2004/12/20
آدمبرفی لگدزن
زمستان بود. برف سنگينی باريده بود. من و بابام يک آدمبرفی بزرگ و قشنگ جلو در خانهمان درست کرديم. يک جارو هم توی دستش فرو کرديم و يک ظرف هم به جای کلاه روی سرش گذاشتيم.
صبح روز بعد، تا از خواب بيدار شدم سراغ آدمبرفی رفتم. ديدم خراب شده است و روی زمين افتاده است. اوقاتم تلخ شد و گريهام گرفت.
بابام ديده بود که شب مردی آمده بود و آدمبرفی ما را خراب کرده بود. فکرکرد و تصميم گرفت آن مرد را برای کار بدی که کرده بود تنبيه کند. يک پيراهن سفيد بلند پوشيد. روی پارچهای هم چشم و ابرو و دهان و بينی کشيد. پارچه را روی سر و صورتش انداخت. يک جارو هم در دست گرفت. آن وقت، رفت و مثل آدمبرفی جلو در خانهمان ايستاد. من از پنجره اتاقمان نگاه میکردم. ديدم که مردی آمد و خواست آدمبرفی را خراب کند. تا آن مرد دستش را دراز کرد، بابام لگد محکمی به پشت او زد. بعد هم آرام مثل آدمبرفی همانجا ايستاد. فقط يادش رفته بود دستهايش را مثل آدمبرفی از هم باز نگه دارد.
مرد تعجب کرده بود که اين ديگر چهجور آدمبرفی است که میتواند لگد بزند.
(متن از ترجمهء چاپ چهارم ترجمهء کتاب قصههای من و بابام، جلد اول: بابای خوب من. آذر ۶۶)
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment