2004/12/25

من آخرش نفهميدم اين طوفان چه سيستميه! قبلش آرامشه. بعدش آرامشه. وسطش(مرکزش) آرامشه. بديش اينه که همه‌ی اين "آرامش"ها چون وابسته به طوفان به حساب می‌آن آرامش‌بخش نيستن. بهتر نيست بگيم سکون؟ سکون قبل از طوفان. سکون بعد از طوفان. سکون در مرکز طوفان. خلاصه که الان در آرامش يا سکون يا هرچی بعد از طوفان به سر می برم!

بحث مشکلات قديميه. مشکلاتی که می‌مونن و منتظر فرصتن که خودشون رو نشون بدن. و با يه ضربه، يه اتفاق، همه‌شون آوار می‌شن رو سرت. يه جريان تکرار شونده‌ست. مثل يه جور انعکاس از گذشته که هميشه وقتی اتفاقی می‌افته روی اون اتفاق سوار می‌شن و خودشون رو به تو تحميل می‌کنن و تو علاوه بر اتفاقی که افتاده، تموم تلخی‌هايی رو که قبلن چشيدی رو هم دوباره حس می‌کنی.

کلن زندگی شده مثل آهنگ‌های Limp Bizkit. به همون اندازه بی‌ارزش و مزخرف. حتی قسمت با احساس و قابل توجهش(Behind Blue Eyes).

از پنجره که بيرون رو نگاه می‌کنم راحت‌ترم. مسخره‌ست که به هر پناهی چنگ می‌زنيم فقط برای اين‌که مستقيم با واقعيت تماس پيدا نکنيم. اما آتش هميشه می‌سوزونه،

کسی از اقتصاد چيزی سرش می‌شه؟ لطفن يه نفر به من بگه تو اين بحث بودجه کدوم استدلال درست‌تره(يا علمی‌تر)؟

ديدن پشت احساسات و واکنش‌ها(در حقيقت دليل واکنش‌ها) خيلی خوبه. کاملن نيت‌های انسانی رو نشون می‌ده. الگوريتم‌های پايه‌ی مغز رو.

اين ... چيزی نمی‌گم. خدا دنيای هرکسی روبه دليلی می‌سازه. به محض تولد هر انسانی، يه دنيا هم همراهش متولد می‌شه، با آسمون و درخت‌ها و قطار و آدم‌ها و باد و همهء چيز‌های ديگه‌ای که می‌شناسيم. و توانايی برقراری ارتباط ما با هم فقط به اين برمی‌گرده که نمود خارجی دنياهای ما با هم همگراست. وگرنه هيچ‌وقت برداشت من از درخت يا باد مثل برداشت هيچ‌کس ديگه‌ای نيست. در عمل هرکس نسخه‌ی شخصی خودش رو از هر چيز داره. نگار هم جزو دنيای منه. اين رو از روز اولی که لينکش رو تو وب‌لاگ ... دوستم ديدم می‌دونستم. و چيزی بين ماست که هيچ‌وقت هيچ‌کس تجربه نمی‌کنه. اين نگار تو دنيای من زنده‌ست و نه جای ديگه. پس چيزی نمی‌گم.

No comments: