2004/12/22

اعصابم کاملاً کشيده شده. با کوچک‌ترين تحريکی به هم می‌ريزه. روزها کسل کننده و خسته‌کننده‌ست. درس می‌خونم، اما بی‌انگيزه.
سعی می‌کنم چيزی رو از خودم پنهان کنم، اما نمی‌تونم. اين‌که اشتباه می‌کردم.و بزرگ تر از اون، اشتباه می‌کردم که فکر می‌کردم هيچ وقت اشتباه نمی‌شه. ولی شد.
وقتی دانشکده‌ام، به همه فقط نگاه می‌کنم. پسرهايی که جلو دخترها خودشون رو روشن‌فکر و مودب و فداکار نشون می‌دن و تو خلوت‌شون راجع به بدن همون دخترها خيال‌پردازی می‌کنن حالم رو به هم می‌زنن. و بدتر از اون، دخترهای کسل کننده. و استادهای تاجر. و کارمندهای کاملاً مکانيکی. يه مشت آدم ناخوشايند(برای من). رسماً حالت تحمل کردن رو پيدا کرده. نه می‌تونم سر و صداشون رو تحمل کنم، نه حرف‌هاشون، نه نظرهای احمقانه‌شون رو، نه تيپ روشن‌فکری‌شون و کتاب‌های لاتين ۱۲۰۰ صفحه‌ای که هميشه مواظبن از طرف جلد دست بگيرن مبادا کسی نفهمه که چی دست‌شونه. نه اون‌هايی که سيگار کشيدن و بلند بلند مسخره‌بازی درآوردن و شعر خوندن و خوندن کتاب‌های عجيب رو نشانهء روشن‌فکری می‌دونن و در نهايت می‌خوان جلب توجه کنن قابل تحملند، نه اون‌هايی که غرق در فعاليت‌های به اصطلاح اجتماعی و به اصطلاح سياسی و به اصطلاح فرهنگی هستن و خودشون رو مصلحان برحق جامعهء بشری و ناخدای کشتی توفان‌زده می‌دونن، نه اون‌ افراد بدبينی که فقط دنبال پول و کارن و مرتب در حال پنهان‌کاری، نه بچه مسلمون‌ها و ريشوها، نه حتی اون چند تا عرب و تاجيکستانی و غيره!ی مسخره‌ای که به ترک ديوار هم می‌خندن و سر کلاس خوراک استادهان برای دست‌انداختن.
از محيط دانشگاه متنفرم چون تنها چيزی که توش نيست سلامته. همه چيزش بيماره. سيستم آموزشيش، سيستم اداريش، استادهاش، دانشجوهاش، برخوردهای اجتماعيش، همه‌چيزش. و واقعاً خسته شدم از اين‌که فقط توی جمع مورد علاقهء خودم بگردم و حتی پام رو يک قدم اون‌طرف تر نذارم. اين‌که به محض روبرو شدن با هر کسی خارج اين حلقه، بلافاصله يه رفتار نادرست ببينم.
خسته‌ شدم از اين‌که کسی نمی‌فهمه. از آدم‌های خودخواه. که حتی به تنهايی آدم‌ها هم رحم نمی‌کنن. از آدم‌های خارداری که خودشون رو قوی می‌دونن. يه مشت ماسک و صورتک متحرک. احتياج به يه نابينايی طولانی دارم(برای بقيه) تا من رو نبينن. يه جور نامرئی بودن. از اين دور بودن از آدم‌ها لذت می‌برم(متاسفانه يا خوشبختانه، بايد بگم به شدت لذت می‌برم.)، اما باز هم نمی‌تونم کاری کنم که فاصله‌ام با ديگران حفظ بشه. از طرفی نمی‌تونم با ناراحت کردن‌شون از خودم برونم‌شون، چون اعتقادی به غلط بودن کارهاشون ندارم. نمی‌گم اشتباه می‌کنن، اما از همه‌شون متنفرم. هميشه فکر می‌کنم بزرگ‌ترين امتياز تو برخوردهات با افراد اينه که بدونی که حماقت می‌کنی. که بدونی کی رفتارت احمقانه‌ست. و از احمق‌هايی که توی آينه به تصوير خودشون لبخند می‌زنن متنفرم.
و از خودم هم گاهی متنفر می‌شم. به خاطر اشتباهاتم. نه به خاطر ضعف‌ها، چون می‌دونم که نسبت به ايده‌آل کمبود دارم نه نسبت به واقعيت. اما نمی‌تونم جلو اشتباهاتم رو بگيرم. سعی می‌کنم کم‌شون کنم، اما ظاهراً همون اشتباهات کم، شدت‌شون خيلی بيشتر از حالت عاديه. اين‌که عقيده‌ات رو راجع به بزرگ‌ترين اتفاق زندگيت، بگی. کاش نگفته بودم.
اين آدم‌هايی که گفتم، دخترهای کند و کسل‌کننده و پسرهای چاپلوس و خود بزرگ‌بين و استادها و کارمندها و بقيه، نه هيچ‌کدوم‌شون رو پايين‌تر از خودم می‌بينم، نه می‌گم بد هستن نه هيچ‌ چيز ديگه. فقط من نمی‌تونم تحمل‌شون کنم، همين.
می‌خوام يه مدت فقط ادب رو نگه دارم، ملاحظه و خودداری رو بذارم کنار. فعلاً اصلاً تحمل حماقت رو ندارم. همين!

نه حوصلهء اديت اين متن رو دارم نه تصحيح. اميدوارم غلط وحشتناکی توش نباشه.

و اگر منتظر قصه‌های من و بابام بوديد، مطمئناً اين چيزی نبود که انتظارش رو داشتيد.

پ.ن: اصلاً دوست ندارم خودبزرگ‌بين باشم، و نيستم. فقط می‌خوام تنها باشم، همين!
پ.ن۲: اين‌ها هم غرغرهای يه بچه‌ی لوس نيست که خيال می‌کنه فقط خودش می‌فهمه و همه کج هستن. فقط اعتراض منه به شکستن حريمم، همين. چه به کسی که از روی نفهمی اين کار رو می‌کنه، چه به اون کسی که می‌دونه و می‌فهمه و باز هم ...

No comments: