2004/12/31

پنج سالم که بود فهميدم زنده ام. چشم هايم را باز کردم، از کنار گلدان های ياس گذشتم، قدم هايم را روی سنگفرس های حياط محکمتر کردم و به خودم قول دادم که هميشه همينطور راه بروم. ابر ها شکل می ساختند و بوی خاک می آمد... و من فکر کردم که زندگی بوی خاک می دهد...
هفت سالم که شد، زندگی را با دست هايم نوشتم. همين دست هايی که حالا می بينی همه چيز می نويسند، همه چيز می کشند...
غريب است! مداد سياهی میدهند دستت و می گويند : بنويس.
و تو مینويسی، ز مثل زهرا ، ن مثل نانوا ، د مثل دکتر ، گ مثل گرگ ، ی مثل ... و خط فاصله حتما بايد قرمز باشد، چراکه اينجوری قشنگ تر است و بعدها می فهمی که هيچ فاصله ای قرمز نيست و اصلا همه ی فاصله ها سياهند... سياه، سياه...
و بعد يک صفحه مینويسی : زندگی ، زندگی ، زندگی. گاهی نقطه ها يادت می روند. گاهی خط های فاصله، گاهی هم خط دوم گ ، و فردا معلم می خندد : زندکی !؟؟ زنده من ، زنده تو... خنده من ، گريه تو...
و بعد ها می فهمی که زندگی خيلی چيز ها هست و آخرش هم هيچ چيز نيست، به جز چند حرف که کنار هم می ايستند و تو گاهی يادت میرود نقطه ، فاصله، خط بکشی...
و همه چيز با دست های تو عوض می شود، معنی ديگری می گيرد...
و اصلا چه اهميتی دارد وقتی که زندگی هميشه بوی خاک می دهد !

سپيده آريان

No comments: