به دليل ناشناختهای احساس خفهگی میکنم.
اصولن ابتذال چيز بدی نيست. باعث میشه به چيزهای کوچک و محدود راضی بشی، نه؟
خوبه. زندگی روزانهم شده يه جريان فکر طولانی که ميونش کار میکنم و حرف میزنم و زندگی میکنم.
با جيپ روباز اومده بودن تو خيابون. موها کوتاه و ژل زده. يقهها باز با زنجيرهای کلفت دور گردنهاشون. صدای آهنگ بلند، سيستم صوتیش هم که فوق مدرن. يه خوانندهی زن با لهجهی قبايل بائو بائو-واقع در نوک شاخ آفريقا- میخوند "خاطرات شمال يادم نمیره" يا يه همچين چيزی. به هرکس که دستشون میرسيد متلک میگفتن و صدای خندهشون ميون اون صدای خوشخراش خوانندههه-تقريبن بلافاصله ياد موسيقی جشن سالروز مرگ نيک تقريبن بیسر افتادم- کاملن نافذ شنيده میشد. فکر میکردم اگر اينها زندگی میکنن، اين کاری که ما میکنيم قطعن زندگی نيست. هست؟
بعد از مدتها میخوام برم سراغ فرانسه. فکر کنم ۶-۵ ماهی بشه که طرفش نرفتم. به خاطر کنکور. بعد هم حسش نبود. اما امروز ياد پيق آنقی دولتوق افتادم. هوس کردم دوباره شروع کنم. اين دفعه خودم تا ترم ۶-۵ میرم جلو و برای ترم تابستون کانون میرم تعيين سطح.
اين چند هفته سراغ پروژه نرفتم اصلن. طرف تو اتاق پروژه ويندوز کامپيوتری که روش کار میکردم با کلی فايل و مقاله که گرفتم رو کلن پاک کرده و به جاش لينوکس نصب کرده. با توجه به اين حجم ملاحظه و شعوری که تو دانشگاه هست، ترجيح میدم تو خلوت تابستون کارم رو ادامه بدم. ۳-۲ ماه کار فشرده و بعد هم تمام.
سرطان شريف عزلت؟
No comments:
Post a Comment