Tom Waits گوش میکنم و به صفحهی مونيتور خيره میشم و فکر میکنم...
حرف برای گفتن زياده. اما ذهنم مثل يه جور گرداب چند رنگ شده. چرخ میخوره و به يه رنگه. ولی به مجرد اينکه بخوام بنويسمش، رنگش عوض می شه و جريان فکر ديگهای من رو با خودش میبره.
و فکر کن قوانين احمقانهای که ديگران تعيين کردن، زندگيت رو تحت تاثير قرار میده. اينکه انسانهای خشک سطحی و بیعمقی که همهشون يه رگ پدرسالاری عميق تو وجودشون دارن، به خودشون حق میدن که در مورد تو اظهارنظر کنن و قضاوت کنن. مهم نيست عقايد مذهبیشون باشه يا سياسی يا اجتماعی. فکر میکنن چون تصميم و قضاوت خودشون از نظر خودشون درسته، پس درسته، و لازمالاجرا، و غير قابل تغيير. و بايد ميون اين آدمها زندگی کنی.
وقتی کسی رو دوست داشته باشی، وقتی بخوای راهت رو با کسی يکی کنی(در هر حد و هر سطح)، تازه حس میکنی بندهای نامرئی رو که به دست و پات بسته شدن، محکم و بیانعطاف. و فکر کن به بهای گزاف بیاعتنايی به دائرهالمعارفهای متحرک سخنگو.
No comments:
Post a Comment