2005/05/15

به خاطر يه سيم قطع‌شده، ۴۰ دقيقه با يه عرب(هم‌گروهيم) تو آزمايشگاه علاف بودم که نصف غرغرهای من رو-بس که فارسی بودن- نمی‌فهميد!

معمولن هميشه ۳-۲ تا مطلب دارم تو ذهنم که درباره شون بنويسم، مثل حالا. اما وقتی می‌آم اين‌جا حس می‌کنم فقط دوست دارم شخصی بنويسم.

هميشه پشت هر حس خوب، هر اتفاق خوشايند، يه فضای خالی می‌بينم. يه جور تهی بی‌شکل که منتظر می‌مونه تا شکل اون اتفاق رو به خودش بگيره و پرش کنه. مشکل از منه که می‌بينم يا واقعن هست؟ چون می‌بينمش هست؟ يا هست و فقط بايد ديدش؟

No comments: