2005/09/24

وقتی شروع می‌کنی برای کنکور درس خوندن و برای اولين روز تلاشت، موفق می‌شی ۳ ساعت مفيد بخونی، طبيعتن چيزی بايد وجود داشته باشه تا اين خستگی ساعت‌های بی‌تحرک و ساکن رو از ذهنت بشوره(مخصوصن که فصل اول منطقی و معماری رو خونده باشی که ملال‌انگيزترين قسمت هردوشونه). و اون چيز چيه؟ کتاب! و چون بعد از ۴ ساعت مطالعه با ۳ ساعت راندمان نمی‌شه "از افلاطون تا هابرماس" خوند، طبيعتن بايد کتابی رو انتخاب کرد که علاوه بر تحريک ذهن، سنگين نباشه. در اين‌گونه موارد من تام کلنسی يا رابرت لادلم رو ترجيح می‌دم(متاسفانه با بقيه‌ی نويسنده‌های ژانر تريلر سياسی آشنا نيستم). و چون ترجمه‌های آثار اين نويسنده‌ها خيلی به ندرت چاپ می‌شه و در تيراژ نه‌چندان بالا، دسترسی آن‌چنانی به کتاب‌های ترجمه‌شده شون نداری. پس يا می‌تونی بشينی کتاب‌های چندين‌هزاربار خونده‌شده رو دوباره بخونی يا اين‌که... بری سراغ eDonkey و درحالی که به هرگونه قوانين کاپی‌رايت زبان‌درازی و دهن‌کجی می‌کنی، حدود ۲۰ جلد کتاب از اين ۲ تا نويسنده داونلود کنی + مجموعه‌ی کامل آثار آرتور.سی کلارک، آسيموف، تالکين، دن براون، مايکل کرايتون و نويسنده‌ی بسيار مورد علاقه‌ی من، سی.اس لويس.
و الان دارم "هويت بورن" لادلم رو می‌خونم و بسی لذت می‌برم. اصولن خوندن متن اصل کتاب قابل مقايسه با ترجمه نيست. انگار روح اثر هيچ‌وقت تو ترجمه به طور کامل منتقل نمی‌شه. خلاصه که به عنوان استراحت بسی مفيد می‌باشد.

2005/09/21

-از اون‌جايی که مادرم به همراه آبجی کوچولو از ۵‌شنبه‌ی قبل رفته‌ن مسافرت، من و بابا باز با هم تنها شديم. طبق معمول شب دوم يه دعوای مفصل با هم داشتيم. و باز هم طبق معمول روابط بعد از اون بسيار دل‌پذير و دوستانه می‌باشد. فردا هم که دوستان برمی‌گردن و دوباره می‌شيم خونواده.

-امروز صبح بابا ساعت ۷ اومد بالای سر من با لحن خواب‌آلود صدام کرد که:"پاشو باباجون! خواب مونديم" البته من گمونم يه نيم‌ساعتی قبلش بيدار بودم و داشتم فکر می‌کردم و به هيچ عنوان قصد نداشتم به ساعت نگاه کنم يا از تخم بيام بيرون. وقتی بابا صدام کرد می‌خواستم به‌ش بگم "هه هه! من بيدار بودم خودت خواب موندی". اما فکر کردم وقتی يه بابای خواب‌آلود و -به دليل خواب‌موندگی- نه چندان خوش‌اخلاق بالای سرت ايستاده(اون هم با اون وضعيت! موهای آشفته و چشم‌هايی که به زور باز می‌شدن در حالی که تنها يه شلوارک تنش بود و با توجه به قد ۱۸۹ سانتی و هيکل درشتش، تو اون تصوير ضد نور، بالای سر من بسيار مهيب می‌نمود) بايد دقت کنی چی می‌گی. بعد از اين فکرها بود که يه غلت زدم و يه "هووووممم" خواب‌آلود از خودم صادر کردم و بابا خيالش راحت شد که من هم خواب مونده بودم و بيدار شدم و رفت که دوش بگيره.

-خيلی دلم می‌خواد يه بار سر کلاس‌های دکتر شکرخواه بشينم.

2005/09/19

- ادامه ندارد. اصلن حوصله‌ی طبقه‌بندی زندگی انسانی رو در ۶-۵ قسمت ندارم(کاری که تصميم داشتم انجامش بدم و نوشته‌ی قبلی رو هم به همين منظور نوشتم). از اون هم بالاتر، حوصله‌ی هيچ‌کاری رو ندارم. کم می‌خوابم، کابوس می‌بينم، زياد کار می‌کنم. و همين، به علاوه‌ی پريود فکری، به اندازه‌ی کافی هست که لازم نباشه اين‌جا افاضات شبه فلسفی بکنم!

- اگر اونی که رفته نيويورک ايرانيه، من همي‌جا اعلام می‌کنم اصليتم مال قبيله‌ای در بخش جنوب شرقی شاخ افريقا(از زير شاخه‌های بائو بائو) می‌باشد که در دلتايی حاصل‌خيز در اعماق جنگلی استوايی زندگی می‌کنند. افراد اين قبيله تا کنون ۳ بار با انسان مدرن روبرو شده‌اند. بار اول خيال کردند مغزشان آسيب‌ديده است و رفتند خانه و خوابيدند، بار دوم وحشت‌زده نزد جادوگر قبيله رفتند و او ايشان را تقديس کرد و مجبورشان کرد ۴۸ ساعت دور آتش مقدس بچرخند و برقصند و جيغ و داد کنند. بار سوم، آن‌ها انسان متمدن را خوردند و از مزه‌ی او خوش‌شان آمد. از آن‌پس آن‌ها هيچ انسان متمدنی نديده‌اند. پس نتيجه می‌گيريم که... خب هيچ تنيجه‌ای نمی‌گيريم! چون قطعن اين شازده هرچی باشه، نماد انسان متمدن نيست! اگر هم ديده بشه، نهايتن بر و بچه‌ها خيال می‌کنن از افراد قبيله‌ی مجاوره(همون که اسم رئيسش عقاب زخميه). بفرما! به قول اون دوست‌مون از اون هم بالاتر! حتا می‌تونم بگم هيچ راه فراری از اين موجود نيست!

فعلن همين!

2005/09/17

آقای "الف" از ابتدای زندگی، خطی سفيد را دنبال می‌کرده است. خط سفيد آقای الف را ابتدا پدر و مادرش کشيده‌اند. وقتی جوهر پدر و مادرش خشک شد(آقای الف سرش را با تاسف تکان می‌دهد)، ديگرانی بودند که به او وصل شده بودند، و "ديگران" کشيدن خط را به عهده گرفتند تا آقای الف بر روی خط سفيدی که ميان جاده‌ی زندگی‌اش کشيده شده جلو برود.
آقای الف غير از خط سفيد، چيزی در زندگيش نمی‌شناسد. آقای الف تمام موقعيت‌های زندگی‌اش و تمام انسان‌های اطرافش را حوالی همين خط سفيد، کمی اين‌طرف‌تر يا آن‌طرف‌تر تعريف می‌کند. اگر زمانی خط سفيد قطع شود يا به انتها برسد("يا هر کوفت ديگه‌ای" آقای الف زير لب گفت)، آقای الف می‌ايستد؛ آن‌قدر می‌ايستد تا خشک شود و بپوسد.
آقای الف زنی دارد که "مال خودش" است؛ جزو مايملکش. آقای الف گاهی حتا دلش می‌خواهد زنش و بچه‌اش را در کيف بغليش بگذارد تا از "خط سفيد زندگی"(آقای الف زير لب با احترام گفت) منحرف نشوند، اما آقای الف اين‌کار را نمی‌کند چون می‌داند که آن‌ها "مال خودش"‌اند و بر روی خط سفيدی که جلو پای‌شان کشيده است حرکت می‌کنند.

آقای الف، صورتش رو به زمين، شانه‌هايش خميده بر روی خط سفيدی که ميان جاده‌ی زندگی‌اش کشيده ‌"شده‌ است" گاهی می‌دود، گاهی قدم می‌زند، زمانی استراحت می‌کند، گاه و بی‌گاه هم نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و زير لب می‌گويد "چه زود گذشت". آقای الف حتا بلد نيست سوت بزند(آقای الف زير لب به طرز نامفهومی غرولند کرد).

ادامه دارد.

2005/09/16

هر قدر تلاش می‌کنم، زندگی گرم نمی‌شه که نمی‌شه.

و ما فهميديم که بدون رمانتيک‌بازی‌های احمقانه نيز می‌توان دلتنگ بود. و زندگی کرد، اما به سردی.

2005/09/14

به خاطر يه مشت دلار

يا

Get Your Filthy Hands Off My Desert

همه‌چيز رو به ابتذال می‌کشيم. نهايت سعيم رو کردم که دامنه‌ی خواننده‌های اين‌جا محدود بمونه به همين تعداد افرادی که الان هستن. کسانی که می‌فهمن. اما خب ظاهرن راه گريزی نيست. اين استقبال عمومی به وب‌لاگ و وب‌نويسی خيلی خوبه(به دلايل زيادی که جای شمردنش اين‌جا نيست)، اما متاسفانه چيزی که عمومی می‌شه، سطحش می‌آد پايين و به ابتذال کشيده می‌شه، مخصوصن تو جامعه‌ی ما که رعايت حد و حريم و احترام به فکرديگران چيزيه در حد کشک. نمونه‌اش هم دعواهای مجازی بين بلاگرها و دروغ‌‌ها و مظلوم‌نمايی‌ها و موج‌سازی‌ها و تمام اين آدم‌هايی که هيچ‌چيز سرشون نمی‌شه. که همون شخصيت آزاردهنده و زمخت بيرونی‌شون رو انتقال می‌دن به اين‌جا. اصلن برام قابل تحمل نيست که آرامشم اين‌جا(مخصوصن اين‌جا) به هم بخوره.

واقعن روحيه‌ی کاسب‌کارانه‌ی دوستان قابل تحسينه. اين نوابغ علم کامپيوتر و e-commerce! اين نوآوران علم آی-تی! البته دوستان برای تجارت الکترونيک هم از همون روش قديمی فروشنده‌های دوره‌گرد استفاده می‌کنن که يه زمانی، وقتی و بی‌وقت با بلندگوی دستی دنبال وسايل و قراضه می‌گشتن. دوستان باهوش و باشعور و فهيم ما همون روش رو در وب پياده می‌کنن که قطعن هم کاراييش بالاست هم باعث به‌دست آوردن شهرت و احترام می‌شه براشون.
اما دوستان! کامنت‌دونی اين‌جا جای تبليغ برای روش‌های پول‌دار شدن و وب‌سايت جديد هکرها و هر چيز مزخرف ديگه‌ای نيست. تعداد کسانی که اين‌جا رو می‌خونن خيلی کم هستن و اين تبليغ‌ها نتيجه‌ای برای شما نداره. ضمن اين‌که اين‌کار معمولن باعث جبهه‌گرفتن خواننده‌ی می‌شه بر عليه نويسنده کامنت. کارتون يه جور مزاحمته، مزاحمت محض. تمومش کنيد.

2005/09/12

هيچی آقاجان! گير کرديم به اين نقطه‌ی حضيض زندگی، ول‌مون هم نمی‌کنه، ول‌ هم نمی‌توانيم‌ کردن خود را! و خودتون می‌دونيد هم که با يه تکون ناجور لباس نه‌چندان برازنده‌ی زندگی بر تن ما از همون‌جا که گير کرده، پاره می‌شه(با آهنگی ناخوشايند، چيزی شبيه پزززززززت) و ما خواهيم‌ماندن با لباس زندگی، پاره شده از نقطه‌ای استراتژيک، بدون امکان وصله يا رفو(حتا به‌دست اون خياط خوبه طبقه‌ی بالای قسطنطنيه). و حتا نمی‌آن به بهانه‌ی برهنگی در ملا عام دست‌گيرمون کنن و از اين شلوار گشادها(ظاهرن به‌ش می‌گن شلوار کردی؟) و پيراهن‌های کثيف تن‌مون کنن و ببرن‌مون، همين‌طور بايد ادامه بدهيم(قسمت پورنوگرافيک زندگی!).

2005/09/09

بی‌هودگی روزهای جمعه ...

پيک منحنی را حس می‌کنيد؟

2005/09/08

گاهی فکر می‌کنم قسمت‌های پايين(تحتانی!) فکرم را اين‌جا می‌نويسم. نه که بی‌ارزش باشند. شايد بشود گفت کم‌عمق. مرز خاصی هم نيست که بگويی اين‌جا خوب است و اين‌قسمت مربوط به طبقات پايين است و آن‌يکی زيرشيروانی! شايد بشود با رنگ‌ها توضيح داد، اما رنگ‌های من را کسی نمی‌شناسد.

گاهی حتا چيزی نوشته‌ام که به نظر احمقانه بوده‌ است، يا سطحی. اما همه‌ی اين‌ها، ديدهای زاويه‌دار است به چيزی نامشخص اما ثابت.

و هرچند بی‌نام و غيرقابل خواندن، موجود و جاری‌ست.

پت

2005/09/07

-خطر: به کتاب‌فروشی نزديک می‌شويد!

سه‌شنبه شب با آبجی کوچولو رفتيم کتاب‌فروشی. طبق معمول رفتيم "قلم". بعد هم مسير معمول من رو از قلم به انتشارات امام و بعد کتاب‌فروشی فلسطين و بعد کتاب‌فروشی سپهری و بعد هم اون کتاب‌فروشی کوچکه نرسيده به تقی‌آباد. کلی کتاب ديدم و دلم خواست. فکر کردم هنوز کتاب نخونده زياد دارم و فعلن چيزی نخرم. بعد "خنده در تاريکی" نابوکوف رو ديدم و ياد حس عجيبی افتادم که بعد از خوندن اون نسخه‌ی پاره و رنگ و رو رفته داشتم. ديشب رفتم تا بخرمش بدم با خودش ببره مسافرت :). هيچی ديگه! فقط بدونيد که با دو تا نايلون پر از کتاب رسيدم خونه! "قاتل روباه است" رو از الری کويين گرفتم(کسانی که مثل من۶-۵ سال رو با کتاب‌های آسيموف زندگی کرده باشن می‌دونن چقدر تو مقدمه‌ی کتاب‌هاش اسم مجله‌ی داستان‌های الری کويين رو آورده) و "آن‌ها به اسب‌ها شليک می‌کنند" از هوراس مک‌کوی و "دل سگ" بولگاکف و "شب پيش‌گويی" پل استر. يه نسحه از "مسخ" کافکا رو هم گرفتم. مسخ رو داشتمش، اما اين يکی يه مقاله به نام "درباره‌ی مسخ" از نابوکوف داره که حيفم اومد نگيرمش. "خنده در تاريکی" رو هم که گرفتم و دادم ببره‌.
خلاصه يکی جلو من رو بگيره. تازه احساس خود-کم-کتاب-خريدگی به‌م دست داده بود به شدت! در نظر داشته باشيد که هنوز نرسيدم به اون ۳ تا کتاب قبلی نگاه هم بکنم ها!

- من طی يک اقدام خبيثانه در طول يک هفته تموم کنسرت Live 8 رو با فرمت mov از سايت AOL گرفتم. حالا هی بگيد اداره بده! کلش شده حدود ۱۵ گيگابايت! ۳ تا دی‌وی‌دی بردم که رايت‌شون کنم کم اومد! واقعن تاسف‌برانگيزه نه؟

- از اين‌که "زن"ی تو زندگيم باشه متنفرم. اين‌طور احساس می‌کنم(می‌کردم!) يه نفره از گردنم آويزون شده و می‌کشدم پايين. و هيچ‌وقت "زن"ی روی من تاثيری نذاشته. و هيچ "زن"ی به خلوت من وارد نشده. حالا من يه "دوست" تو خلوتم دارم. کسی که من رو پايين نمی‌کشه، محدودم نمی‌کنه، مجبور نيستم هم‌راه خودم بکشمش، هم‌راه منه. از اون حس آشنای حبس‌شدن هم خبری نيست. راهی عجيب برای آزادی!

-و فکر نکنيد که من اين سطور رو با يه آهنگ عاشقانه‌ی لطيف نوشتم! دارم آلبوم آخر Seether رو گوش می‌دم. بی‌ربط! عجيب!

-نوشتنی زياده اما اين "از افلاطون تا هابرماس" بدجوری وسوسه‌انگيزه! پس فعلن همين.

2005/09/05

-خب دوستان! آخرش بعد از اين‌که تمام معاون‌های شهردار سابق-رئيس‌جمهور فعلی، دست در ريش مهندس چمران تا دم حجله رفتن، دکتر خلبان قاليباف رئيس‌جمهور تهران شد. احتمالن طرف ديده احمدی‌نژاد از شهرداری به رياست‌جمهوری رسيده فکر ۴ سال ديگه رو کرده. ۴ سال ديگه هم دکتر خلبان قاليباف، کانديدای رياست جمهوری ۸۸ شروع می‌کنه به عنوان شهردار مردمی تبليغ‌کردن، احمدی‌نژاد هم اگر بخواد برای دوره‌ی ۴ ساله‌ی دوم شرکت کنه، با توجه به اين‌‌که حالا قاليباف شهرداره و مردميه و ديگه هيچ برگ برنده‌ای نداره، يا باخت رو قبول می‌کنه يا با کمک استاد مصباح با قاليباف مهرورزی می‌کنه و از دار قالی آويزونش می‌کنه.

-البته فعلن مساله‌ی مهم اينه که يه تعداد زيادی از تراکت‌ها و بيلبورد‌های تبليغاتی دکتر خلبان بدون استفاده مونده و احتمالن از اين به بعد رو تموم بيلبوردهای تهران عکس‌های قاليباف با مژه‌های بلند و لپ‌های سرخ و برق نگاه و چال روی لپ در فيگورهای مختلف ديده می‌شه. من واقعن به خطه‌ی شهيدپرور طرقبه تبريک می‌گم که تونست همچين جنسی رو به تهران بزرگ قالب کنه.

-و در شهيدپروری طرقبه همين بس که گمونم 50 درصد مشروبات الکلی خراسان در اين خطه ی شهيدپرور(که قسمت تجاری و معروفش کلن يه خيابونه که از اول تا آخرش يا رستوران سنتيه يا باغ خصوصی) سرو می‌شه. ما که اهل خوردنش نيستيم اما دوستان، هر بار جمع می‌شيم، از ودکاهای قوطی و ويسکی درجه يکی که اون‌جا نوشيدن حرف می‌زنن.

-به آقای حداد عادل و هيات همراه(با هيات عزاداران فرقی نداره) ويزا ندادن و فقط يه نماينده‌ی فراکسيون اقليت ويزا گرفته + موسيو متکی. فعلن اگر بريد جلو مجلس، هر کسی رو ديديد که مقادير معتنابهی دود از پاچه‌های شلوارش بيرون می‌آد(و هوا رو آلوده می‌کنه) بدونيد نماينده‌ی مجلسه. در همين راستا من پيش‌بينی می‌کنم اگر به احمدی‌نژاد هم ويزا ندن آصفی سکته می‌کنه و کشور يکی از منابع عظيم آلودگی صوتی و جيغ و دادش رو از دست می‌ده.

-حاج‌آقا وزير ارشاد فرمودند: موسيقى اصيل ريشه در نواميس خلق دارد. خوبه! از اين به بعد ريشه‌ی عود و تنبور و سه‌تار را در نواميس خلق جستجو خواهيم کرد. فرض کن از اين به بعد صدای شجريان و ناظری هم از اعماق نواميس خلق بيرون می‌آد. و فکر کن ريشه‌ی موسيقی راک و کانتری و و متال و حتا کلاسيک کجاست؟

-پاکستان هم در راستای مشت محکم بر دهان صهيونيست‌ها و استکبار جهانی و اينا، وزير خارجه‌اش رو فرستاد تا در ترکيه با وزير خارجه‌ی اسرائيل ديدار و گفت‌گو کنه. می‌گم من واقعن تحت‌تاثير قرار می‌گيرم از اين اتحاد بين کشورهای مسلمان. تازه قراره ما مسلمون‌ها بريم باقی دنيا رو کشاورزی کنيم کرفس بکاريم تا عدل برقرار بشه.

-نمی‌دونم دقت کرديد تازگی‌ها چقدر سرعت اتفاقات زياد شده؟ که چقدر در روز اتفاق‌های مهم می‌افته؟ اصلن دوست ندارم اين‌جور مطالب رو وارد وب‌لاگم کنم اما امشب نشد که نشد!

-کسی به لينک‌های پست قبلی سر زد؟ ايف سو، لطفن به من خبر بديد که اين حس ناخوشايند لينک‌های-خود-در-حد-شلغم-بينی‌م از بين بره.

2005/09/04

نوشته‌ی محمد قوچانی رو در ويژه‌نامه‌ی انتخابات شرق بخونيد. و همين‌طور مصاحبه با عباس عبدی رو.

-جامعه شناسى سياسى جديد ايران؛ صورت بندى نيروهاى سياسى در دوران پسا اصلاحات ۱ ۲ ۳ ۴ ۵

نقد رفتار انتخاباتى اصلاح طلبان در گفت وگو با مهندس عباس عبدى

2005/09/01

عکس‌های اشکان رو برای بار دهم نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم پشت چشم‌های اين بچه‌ی دو ماهه چی می‌گذره؟ تصوير ما تو دهنش چطوره؟ خيلی دلم می‌خواست ببينمش اما نشد. عکس‌هاش رو نگاه می‌کنم.

با خواهرم و سيما صحبت کردم بعد از مدت‌ها. از اول سال زندگيم بد جور به هم ريخته. انگار اين ۵-۴ ماه يک روزش هم عادی و بدون‌ اتفاق نبوده. خواهرم از دستم ناراحته که چرا به تلفن‌هاش جواب ندادم(اي هم از مضرات تکنولوژی! دو روز که گوشيت ازت دور باشه از همه‌ی دنيا دور می‌افتی). از سيما و امير و مرضيه هم مدت‌هاست خبر ندارم. داشتم فکر می‌کردم اين چند وقت از خودم هم خبر ندارم. خودم رو هم گم کردم.

جمع‌مون حسابی پراکنده شده. بوشهر و عسلويه و تهران و اين‌جا. فکر می‌کنم چقدر زمانی که بچه‌ها اين‌جا بودن اوضاع به‌تر بود. هر بار به خواهرم که اون‌قدر به‌ش نزديک بودم و امير و سيما و حميد و مرضيه و باقی بچه‌ها فکر می‌کنم حالم واقعن بد می‌شه. خيلی به هم نزديک بوديم، و خيلی از هم دور شديم. هميشه فکر می‌کنم حيف شديم. اون گرما و اون هم‌فکری رو تو هيچ جمع ديگه‌ای پيدا نمی‌کنيم. اين رو مطمئنم.

عکس‌های اشکان رو برای بار دهم نگاه می‌کنم. می‌شه ساعت‌ها به چشم‌های زيبای اين بچه‌ی دو ماهه خيره شد. کم پيش می‌آد اين‌طور نگاهی ببينی.

فعلن همين!

پ.ن: کوچولو برگشته :) شهر هم ديگه همچين مرا حبس نمی‌شود!