2005/09/21

-از اون‌جايی که مادرم به همراه آبجی کوچولو از ۵‌شنبه‌ی قبل رفته‌ن مسافرت، من و بابا باز با هم تنها شديم. طبق معمول شب دوم يه دعوای مفصل با هم داشتيم. و باز هم طبق معمول روابط بعد از اون بسيار دل‌پذير و دوستانه می‌باشد. فردا هم که دوستان برمی‌گردن و دوباره می‌شيم خونواده.

-امروز صبح بابا ساعت ۷ اومد بالای سر من با لحن خواب‌آلود صدام کرد که:"پاشو باباجون! خواب مونديم" البته من گمونم يه نيم‌ساعتی قبلش بيدار بودم و داشتم فکر می‌کردم و به هيچ عنوان قصد نداشتم به ساعت نگاه کنم يا از تخم بيام بيرون. وقتی بابا صدام کرد می‌خواستم به‌ش بگم "هه هه! من بيدار بودم خودت خواب موندی". اما فکر کردم وقتی يه بابای خواب‌آلود و -به دليل خواب‌موندگی- نه چندان خوش‌اخلاق بالای سرت ايستاده(اون هم با اون وضعيت! موهای آشفته و چشم‌هايی که به زور باز می‌شدن در حالی که تنها يه شلوارک تنش بود و با توجه به قد ۱۸۹ سانتی و هيکل درشتش، تو اون تصوير ضد نور، بالای سر من بسيار مهيب می‌نمود) بايد دقت کنی چی می‌گی. بعد از اين فکرها بود که يه غلت زدم و يه "هووووممم" خواب‌آلود از خودم صادر کردم و بابا خيالش راحت شد که من هم خواب مونده بودم و بيدار شدم و رفت که دوش بگيره.

-خيلی دلم می‌خواد يه بار سر کلاس‌های دکتر شکرخواه بشينم.

No comments: