عکسهای اشکان رو برای بار دهم نگاه میکنم. فکر میکنم پشت چشمهای اين بچهی دو ماهه چی میگذره؟ تصوير ما تو دهنش چطوره؟ خيلی دلم میخواست ببينمش اما نشد. عکسهاش رو نگاه میکنم.
با خواهرم و سيما صحبت کردم بعد از مدتها. از اول سال زندگيم بد جور به هم ريخته. انگار اين ۵-۴ ماه يک روزش هم عادی و بدون اتفاق نبوده. خواهرم از دستم ناراحته که چرا به تلفنهاش جواب ندادم(اي هم از مضرات تکنولوژی! دو روز که گوشيت ازت دور باشه از همهی دنيا دور میافتی). از سيما و امير و مرضيه هم مدتهاست خبر ندارم. داشتم فکر میکردم اين چند وقت از خودم هم خبر ندارم. خودم رو هم گم کردم.
جمعمون حسابی پراکنده شده. بوشهر و عسلويه و تهران و اينجا. فکر میکنم چقدر زمانی که بچهها اينجا بودن اوضاع بهتر بود. هر بار به خواهرم که اونقدر بهش نزديک بودم و امير و سيما و حميد و مرضيه و باقی بچهها فکر میکنم حالم واقعن بد میشه. خيلی به هم نزديک بوديم، و خيلی از هم دور شديم. هميشه فکر میکنم حيف شديم. اون گرما و اون همفکری رو تو هيچ جمع ديگهای پيدا نمیکنيم. اين رو مطمئنم.
عکسهای اشکان رو برای بار دهم نگاه میکنم. میشه ساعتها به چشمهای زيبای اين بچهی دو ماهه خيره شد. کم پيش میآد اينطور نگاهی ببينی.
فعلن همين!
پ.ن: کوچولو برگشته :) شهر هم ديگه همچين مرا حبس نمیشود!
No comments:
Post a Comment