2005/09/17

آقای "الف" از ابتدای زندگی، خطی سفيد را دنبال می‌کرده است. خط سفيد آقای الف را ابتدا پدر و مادرش کشيده‌اند. وقتی جوهر پدر و مادرش خشک شد(آقای الف سرش را با تاسف تکان می‌دهد)، ديگرانی بودند که به او وصل شده بودند، و "ديگران" کشيدن خط را به عهده گرفتند تا آقای الف بر روی خط سفيدی که ميان جاده‌ی زندگی‌اش کشيده شده جلو برود.
آقای الف غير از خط سفيد، چيزی در زندگيش نمی‌شناسد. آقای الف تمام موقعيت‌های زندگی‌اش و تمام انسان‌های اطرافش را حوالی همين خط سفيد، کمی اين‌طرف‌تر يا آن‌طرف‌تر تعريف می‌کند. اگر زمانی خط سفيد قطع شود يا به انتها برسد("يا هر کوفت ديگه‌ای" آقای الف زير لب گفت)، آقای الف می‌ايستد؛ آن‌قدر می‌ايستد تا خشک شود و بپوسد.
آقای الف زنی دارد که "مال خودش" است؛ جزو مايملکش. آقای الف گاهی حتا دلش می‌خواهد زنش و بچه‌اش را در کيف بغليش بگذارد تا از "خط سفيد زندگی"(آقای الف زير لب با احترام گفت) منحرف نشوند، اما آقای الف اين‌کار را نمی‌کند چون می‌داند که آن‌ها "مال خودش"‌اند و بر روی خط سفيدی که جلو پای‌شان کشيده است حرکت می‌کنند.

آقای الف، صورتش رو به زمين، شانه‌هايش خميده بر روی خط سفيدی که ميان جاده‌ی زندگی‌اش کشيده ‌"شده‌ است" گاهی می‌دود، گاهی قدم می‌زند، زمانی استراحت می‌کند، گاه و بی‌گاه هم نگاهی به پشت سرش می‌اندازد و زير لب می‌گويد "چه زود گذشت". آقای الف حتا بلد نيست سوت بزند(آقای الف زير لب به طرز نامفهومی غرولند کرد).

ادامه دارد.

No comments: