2005/09/07

-خطر: به کتاب‌فروشی نزديک می‌شويد!

سه‌شنبه شب با آبجی کوچولو رفتيم کتاب‌فروشی. طبق معمول رفتيم "قلم". بعد هم مسير معمول من رو از قلم به انتشارات امام و بعد کتاب‌فروشی فلسطين و بعد کتاب‌فروشی سپهری و بعد هم اون کتاب‌فروشی کوچکه نرسيده به تقی‌آباد. کلی کتاب ديدم و دلم خواست. فکر کردم هنوز کتاب نخونده زياد دارم و فعلن چيزی نخرم. بعد "خنده در تاريکی" نابوکوف رو ديدم و ياد حس عجيبی افتادم که بعد از خوندن اون نسخه‌ی پاره و رنگ و رو رفته داشتم. ديشب رفتم تا بخرمش بدم با خودش ببره مسافرت :). هيچی ديگه! فقط بدونيد که با دو تا نايلون پر از کتاب رسيدم خونه! "قاتل روباه است" رو از الری کويين گرفتم(کسانی که مثل من۶-۵ سال رو با کتاب‌های آسيموف زندگی کرده باشن می‌دونن چقدر تو مقدمه‌ی کتاب‌هاش اسم مجله‌ی داستان‌های الری کويين رو آورده) و "آن‌ها به اسب‌ها شليک می‌کنند" از هوراس مک‌کوی و "دل سگ" بولگاکف و "شب پيش‌گويی" پل استر. يه نسحه از "مسخ" کافکا رو هم گرفتم. مسخ رو داشتمش، اما اين يکی يه مقاله به نام "درباره‌ی مسخ" از نابوکوف داره که حيفم اومد نگيرمش. "خنده در تاريکی" رو هم که گرفتم و دادم ببره‌.
خلاصه يکی جلو من رو بگيره. تازه احساس خود-کم-کتاب-خريدگی به‌م دست داده بود به شدت! در نظر داشته باشيد که هنوز نرسيدم به اون ۳ تا کتاب قبلی نگاه هم بکنم ها!

- من طی يک اقدام خبيثانه در طول يک هفته تموم کنسرت Live 8 رو با فرمت mov از سايت AOL گرفتم. حالا هی بگيد اداره بده! کلش شده حدود ۱۵ گيگابايت! ۳ تا دی‌وی‌دی بردم که رايت‌شون کنم کم اومد! واقعن تاسف‌برانگيزه نه؟

- از اين‌که "زن"ی تو زندگيم باشه متنفرم. اين‌طور احساس می‌کنم(می‌کردم!) يه نفره از گردنم آويزون شده و می‌کشدم پايين. و هيچ‌وقت "زن"ی روی من تاثيری نذاشته. و هيچ "زن"ی به خلوت من وارد نشده. حالا من يه "دوست" تو خلوتم دارم. کسی که من رو پايين نمی‌کشه، محدودم نمی‌کنه، مجبور نيستم هم‌راه خودم بکشمش، هم‌راه منه. از اون حس آشنای حبس‌شدن هم خبری نيست. راهی عجيب برای آزادی!

-و فکر نکنيد که من اين سطور رو با يه آهنگ عاشقانه‌ی لطيف نوشتم! دارم آلبوم آخر Seether رو گوش می‌دم. بی‌ربط! عجيب!

-نوشتنی زياده اما اين "از افلاطون تا هابرماس" بدجوری وسوسه‌انگيزه! پس فعلن همين.

No comments: