2003/10/18

-ديشب مثل خوشحالا تا 3 بيدار بودم.صبح هم ساعت 9 با صداي زنگ تلفن عمو جان از خواب بلند شدم.ديشب به طرز عجيبي خوابم نمي برد.البته فکر کنم يه نفر!!! دليلش رو بدونه!
الان هم مي خوام بشينم محض رضاي خدا يه خرده درس بخونم.

-دوباره دارم گرم مي شم.بعد از مدتها سرگردوني و سرد بودن دارم گرم مي شم.باورم نمي شه اما ... خب حقيقتي ست انکار ناپذير...
نمي دونم چرا اينطور شدم.فکر مي کنم همه قبلاً يه همچين حس مشابهي رو تجربه کرده باشن.مثل اينکه چيزي رو با تموم وجودت بخواي و دلت بخواد همهء اون مال تو باشه، اما دسترسيت بهش خيلي کم باشه.مثل اون بچه اي که قشنگ ترين ادم آهني دنيا رو پشت ويترين مي ديد.نمي دونم زماني مي رسه که بتونم برم اونور ويترين و داشته باشمش؟براي اون بچه که به اون آدم آهني (که روي سينه ش صفحهء تلويزيون داشت) نرسيد، فقط خاطره هاي اون روزهاي شيرين مونده.اما براي من ... خاطره اي نمي مونه.اين ديگه مسالهء اسباب بازي نيست، گرچه که شايد مثل همون بچگي هام با تموم وجود مي خوامش.اما مساله خيلي مهم تره.... خيلي.

-ديروز با يه نفر صحبت مي کردم.بهش گفتم چرا هر وقت به من نگاه مي کني مي خندي(در حقيقت بهش گفتم:فلاني ... مشکلي هست که هر بار من رو مي بيني مثل خوشحالا نيشت تا بناگوشت و حتي بيشتر باز مي شه؟؟).به من گفت تو آدمي هستي که اگر توي يه خيابون شلوغ راه بري راحت مي شه شناختت.تيپت کلاً جوريه که با بقيه يه مقدار فرق مي کنه.طرز لباس پوشيدنت، و يه همچين چيزهايي.اما اگر کسي يه بار رو در رو و از نزديک با تو صحبت کرده باشه و توي چشمهات نگاه کرده باشه، هميشه تورو يادش مي مونه.به من مي گفت از چشمهات مثل تيغ جراحي استفاده مي کني.کلي تعجب کردم.اما بعدش ديدم راست مي گه.گاهي شده وقتي جور خاصي به کسي نگاه مي کنم خنده ش مي گيره يا چشمهاش رو بر مي گردونه.اين ها رو که داشت مي گفت ياد يه قسمتي از کتاب تن تن افتادم.مي ذارمش اينجا شما هم يه خرده بخنديد.فقط اگر کيفيتش بده يه خرده به خاطر اينه که از کتاب با دوربين عکس گرفتم(نبود امکاناته ديگه ... چکار مي شه کرد!!!).فقط يه ذره روي رنگهاش کار کردم که قابل ديدن باشه.









-يه چيزي بگم.من کلاً با حج و حج رفتن مخالفم.نه اينکه با اصلش هااا.با اين حج هايي که اين روزها مي رن مخالفم.واقعاً ديگه هيچ ارزشي نداره.اون زمانها نه ماشيني بود نه هواپيمايي که آدمها رو ببره.نه وسائل خنک کننده اي بود که اون گرماي وحشتناک رو از بين ببره.نه تضميني به برگشتن بود، با اون هم راهزن.اگر کسي مي خواست بره حج، سفرش يه سفر يک ساله بود، با يه حيوون مثل شتر يا اسب تو يه کاروان.سفر از خود حج خيلي مهمتر بود.اونها رو مي ساخت.يه مدت زيادي توي انواع و اقسام شرايط حکم يه جور تزکيهء نفس رو براشون داشت، مثل همون آتشي که گناهکار ها رو از ش رد مي کردن(توي شاهنامه قسمت سياوش و سودابه دقيقاً همين هست).اما الان ... مي ري فرودگاه اگر هواپيما نيم ساعت تاخير داشت باشه داد و فريادت مي ره به آسمون.اونجا که مي ري مي ري توي يه هتل 5 ستاره، شبها بين ملافه هاي تميز و خنک مي خوابي، روز ها غذاهاي عالي مي خوري.اون مراسم حج رو هم مثلاً تو جايي بايد انجام بدي که جا به جاش امکانات رفاهي و خنک کننده با پول عربها ساخته شده.تازه از اونجا که بر مي گردي دوتا ساک بزرگ هم به ساکهات اضافه مي شه، پر خريدهات از اونجا.اين يعني حج؟؟و بعد اون همه خرجي که مي کني، مي شه پولش رو داد به يه خونوادهء محتاج.اون پول مي تونه يه کمک خيلي بزرگ بهشون باشه.پس چرا حج؟بيخود کيسهء اون عربهاي عقب مونده رو پرتر کنيم و خودمون رو گول بزنيم که حج رفتيم و حاجي شديم.بعدش هم که بر مي گرديم دم خونه مون پر پارچه و نوشته بشه با اون نوشته هاي مسخره که کلي باعث تفريح من مي شه.اگر قرار به مسافرت و خريده، مي شه رفت يه جاي بهتر.چرا بريم عربستان؟اگر هم به ثواب و اين چيزهاست که مي شه پولش رو داد به يه نفر که احتياج داره. ... منتها مساله اينه که عادتمون دادن خودمون رو گول بزنيم و گولمون بزنن.عادت کرديم که چشمهامون رو ببنديم و هر حرفي رو باور کنيم و با قصه هايي که برامون مي گن، يه لبخند احمقانه روي لبمون بياد.
در هر حال اين چيزي که اسمش حجه، نه تاثير داره نه ثواب و اين حرفها.
(جالبترين قسمت قضيه موقعيه که مي خوان بهشون تبريک بگن، يا مثلاً خودشون مي خوان آگهي بدن.
بازگشت نوراني مهندس حاج سيد کربلايي چراغعلي ده بالا را از آن خاک عزيز و آن سفر مقدس در ميان بال ملائکه(منظور هواپيماي 727 مي باشد) و صداي فرشتگان(صداي مهماندار) تبريک مي گوييم و بر راهتان گل مي گذاريم.
يا مثلاً طرف مي خواد توي روزنامه آگهي بده.اصل آگهي دوکلمه ست، اما اسمش 4 کيلومتر.
جناب آقاي ...
مصيبت وارده را تسليت مي گويم.
از طرف مهندس حاج سيد کربلايي چراغعلي ده بالا و خانواده
آخه يعني چي اين کار ها؟؟)
و در نهايت اينکه به من چه؟الان اگر پدرم اين نوشته ها رو بخونه دقيقاً مي دونم بهم چي مي گه.مي گه تو شعار مي دي و اين حرفها! اما حرفم منطقي نيست؟

-راست گفتم هااااااا
Your love is in vain ...

-پدر مريضي که در خانه مانده باشد=پدر بداخلاق=پدر بي حوصله= پاشو اتاقت رو تميز کن= پاشو لباسهات رو بزن به چوب=پاشو اتاقت رو گردگيري کن=چرا اون دوربين روي کامپيوترته؟مگه نمي بيني خاک مي شينه روش؟؟=تو من نمي فهمم کي وصل نيستي به اينترنت؟؟!!!=اين کتابهاي حسابداري من کو؟؟دست تو بود هاااااا!!!= و غيره ...
نتيجهء اخلاقي=پاشم برم بيرون هم يه راهي برم هم کارهام رو بکنم هم براي بابا يه روزنامه بخرم
نتيجهء بداخلاقي=خب حق داره ديگه! شونصد روزه هي تو خونه ست بابت مريضي و تعطيلي و اينا
نتيجهء منطقي=خب چرا اتاقت مثل لونهء موش کور مي مونه؟
نتيجهء بدجنسي=تازه قوري چاي رو هم خالي کردي! اومد چاي بخوره ديد چاي نيست!!چرا آخه اين کارها رو مي کني؟؟؟
تموم شد نتيجه متيجه!!!!!

من برم اتاقم رو تميز کنم :((

No comments: