2004/10/08

اگر بدونيد پشت در بدون کليد موندن ساعت ۱۲ شب بارونی با پدری که کلی غر می‌زنه چقدررر جالبه!

آقا کليد سازه هم خيلی جالب بود. با بابا اومديم خونه با اقای کليدساز که در رو باز کنه. تا بابا ماشين رو قفلکنه من آقای کليدساز رو بردم بالا.دم در آقایکليد ساز ۲ تا تکه سيم کوچک گرفت دستش در عرض ۵ ثانيه قفل رو باز کرد. بابا تازه. ماشين رو قفل کرده بود و داشت با خوشحالی می‌اومد طرف در که ما اومديم بيرون و آقاهه گفت: تموم شد! واکنش بابا ديدنی بود!!

از سيستم قفل هم خيلی خوشم اومد. کلاً خيلی جالب بود.

پنجشنبه شب که از کنار ماشين‌ها رد می‌شدم، با اون صدای بلند آهنگ‌های ايرانی مبتذل يا تکنوهای بی‌معنی، و پنجره‌های بسته و آدم‌هايی که تو سايه‌روشن داخل ماشين نشستن، احساس میکردم می‌تونم همه‌شون رو حس کنم.تک‌تک ماشين‌ها رو، تک‌تک آدم‌های توی اون ماشين‌ها رو. برای اون‌هايی که توی ماشين‌هاشون نشسته بودن،اگر به پياده‌رو نگاه می‌کردن، من يه عابر بلند قد بودم که دست‌هاش رو تو جيب کاپشنش فرو کرده و سرش رو تا يقه‌اش پايين آورده و تند راه میره. احساس رهايی می‌کردم،و قدرت.

آدم‌ها رو پشت پنجره‌های بالاکشيدهء ماشين‌هاشون، غرق حرف زدن (و ديدزدن بقيه ماشين‌ها شايد!) و صدای بلند آهنگی که از استريوی ماشين‌شون پخش می‌شه ترجيح می‌دم.

و هيچکس به اندازهء من از پاييز و زمستون لذت نمی‌بره.

روزهای ابری سرد، روزهای مرطوب بدون آفتاب، روزهايی که پاييز خودش رو با کمال آرامش نشون می‌ده، زندگی بدجور واقعی به نظر می‌آد.به نظرم خيابون‌ها از هميشه خاکستری‌ترن، و سردتر.

No comments: