2004/10/28

طبيعتاً من سعی می‌کنم اشتباهاتم رو تکرار نکنم. و طبيعتاًتر نمیتونم! اما بسيار طبيعتاً همين که می‌دونم که نبايد تکرارشون کنم هم گاهی باعث می‌شه اصولاً مسير اتفاق‌ها عوض بشه.

وقتی نمی‌تونم چيزی که می‌خوام باشم، منطقيش اينه که اونی که می‌تونم، باشم. و اميدوار باشم که درک بشه.

و وحشتناکه. مثل شرط بستن روی يه شماره ... يه شرط بندی بزرگ.

و هنوز هم فکرمیکنم روزی که راه‌ها جدا بشه، تاريک‌ترين روزه. و فکر می‌کنم به اين‌که شايد نيازی نباشه به اين‌که روزی تاريک‌ترين روز برسه. و می‌دونم که اميدواری بزرگی نيست.

و حتی می‌دونم که خيلی از کارهام عاقلانه نيست، و شايد بی‌ارزشه حتی. اما ... يه باره. تو زندگی يه باره. مطمئنم بار ديگه‌‌ای در کار نخواهد بود. اين‌ها رو به خودم میگم که لااقل يادم نره کدوم چراها هستن، و کدوم جواب‌ها رو جلوشون گذاشتم.

گاهی هم که نمی‌تونم جلو خودم رو بگيرم، بعدش حس بدی پيدا می‌کنم. مثل داد کشيدن توی يه خونهء خالی.

و همون اگرهای هميشگی. و گاهی هم فکر می‌کنم زندگی قبل ازاون اگر هاست(حالا هرقدر ناقص). و بعدش ... مهم نيست.

و گاهی هم می‌خندم. گاهی ...

No comments: