خونه حسابی به هم ريخته. البته عجيب نيست. من تو خونه باشم و کسی نباشه پشت سر من جمع و جور کنه، اگر به هم نريزه عجيبه. يه خرده دور و بر رو مرتب کردم، ولی کتابها همينطور نامرتب رو زمين اينطرف و اون طرف ريخته. اصلن خونه بايد اينطوری باشه! همهجاش کتاب ريخته باشه، همه هم نامرتب! اونوقت میشه به راحتی توش زندگی کرد. لااقل من که میتونم.
بابا رو عمل کردن. ۴ ساعت طول کشيده. اما دکتر راضی بوده و الان هم به هوشه و کاملان خوب، البته با سر باندپيچیشده. فعلن که همهچيز خوبه. فردا نتيجهی آزمايشها میآد. در مورد اون هم نگران نيستيم زياد.
اين روزهای تنهايی تو خونه اگر يه خوبی داشته باشه، اينه که راحت می شه فکر کرد. يعنی انگار میتونی فکرت رو بکشی.
قبلن که مینوشتم، گاهی میشد ميون نوشتنم يه دفعه کشيده می شدم به يه جريان فکری ديگه و ساعتها اين صفحهی اديتور باز میموند تا بيام سراغش و نوشتنم رو تموم کنم. اما حالا وقتش رو ندارم. به زبان ساده اينکه حدود ۲۰ دقيقه ی پيش، يه سری فکر پراکنده ولی متصل به هم من رو دچار کمای فکری موقت کرد. و از اونحايی که میدونم وقتی برای کامل کردن اين نوشته نيست، همينطور کامل نشده و خام، رهاش میکنم.
Ciao
2005/04/30
2005/04/29
بابا و مامان رسيدن تهران. من و آبجی کوچولوهه بين خونه و خونهی مادربزرگ و دانشگاه-در مورد آبجی کوچولو، مدرسه- سرگردانيم.
ديشب با دزيره و برادر محترمش-پسرعموی من- به سينما رفتيم. از آنجا که جو غالب جمع بسيار فرهنگی بود، به ديدن فيلم گل يخ، شاهکار! آقای پوراحمد رفتيم. نيمهی دوم فيلم رو ميون فکرها و خيالاتم گم شده بودم، اما همون نيمهی اولش هم برای يک سال کافی بود! واقعن فيلم-ببخشيد اما فقط میشه اينطور راجع بهش گفت- احمقانهای بود. آقای پوراحمد! بعد از شب يلدای دلچسب، شاهکار کرديد. و البته مشکل، مشکل ساختاریه که پوراحمد رو وادار میکنه بعد از چند سال دوندگی و چند طرح بیسرانجام، يه همچين فيلم بی سر و تهی بسازه.
اين يک هفته بايد با هرکس يه جور رفتار کرد. با آبجی کوچولو شوخی کرد. کاری کرد مادربزرگ نگران نشه(چون اگر بيشتر از اين نگران بشه، احتمالن شبيخون حجم نگرانيش من رو خفه میکنه!)، با عمه صحبتهای اميدوار کننده رد و بدل کرد(برای عمه ناراحتم چون داره داغ ۴-۳ سال پيشش رو تازه میکنه)، به شوخیهای امير خنديد-انصافن خندهدار هم بودن. حتی برای من بداخلاقی که حال حرف زدن هم نداشتم-، با دزيره حرف زد(اين يکی با کمال ميل بود، هرچند بی شور و حال. مدت ها بود نديده بودمش. تقريبن داره بزرگ میشه). و فقط اين سه-چهار ساعت تنهايی تو خونهست که میتونم به خودم برسم. دوش بگيرم، قهوه درست کنم، روی پروژه کار کنم، يا روی زمين دراز بکشم و کارتون ببينم، يا "سقوط" کامو رو بخونم و تموم کنم، يا به پشت دراز بکشم و به سقف نگاه کنم و سعی کنم بيشتر بفهمم و بيشتر بدونم. دونستن هميشه به من احساس قدرت و آرامش میده، گرچه که گاهی از دست قدرت و آرامش هم کاری ساخته نيست.
ديشب تو سالن سينما دلم میخواست ازت بپرسم اينکه من هميشه روی آب راه میرم برات ناراحت کننده نيست؟ چطور میتونی از آدم معلق و چند قطبیای مثل من آرامش بگيری؟ من بايد چطور محافظت کنم از تو، و تو، و تو، و خيلی "تو"های ديگهای که در من نفوذ میکنن، و من در اونها. متاسفانه يکی-دو کيلومتر دورتر در حال خوردن مرغ شکلاتی بودی!
بچه هم شدم. اخلاق بچهگانه. رفتار بچهگانه. غرغرو شدم. از کوچکترين مسائل ناراحت میشم. از اين که چرا اون دوستم جواب sms اون روزم رو نداد-گرچه که گمون نمیکنم احوال پرسیهای يک کلمهای و جوابهای ۳ کلمهای اون فرقی به حالش بکنه. يا اينکه چرا اين هفته کمتر از هميشه ديديم هم رو. يا خيلی چيزهای ديگه. احساس میکنم تو شرايط دشوار به حالت جنينی برمیگردم(از نظر روحی). تنها خوبيش اينه که قدرت تصميمگيريم و فکرهام از بين نمیرن-البته اگر از بين رفته باشن هم من نمیفهمم!
و تو نمونهی بسيار مناسبی برای درک اين حقيقتی-چه جملهای!- که چرا مناسبات خانوادگی خيلی وقتها نه تنها خوب نيستن، که باعث مزاحمت هم هستن. از نظر من يه آدم جالب و خوشفکر و بسيار از نظر سليقه-لااقل در زمينهی سينما و کتاب- نزديک به منی + کلی نظرهای ديگه. اما همين مناسبات خوانوادگی باعث می شن هميشه يه فاصلهی محترمانه تحميل بشه که حتمن بايد رعايت بشه. اين که ديشب گفتم دليلش فاميل بودن ماست، همينه!
و البته من کسی رو که من رو در هر زمينهای، بیجنبه بدونه هيچوقت فراموش نمیکنم، و هميشه اين توهين بزرگ تو خاطرم میمونه. اين يادت باشه.
قراره فردا صبح پدرم رو عمل کنن. الان احتمالن تو بيمارستان بستريه. احساس خالی بودن میکنم. اينکه ارادهای روی به هم ريختن اوضاع و شرايط نداشته باشی خيلی بده. و هنوز هم حس میکنم با اين جريان مريضی و عواقبش، به مقدساتم توهين شده.
Ciao
پ.ن: کسی نمیدونه قهوه کجاست؟ من فقط شيشه ی رو به اتمام نسکافه رو پيدا کردم. واقعن بايد به من تبريک گفت بابت مشارکت فعال و پرشور من در امورات خانه.
پ.پ.ن: ۴شنبه نتيجهی ارشد رو اينترنت اعلام میشه. کم فکر و خيال دارم، اين هم روش!
پ.پ.پ.ن: پيدا شد!
ديشب با دزيره و برادر محترمش-پسرعموی من- به سينما رفتيم. از آنجا که جو غالب جمع بسيار فرهنگی بود، به ديدن فيلم گل يخ، شاهکار! آقای پوراحمد رفتيم. نيمهی دوم فيلم رو ميون فکرها و خيالاتم گم شده بودم، اما همون نيمهی اولش هم برای يک سال کافی بود! واقعن فيلم-ببخشيد اما فقط میشه اينطور راجع بهش گفت- احمقانهای بود. آقای پوراحمد! بعد از شب يلدای دلچسب، شاهکار کرديد. و البته مشکل، مشکل ساختاریه که پوراحمد رو وادار میکنه بعد از چند سال دوندگی و چند طرح بیسرانجام، يه همچين فيلم بی سر و تهی بسازه.
اين يک هفته بايد با هرکس يه جور رفتار کرد. با آبجی کوچولو شوخی کرد. کاری کرد مادربزرگ نگران نشه(چون اگر بيشتر از اين نگران بشه، احتمالن شبيخون حجم نگرانيش من رو خفه میکنه!)، با عمه صحبتهای اميدوار کننده رد و بدل کرد(برای عمه ناراحتم چون داره داغ ۴-۳ سال پيشش رو تازه میکنه)، به شوخیهای امير خنديد-انصافن خندهدار هم بودن. حتی برای من بداخلاقی که حال حرف زدن هم نداشتم-، با دزيره حرف زد(اين يکی با کمال ميل بود، هرچند بی شور و حال. مدت ها بود نديده بودمش. تقريبن داره بزرگ میشه). و فقط اين سه-چهار ساعت تنهايی تو خونهست که میتونم به خودم برسم. دوش بگيرم، قهوه درست کنم، روی پروژه کار کنم، يا روی زمين دراز بکشم و کارتون ببينم، يا "سقوط" کامو رو بخونم و تموم کنم، يا به پشت دراز بکشم و به سقف نگاه کنم و سعی کنم بيشتر بفهمم و بيشتر بدونم. دونستن هميشه به من احساس قدرت و آرامش میده، گرچه که گاهی از دست قدرت و آرامش هم کاری ساخته نيست.
ديشب تو سالن سينما دلم میخواست ازت بپرسم اينکه من هميشه روی آب راه میرم برات ناراحت کننده نيست؟ چطور میتونی از آدم معلق و چند قطبیای مثل من آرامش بگيری؟ من بايد چطور محافظت کنم از تو، و تو، و تو، و خيلی "تو"های ديگهای که در من نفوذ میکنن، و من در اونها. متاسفانه يکی-دو کيلومتر دورتر در حال خوردن مرغ شکلاتی بودی!
بچه هم شدم. اخلاق بچهگانه. رفتار بچهگانه. غرغرو شدم. از کوچکترين مسائل ناراحت میشم. از اين که چرا اون دوستم جواب sms اون روزم رو نداد-گرچه که گمون نمیکنم احوال پرسیهای يک کلمهای و جوابهای ۳ کلمهای اون فرقی به حالش بکنه. يا اينکه چرا اين هفته کمتر از هميشه ديديم هم رو. يا خيلی چيزهای ديگه. احساس میکنم تو شرايط دشوار به حالت جنينی برمیگردم(از نظر روحی). تنها خوبيش اينه که قدرت تصميمگيريم و فکرهام از بين نمیرن-البته اگر از بين رفته باشن هم من نمیفهمم!
و تو نمونهی بسيار مناسبی برای درک اين حقيقتی-چه جملهای!- که چرا مناسبات خانوادگی خيلی وقتها نه تنها خوب نيستن، که باعث مزاحمت هم هستن. از نظر من يه آدم جالب و خوشفکر و بسيار از نظر سليقه-لااقل در زمينهی سينما و کتاب- نزديک به منی + کلی نظرهای ديگه. اما همين مناسبات خوانوادگی باعث می شن هميشه يه فاصلهی محترمانه تحميل بشه که حتمن بايد رعايت بشه. اين که ديشب گفتم دليلش فاميل بودن ماست، همينه!
و البته من کسی رو که من رو در هر زمينهای، بیجنبه بدونه هيچوقت فراموش نمیکنم، و هميشه اين توهين بزرگ تو خاطرم میمونه. اين يادت باشه.
قراره فردا صبح پدرم رو عمل کنن. الان احتمالن تو بيمارستان بستريه. احساس خالی بودن میکنم. اينکه ارادهای روی به هم ريختن اوضاع و شرايط نداشته باشی خيلی بده. و هنوز هم حس میکنم با اين جريان مريضی و عواقبش، به مقدساتم توهين شده.
Ciao
پ.ن: کسی نمیدونه قهوه کجاست؟ من فقط شيشه ی رو به اتمام نسکافه رو پيدا کردم. واقعن بايد به من تبريک گفت بابت مشارکت فعال و پرشور من در امورات خانه.
پ.پ.ن: ۴شنبه نتيجهی ارشد رو اينترنت اعلام میشه. کم فکر و خيال دارم، اين هم روش!
پ.پ.پ.ن: پيدا شد!
2005/04/27
-برای اين!
در راستا و چپا و حتی چهار جهت اصلی پست آخرت.
فکر کن که زندگی کنی و زندگی کنی و زندگی کنی، با آهنگ و رنگ، در جنگل دست سازت که درخت و گل و بوته و ريشه و تيرهايی که خورشيدش را در آسمان نگه داشتهاند -و از ميان شاخهها به زمين گره خوردهاند- و آبشخورش و پوسيدگیاش و مرزش و محدوديتش را میشناسی.
و از خواب بيدار شوی. و ببينی که خواب میديدهای. هراسان و آشفته، ميان ناآشنايی جنگلی که خودت خلق نکردهای. جايی که رنگها فرق میکند، و بوی ناآشنايی-يا بوی ناآشنايی- در هواست که پريشان-تر-ات میکند. ببينی که بيدار شدهای در فصلی ديگر، در ارتفاعی ديگر. و بگردی و بشناسی و بيابی و بسازی و دوباره از خواب بيدار شوی، و باز خوابی ديگر.
وحشيانهست.يه آينهی کوچک بگير جلو آينهای که هر روز-نه که هر روز. هر روز که اينجايی- توی اون به خودت نگاه میکنه. بعد سعی کن ته اون آينههه، ته آينهها، به خودت نگاه کنی.
-پيام خصوصی!:
اگر خواستی پنکه بخری از اين کنترلدارها بخر! اصلن از وقتی تبليغش رو ديدم همينطور تو ذهنم مونده. جون میده دراز بکشی و کتاب بخونی و هی با کنترلش بازی کنی. من هم تنبل نيستم اصلن. در ضمن مطمئن باش من از تو کمطاقتترم نسبت به گرما. اگر اونجا بودم الان يا مرده بودم، يا تلف شده بودم، يا خودم رو تلف کرده بودم از شدت گرما.
در مورد جلد ششم هم برنامههايی دارم برای تکميل بخش "گروه سنی الف.سالهای پيش دبستانی" کتابخونهت :)). البته به خودم قول دادم از اين به بعد مطالب احمقانه اول هيچ کتابی ننويسم. خيالت تخت :)
بابا و مامان فردا میرن تهران. فعلن حس نوشتن نيست. بايد يه جوری اين حس ناخوشايند پراکندهشدن و بیاعتبارشدن جمعمون-جمع خونواده منظورمه- رو از بين ببرم. اصولن افراد خانواده نبايد مريض بشن. يه جور بیاحتراميه به حريم. يه جور توهين به مقدسات.
احتمالن از فردا به شدت در اين مکان مقدس حاضر خواهيم شد!
بیوقفه Nobody Home گوش میکنم.
Ciao
در راستا و چپا و حتی چهار جهت اصلی پست آخرت.
فکر کن که زندگی کنی و زندگی کنی و زندگی کنی، با آهنگ و رنگ، در جنگل دست سازت که درخت و گل و بوته و ريشه و تيرهايی که خورشيدش را در آسمان نگه داشتهاند -و از ميان شاخهها به زمين گره خوردهاند- و آبشخورش و پوسيدگیاش و مرزش و محدوديتش را میشناسی.
و از خواب بيدار شوی. و ببينی که خواب میديدهای. هراسان و آشفته، ميان ناآشنايی جنگلی که خودت خلق نکردهای. جايی که رنگها فرق میکند، و بوی ناآشنايی-يا بوی ناآشنايی- در هواست که پريشان-تر-ات میکند. ببينی که بيدار شدهای در فصلی ديگر، در ارتفاعی ديگر. و بگردی و بشناسی و بيابی و بسازی و دوباره از خواب بيدار شوی، و باز خوابی ديگر.
وحشيانهست.يه آينهی کوچک بگير جلو آينهای که هر روز-نه که هر روز. هر روز که اينجايی- توی اون به خودت نگاه میکنه. بعد سعی کن ته اون آينههه، ته آينهها، به خودت نگاه کنی.
-پيام خصوصی!:
اگر خواستی پنکه بخری از اين کنترلدارها بخر! اصلن از وقتی تبليغش رو ديدم همينطور تو ذهنم مونده. جون میده دراز بکشی و کتاب بخونی و هی با کنترلش بازی کنی. من هم تنبل نيستم اصلن. در ضمن مطمئن باش من از تو کمطاقتترم نسبت به گرما. اگر اونجا بودم الان يا مرده بودم، يا تلف شده بودم، يا خودم رو تلف کرده بودم از شدت گرما.
در مورد جلد ششم هم برنامههايی دارم برای تکميل بخش "گروه سنی الف.سالهای پيش دبستانی" کتابخونهت :)). البته به خودم قول دادم از اين به بعد مطالب احمقانه اول هيچ کتابی ننويسم. خيالت تخت :)
بابا و مامان فردا میرن تهران. فعلن حس نوشتن نيست. بايد يه جوری اين حس ناخوشايند پراکندهشدن و بیاعتبارشدن جمعمون-جمع خونواده منظورمه- رو از بين ببرم. اصولن افراد خانواده نبايد مريض بشن. يه جور بیاحتراميه به حريم. يه جور توهين به مقدسات.
احتمالن از فردا به شدت در اين مکان مقدس حاضر خواهيم شد!
بیوقفه Nobody Home گوش میکنم.
Ciao
2005/04/26
هيچ دقت کرديد نصف اسرائيلیها يه نسبتی با ياهو دارن؟ اون نتانياهو بود، امروز هم تو خبرها داشتم میخوندم که يه الياهويی که نمیدونم چهکارهی کجا بوده طرحهای مقدماتی حمله به ايران رو داده.دقيقن يادم نيست جزئيات خبر رو چون اينقدر از اين خبرها خوندم که ديگه عادی شده. ظاهرن تمام کشورهای جهان-حتی عراق که هنوز خودش در شرايط جنگيه- قرار گذاشتن هر روز يه قسمتشون طرح حمله به ايران رو به مجامع جهانی! ارائه میکنن و بقيه انکار میکنن و بعيد میدونن و اينا، و فرداش جاشون رو عوض میکنن. خوبه. سرگرمی خوبی شديم برای بقيهی دنيا. معروف هم شديم در ضمن. اما خب، اگر يکی از اين طرحها واقعی از کار دربياد ديگه زياد سرگرمکننده نخواهد بود، نه؟
کارگاه عمومی، قسمت تراش هم تموم شد. يه جای قطعههه عوض ۱۶ ميليمتر قطرش ۱۴ ميليمتر بود(به خدا کار من نبود!)، اما در کل بد نشد. به هر حال کارکردن با اون دستگاه بزرگ تراش چندان بد هم نيست(فقط به شرطی که پرت نشی البته!)
فضای سياسی هم فعلن مثل طنابکشی شده يه عده اين سر طناب، يه عده هم اون سر. و البته فقط يه طناب نيست که! نتيجهی چند ماه طنابکشی شورای هماهنگی-لاريجانی- با واکنش هماهنگ باقی کانديدا ها به خاک ماليده شد. و هنوز شورای هماهنگی بناست نيروهای انقلاب رو هماهنگ! کنه و از بين اين همه کانديدا يه نفر رو انتخاب کنه که هم آبادگر باشه، هم نظامی، هم راست سنتی، هم فيلسوف، هم با افکار مدرن، هم راديکال! ظاهرن قراره سر قاليباف رو ريش انبوه لاريجانی و کت و شلوار ولايتی و جيبهای توکلی و پايينتنهی قدرتمند رفسنجانی(البته اگر نيروهای اصولگرا قبول کنند. در غير اينصورت فرد مورد نظر بدون پايينتنه و به صورت شناور عرضه خواهد شد-مارس اتکز!) رو به هم پيوند بزنن تا اين موجود خلق بشه. برای گذاشتن سهم محسن رضايی در اين موجود، قراره پسر اين موجود از کشور فرار کنه. در مورد احمدینژاد به اين نتيجه رسيدن که چون از نظر ويژوال در حد داس به سر میبره، از شعور و ذوقش استفاده کنن، که چون چيزی پيدا نشد متاسفانه همه ی چراغهای احمدینژاد خاموش شد و هيچ امتيازی بهش تعلق نگرفت! طناب کشی اينطرفیها هم که ارزش نوشتن نداره. يزدی و کروبی و معين-و مهرعلیزاده که نمک قضاياست، همراه با صدر اعظمش، خداداد عزيزی معروف به بيستمارک!- احتمالن دو سومشون رد صلاحيت میشن و يکسوم باقیمانده مستمری ماهيانهی ۵۰ هزار تومنی رو از يه هفته مونده به انتخابات هر روز دههزار تومن بالا می بره و به اين ترتيب ۹۸ درصد آرای به صندوق ريخته شده را از آن خود خواهد کرد و آنگاه خواهد گفت: ايييييييييينه! حالا آقای قوچانی تو سرمقالههاش به توکلی گير بده و بگه پوپوليستی(اون هم تو دلش، و البته از تريبون مجلس داد بزنه: خودتييييييييي!).
ما نيز زنده می باشيم. علت کمنوشتنمان نيز اتفاقات ناخوشايندیست که در حال رخدادن است و تمام انرژی ما را به خود کشيده است.
همين
Ciao
کارگاه عمومی، قسمت تراش هم تموم شد. يه جای قطعههه عوض ۱۶ ميليمتر قطرش ۱۴ ميليمتر بود(به خدا کار من نبود!)، اما در کل بد نشد. به هر حال کارکردن با اون دستگاه بزرگ تراش چندان بد هم نيست(فقط به شرطی که پرت نشی البته!)
فضای سياسی هم فعلن مثل طنابکشی شده يه عده اين سر طناب، يه عده هم اون سر. و البته فقط يه طناب نيست که! نتيجهی چند ماه طنابکشی شورای هماهنگی-لاريجانی- با واکنش هماهنگ باقی کانديدا ها به خاک ماليده شد. و هنوز شورای هماهنگی بناست نيروهای انقلاب رو هماهنگ! کنه و از بين اين همه کانديدا يه نفر رو انتخاب کنه که هم آبادگر باشه، هم نظامی، هم راست سنتی، هم فيلسوف، هم با افکار مدرن، هم راديکال! ظاهرن قراره سر قاليباف رو ريش انبوه لاريجانی و کت و شلوار ولايتی و جيبهای توکلی و پايينتنهی قدرتمند رفسنجانی(البته اگر نيروهای اصولگرا قبول کنند. در غير اينصورت فرد مورد نظر بدون پايينتنه و به صورت شناور عرضه خواهد شد-مارس اتکز!) رو به هم پيوند بزنن تا اين موجود خلق بشه. برای گذاشتن سهم محسن رضايی در اين موجود، قراره پسر اين موجود از کشور فرار کنه. در مورد احمدینژاد به اين نتيجه رسيدن که چون از نظر ويژوال در حد داس به سر میبره، از شعور و ذوقش استفاده کنن، که چون چيزی پيدا نشد متاسفانه همه ی چراغهای احمدینژاد خاموش شد و هيچ امتيازی بهش تعلق نگرفت! طناب کشی اينطرفیها هم که ارزش نوشتن نداره. يزدی و کروبی و معين-و مهرعلیزاده که نمک قضاياست، همراه با صدر اعظمش، خداداد عزيزی معروف به بيستمارک!- احتمالن دو سومشون رد صلاحيت میشن و يکسوم باقیمانده مستمری ماهيانهی ۵۰ هزار تومنی رو از يه هفته مونده به انتخابات هر روز دههزار تومن بالا می بره و به اين ترتيب ۹۸ درصد آرای به صندوق ريخته شده را از آن خود خواهد کرد و آنگاه خواهد گفت: ايييييييييينه! حالا آقای قوچانی تو سرمقالههاش به توکلی گير بده و بگه پوپوليستی(اون هم تو دلش، و البته از تريبون مجلس داد بزنه: خودتييييييييي!).
ما نيز زنده می باشيم. علت کمنوشتنمان نيز اتفاقات ناخوشايندیست که در حال رخدادن است و تمام انرژی ما را به خود کشيده است.
همين
Ciao
2005/04/24
ای بابا اين چه وضع زندگيه! بايد جون بکنی تا هزار تا فکر و خيال، بیخيال! بشن و برن تو همون سوراخه که از نگاهکردن من به سقف ايجاد شده و بذارن بخوابم. حالا که خوابيديم باز بيدار شدنش يه مصيبت ديگهست! من نمیدونم اين ديگه چه طرز زندگيه!
نصفه شبی تريون گوشکردنم گرفته! صداش از هدفون تا توی هال میرفت!
و زندگیای که با sms میگذره.
همينه که از اين دانشگاه لعنتی متنفرم.که استاد دانشگاهش هم مثل يه کارمند عادی رفتار میکنه. ضمن اينکه کارمند عادی فرقش اينه که کلاس دکتر و پروفسور بودن هم نمیذاره و خيلی کار-راه-انداز تره. نه که کارمند بد باشه، اما کارمنده. میتونست به جای دانشگاه تو هر ادارهای کار کنه، اما وقتی دکتر! فلانی(با تاکيد روی دکتر) میشه رئيس دانشگاه يا معاون يا هر چيز مزخرف ديگهای، مسئوليت قبول کرده. وظيفه داره حالا که اين مسئوليت رو قبول کرده درست انجام بده، نه اينکه انگار داره لطف میکنه به دانشجو سر يه کار کوچک. آخرش هم با اين کاغذبازیهای مسخرهای که کار خودشونه و قوانين مسخرهترشون کل سابقه ی تحصيلی يه دانشجو رو به گند میکشن. طرف حاليش نمیشه که به خاطر "ما دانشجوها"ست که الان بالای در اتاقش زدن معاون! با اون لحن تحقيرآميزش و اون رفتار مسخرهاش که انگار همين الان با باران لطيف بهاری بر سر بندگان ناچيز خداوند در دانشکده نازل شده! بعد اسم خودش رو هم گذاشته دکتر! احتمالن تو خونه همه رو مجبور میکنه صداش کنن جناب معاون، دکتر فلانی!
حيف که برای کار کس ديگهای رفته بودم و میترسيدم کارش خراب بشه وگرنه جاش رو داشت که خيلی مودبانه و معقول حالش رو بگيرم(جواب اون کوتولهی۱۵۰ سانتی رو که کت و شلوارش رو ۳ سايز بزرگ تر میگيره که تمام توهماتش از خودش رو هم تو کت و شلوارش جا بده! اين هيچ ربطی به نظرات من نداشت و صرفن نوشتم که دلم خنک بشه!). از دفترش که اومدم بيرون تمام وجودم از عصبانيت میلرزيد، ضمن اينکه نهايتن ۵ دقيقه بيرون در اتاقشون در انتظار نتيجه ی مکالمات پنهانی بودم و در نهايت ۲۰-۱۰ کلمه با آقای دکتر! همصحبت شدم.
نصفه شبی تريون گوشکردنم گرفته! صداش از هدفون تا توی هال میرفت!
و زندگیای که با sms میگذره.
همينه که از اين دانشگاه لعنتی متنفرم.که استاد دانشگاهش هم مثل يه کارمند عادی رفتار میکنه. ضمن اينکه کارمند عادی فرقش اينه که کلاس دکتر و پروفسور بودن هم نمیذاره و خيلی کار-راه-انداز تره. نه که کارمند بد باشه، اما کارمنده. میتونست به جای دانشگاه تو هر ادارهای کار کنه، اما وقتی دکتر! فلانی(با تاکيد روی دکتر) میشه رئيس دانشگاه يا معاون يا هر چيز مزخرف ديگهای، مسئوليت قبول کرده. وظيفه داره حالا که اين مسئوليت رو قبول کرده درست انجام بده، نه اينکه انگار داره لطف میکنه به دانشجو سر يه کار کوچک. آخرش هم با اين کاغذبازیهای مسخرهای که کار خودشونه و قوانين مسخرهترشون کل سابقه ی تحصيلی يه دانشجو رو به گند میکشن. طرف حاليش نمیشه که به خاطر "ما دانشجوها"ست که الان بالای در اتاقش زدن معاون! با اون لحن تحقيرآميزش و اون رفتار مسخرهاش که انگار همين الان با باران لطيف بهاری بر سر بندگان ناچيز خداوند در دانشکده نازل شده! بعد اسم خودش رو هم گذاشته دکتر! احتمالن تو خونه همه رو مجبور میکنه صداش کنن جناب معاون، دکتر فلانی!
حيف که برای کار کس ديگهای رفته بودم و میترسيدم کارش خراب بشه وگرنه جاش رو داشت که خيلی مودبانه و معقول حالش رو بگيرم(جواب اون کوتولهی۱۵۰ سانتی رو که کت و شلوارش رو ۳ سايز بزرگ تر میگيره که تمام توهماتش از خودش رو هم تو کت و شلوارش جا بده! اين هيچ ربطی به نظرات من نداشت و صرفن نوشتم که دلم خنک بشه!). از دفترش که اومدم بيرون تمام وجودم از عصبانيت میلرزيد، ضمن اينکه نهايتن ۵ دقيقه بيرون در اتاقشون در انتظار نتيجه ی مکالمات پنهانی بودم و در نهايت ۲۰-۱۰ کلمه با آقای دکتر! همصحبت شدم.
2005/04/22
باز دوباره اين اشتباه عجيب رو انجام دادم.
رانندهی تاکسی تلفنی میخواست از بهار بياد، بهار هم پنجشنبهشب جای سوزن انداختن نيست بس که شلوغه. اومدم بگم از ميلاد بره راحتتره، گفتم: بهار امشب خيلی شلوغه. به نظرم از ميلاد بريد سنگينتريد! طرف برق از سرش پريد(که البته کاملن حق داشت)
نمیدونم چرا اين اشتباه رو میکنم، اون هم در مورد اصطلاحی که اصلن به کار نمیبرم. يه بار ديگه هم همين اتفاق افتاد. احتمالن يه جايی تو الگوريتمهای مغزم يه قسمتی در مورد خشونت با رانندههای آژانس هست :))
رانندهی تاکسی تلفنی میخواست از بهار بياد، بهار هم پنجشنبهشب جای سوزن انداختن نيست بس که شلوغه. اومدم بگم از ميلاد بره راحتتره، گفتم: بهار امشب خيلی شلوغه. به نظرم از ميلاد بريد سنگينتريد! طرف برق از سرش پريد(که البته کاملن حق داشت)
نمیدونم چرا اين اشتباه رو میکنم، اون هم در مورد اصطلاحی که اصلن به کار نمیبرم. يه بار ديگه هم همين اتفاق افتاد. احتمالن يه جايی تو الگوريتمهای مغزم يه قسمتی در مورد خشونت با رانندههای آژانس هست :))
2005/04/19
Constantine رو ديدم. به نظرم مجموعهای اومد از کليپهای موسيقی خوشساخت و ماتريکس. به نظرم خط روايی فيلمنامهاش ۴-۳ تا سوراخ اساسی داشت. البته چون صدای ۲۰ دقيقهی آخر فيلم مشکل داشت ممکنه نکتهی مهمی رو نفهميده باشم. اما در کل به يه بار ديدنش میارزيد(البته نه با اين کيفيت بد)
زندگی هم خالی خالی میگذره. چيزی نيست که ارزش نوشتن داشته باشه، همون مسائل بیاهميت هميشگی. میشه از اتفاقها نوشت. همين بحثهای سياسی جالبی که تو اکثر وبلاگها اين روزها هست(که ظاهرن هيچکدوم هم راه به جايی نمیبرن). میشه بازی "کی رای میده؟" رو به اينجا کشوند و يه مدتی بازی کرد. اما حس هيچ کدوم از اينها نيست. هيچ کدوم در نهايت مهم نيستن.
زندگی مثل يه مجموعه حلقه ی تودرتو میمونه. هر قدر که دامنهی اطلاعاتت و فکرت وسيعتر باشه، از حلقههای داخلی به حلقههای خارجیتر میری و تو هر حلقهای میتونی حلقههای داخلیتر رو ببينی. و آدمها رو ببينی که روی اون حلقه دور میزنن. اما هميشه، هر قدر هم که به سمت بيرون حرکت کنی، باز يه حلقه هست که تو رو در بر گرفته. و اون حلقه، يه مفهوم يا يه چيز غيرقابل تصور نيست. خيلی از مسائل روزمرهی زندگيت بسته به همون حلقهايه که داخلشی. و چون داخلشی هيچ احاطهای بهش نداری. و تصميماتی که بر مبنای شناختت از اون حلقه میگيری بیپايهن، و هيچ تضمينی نيست که درست باشن يا غلط. به نظرم اين زندگيه؛ حرکت بهظاهر باارادهی آدمهايی که فکر میکنن خودشون مسيرشون رو انتخاب کردن، روی حلقهای که حتی از وجودش خبر ندارن.
زندگی هم خالی خالی میگذره. چيزی نيست که ارزش نوشتن داشته باشه، همون مسائل بیاهميت هميشگی. میشه از اتفاقها نوشت. همين بحثهای سياسی جالبی که تو اکثر وبلاگها اين روزها هست(که ظاهرن هيچکدوم هم راه به جايی نمیبرن). میشه بازی "کی رای میده؟" رو به اينجا کشوند و يه مدتی بازی کرد. اما حس هيچ کدوم از اينها نيست. هيچ کدوم در نهايت مهم نيستن.
زندگی مثل يه مجموعه حلقه ی تودرتو میمونه. هر قدر که دامنهی اطلاعاتت و فکرت وسيعتر باشه، از حلقههای داخلی به حلقههای خارجیتر میری و تو هر حلقهای میتونی حلقههای داخلیتر رو ببينی. و آدمها رو ببينی که روی اون حلقه دور میزنن. اما هميشه، هر قدر هم که به سمت بيرون حرکت کنی، باز يه حلقه هست که تو رو در بر گرفته. و اون حلقه، يه مفهوم يا يه چيز غيرقابل تصور نيست. خيلی از مسائل روزمرهی زندگيت بسته به همون حلقهايه که داخلشی. و چون داخلشی هيچ احاطهای بهش نداری. و تصميماتی که بر مبنای شناختت از اون حلقه میگيری بیپايهن، و هيچ تضمينی نيست که درست باشن يا غلط. به نظرم اين زندگيه؛ حرکت بهظاهر باارادهی آدمهايی که فکر میکنن خودشون مسيرشون رو انتخاب کردن، روی حلقهای که حتی از وجودش خبر ندارن.
2005/04/17
ديشب دايرهی سرخ ملويل رو ديدم. ۲ تا از فيلمهايی که آلن دلون هنرپيشهاش بوده رو خيلی دوست دارم. يکی سامورايی، يکی هم همين دايرهی سرخ. دوست داشتم بازسازی دايرهی سرخ رو ببينم. که البته فکر میکردم اگر کارگردانش مثلن فينچر يا سودربرگ باشن فيلم قابل اعتنای بشه. اما قراره جان وو بازسازيش کنه. من که زياد هيجانزده نيستم!
در همين راستا دو-سه تا نقد راجع به Sin City خوندم که به شدت اغواکننده بود. ظاهرن کارگردانهاش سنگ تموم گذاشتن. فضای به شدت کاميکبوکی و فيلمبرداری عالی. باشد که زودتر ببينيمش.
از شدت آلرژی در حال مرحوم شدن میباشم. روزی ۴ تا قرص(۲ عدد در ۲ نوبت) میخورم که فقط سرپا بمونم. عجب فصل مزخرفیست اين بهار!
Ciao
در همين راستا دو-سه تا نقد راجع به Sin City خوندم که به شدت اغواکننده بود. ظاهرن کارگردانهاش سنگ تموم گذاشتن. فضای به شدت کاميکبوکی و فيلمبرداری عالی. باشد که زودتر ببينيمش.
از شدت آلرژی در حال مرحوم شدن میباشم. روزی ۴ تا قرص(۲ عدد در ۲ نوبت) میخورم که فقط سرپا بمونم. عجب فصل مزخرفیست اين بهار!
Ciao
2005/04/15
متاسفانه با اينکه من تلويزيون رو ترک کردم کلن، و زندگی بسيار راحتی بدون سيمای لاريجانی-سابق-ضرغامی-فعلی دارم، ولی هنوز هم نتونستم کاملن جعبهی جادو رو از زندگيم خارج کنم چون اهل خونه ظاهرن همه مبتلا به ثقل الگوش! میباشند و معمولن صدای تلويزيون تو اتاق من به صورت پسزمينه در حال پخشه. امروز دو-سه دقيقه صداش واقعن بلند بود. ظاهرن يه مصاحبه بود دربارهی تماشاگر خوب، و اين که چطور بايد باشه. طبق معمول يه عده با لحن مصنوعی صحبت میکردن و شعار میدادن. فکر میکردم که کل جريان چقدر مضحکه! به جای اينکه بيايم فرهنگسازی کنيم و احترام متقابل رو تو جامعه جا بندازيم، نهايتن به اينجا میرسيم که قبل از مسابقههای ورزشی بزرگ ۴ تا مصاحبه از تلويزيون نشون بديم و به بچهگانهترين شکل سعی کنيم رفتار جامعه رو اصلاح کنيم.
به نظر من ما هنوز مفهوم حريم شخصی رو درک نکرديم. اينکه احترام متقابل و حفظ حريم تو جامعهی ما معنی نداره، شايد به خاطر اين باشه که جامعهمون شهريه، اما فرهنگ شهرنشينی نداريم. طبيعتن با بزرگشدن و پرجمعيتتر شدن شهرها، آدمها ناخودآگاه به هم نزديکتر میشن. ديوارهايی که ما رو از هم جدا میکنه شکنندهتر و شفافتر میشه و هرقدر اين روند رشد شهرنشينی سرعتش بيشتر میشه و گستردهتر میشه، به همون نسبت اون حريمی که برای خودمون داريم کوچکتر و محدودتر میشه. و فکر میکنم ما هنوز ياد نگرفتيم که خودمون رو با وضع جديد هماهنگ کنيم و هنوز نفهميديم که اين حريم شکنندهتر و کوچکتر رو بايد با شدت بيشتری رعايت کنيم تا تعادل زندگی رو به هم نزنيم. اين فرهنگ شهرنشينيه که بايد جا بيفته. وگرنه گيريم که تماشاگرها همه خوب و سربهراه شدن. دربارهی مثلن وضع رانندگی چهکار میتونيم بکنيم؟ اون رو هم فرض که درست کرديم، دربارهی مزاحمتهای يه تو جامعه برای هم ايجاد میکنيم چطور؟ و میشه يه ليست بلند بالای "پس اين چطور" نوشت که جواب هرکومشون متفاوت باشه و هيچکدوم هم وشکل رو واقعن حل نکنن.
متاسفانه هيچوقت به مشکلات پايهای نگاه نمیشه. هميشه مشکل جلو رومون رو ديديم و سعی کرديم همون رو رفع کنيم تا کار خودمون تو همون مقطع زمانی راه بيفته.
ضمن اينکه گيريم که همهی تماشاگرها خوب و سربهراه شدن. به نظر شما تماشاچی سربهراه و مودب، بهتر جلو ورزشگاه آزادی له میشه و کشته میشه؟
پ.ن:و البته اين نوشته چيزی نيست که به خاطر نوشتنش به قدرت استدلال و تفکرم افتخار کنم! فقط يه فکر لحظهای که اينجا نوشتمش. از در آوردن ادای مصلحان اجتماعی و صاحبنظرهای همهچيزدان متنفرم.
به نظر من ما هنوز مفهوم حريم شخصی رو درک نکرديم. اينکه احترام متقابل و حفظ حريم تو جامعهی ما معنی نداره، شايد به خاطر اين باشه که جامعهمون شهريه، اما فرهنگ شهرنشينی نداريم. طبيعتن با بزرگشدن و پرجمعيتتر شدن شهرها، آدمها ناخودآگاه به هم نزديکتر میشن. ديوارهايی که ما رو از هم جدا میکنه شکنندهتر و شفافتر میشه و هرقدر اين روند رشد شهرنشينی سرعتش بيشتر میشه و گستردهتر میشه، به همون نسبت اون حريمی که برای خودمون داريم کوچکتر و محدودتر میشه. و فکر میکنم ما هنوز ياد نگرفتيم که خودمون رو با وضع جديد هماهنگ کنيم و هنوز نفهميديم که اين حريم شکنندهتر و کوچکتر رو بايد با شدت بيشتری رعايت کنيم تا تعادل زندگی رو به هم نزنيم. اين فرهنگ شهرنشينيه که بايد جا بيفته. وگرنه گيريم که تماشاگرها همه خوب و سربهراه شدن. دربارهی مثلن وضع رانندگی چهکار میتونيم بکنيم؟ اون رو هم فرض که درست کرديم، دربارهی مزاحمتهای يه تو جامعه برای هم ايجاد میکنيم چطور؟ و میشه يه ليست بلند بالای "پس اين چطور" نوشت که جواب هرکومشون متفاوت باشه و هيچکدوم هم وشکل رو واقعن حل نکنن.
متاسفانه هيچوقت به مشکلات پايهای نگاه نمیشه. هميشه مشکل جلو رومون رو ديديم و سعی کرديم همون رو رفع کنيم تا کار خودمون تو همون مقطع زمانی راه بيفته.
ضمن اينکه گيريم که همهی تماشاگرها خوب و سربهراه شدن. به نظر شما تماشاچی سربهراه و مودب، بهتر جلو ورزشگاه آزادی له میشه و کشته میشه؟
پ.ن:و البته اين نوشته چيزی نيست که به خاطر نوشتنش به قدرت استدلال و تفکرم افتخار کنم! فقط يه فکر لحظهای که اينجا نوشتمش. از در آوردن ادای مصلحان اجتماعی و صاحبنظرهای همهچيزدان متنفرم.
2005/04/13
ضربالمثل چينی: روزی که اول تربيت ۲ داشته باشی و بعد کارگاه عمومی روز دلپذيری نخواهد بود!
۴ تا يه واحدی گذاشتم برای اين ترم آخر که بیواحد نمونم و بتونم پروژه رو کشش بدم تا اين ترم. حالا به شدت پشيمونم. تربيت ۲، اون هم واليبالی که من تا حالا دستم به توپش نخورده، اون هم روزی که تمرين صاعد زدن داشته باشی، چه بشود! بعدش هم کارگاه عمومی و تراشکاری! البته کارگاه تراش که نمیشه گفت، بايد بگی تونل وحشت! اولن که همه چيز پرت میشه! قطعه، اگر محکم نبنديش يا اشتباه ببنديش پرت میشه. آچار ۳ نظام اگر روی دستگاه بمونه پرت میشه. مته اگر نمیدونم چی بشه پرت میشه. حتی استاد هم گاهی اوقات که احساس میکنه اوضاع خيلی آرومه به صورت جک-اين-د-باکس پرت میشه! هر کدوم از اينها هم که پرت بشه خطر مرگ يا شکستگی اعضای نه چندان حياس(سر، دست، پا، قفسه ی سينه) هست. تازه از همهی اينها که بگذريم میرسيم به خطر برق گرفتگی که باعث خشک شدن و تبديل شدن شما به چوبلباسی میشه. در و ديوار رو هم میخواستن کاغذ ديواری کنن کاغذ نداشتن از صفحهی حوادث روزنامه استفاده کردن: پسری در دستگاه تراش له شد. کارگر بیاحتياط در دستگاه تکهتکه شد. بزرگترين تکهی کارگر بیاحتياط گوشش بود. و غيره!
خلاصه جای بسيار لذتبخش و زيباييه برای گذروندن يه بعد از ظهر بهاری با هوای عالی و دانشگاه ساکت. جای همگی خالی!
از روبوسی خوشم نمیآد اصلن. اين يکی-دو هفته به اندازهی يه سال روبوسی کردم!
و هری پاتر فنز بدانند هری پاتر ۶ به اسم "هری پاتر و شاهزادهی دو رگه"، ۱۶ جولای عرضه خواهد شد. يه نفر ديگه تو اين کتاب میميره. وزير جادوگری عوض میشه ولی آرتور ويزلی وزير نمیشه. شاهزادهی دورگه نه هگريده نه ولدمورت نه هری نه نويل. خانم رولينگ فرمودن که هری توی اين کتاب "هم" زنده میمونه. جنگ در دنيای جادوگری شدت میگيره و ماگلها هم چيزهايی میفهمن. نارسيسا مالفوی، مادر دراکو توی اين کتاب نقشش بيشتر خواهد بود. ما خواهيم فهميد دادلی وقتی با ديمنتورها روبرو شد چه چيزهايی ديد. يک نفر در کتاب ششم گروهش رو تو هاگوارتز تغيير میده. گراوپ برادر هگريد قابل کنترلتر خواهد بود. در اين کتاب هری به نزديکترين و عزيزترين کسانش جريان پيشگويی رو میگه. خواهيم فهميد به سر موتور سيريوس چی اومده(موتوری که توکتاب اول هگريد هری رو با اون اورد به خونهی خالهش). حقيقت بزرگی دربارهی ليلی پاتر فاش خواهد شد. و حقايقی رو دربارهی تولدولدمورت و اينکه چرا اينقدر شيطانصفته خواهيم فهميد.
و در پايان نپنداريد که من فن هری پاتر هستم. فقط به خاطر سوال فک و فاميل، و اينکه نگار دوباره داره هری پاترها رو میخونه، و به خاطر ورود اتفاقيم به يه سايت مربوط به هری پاتر، ۱۵ دقيقه از وقت عزيزم رو گذاشتم و اين اطلاعات رو در آوردم. همهی اين اطلاعات موثق هستن و تاييد شده.
Ciao
۴ تا يه واحدی گذاشتم برای اين ترم آخر که بیواحد نمونم و بتونم پروژه رو کشش بدم تا اين ترم. حالا به شدت پشيمونم. تربيت ۲، اون هم واليبالی که من تا حالا دستم به توپش نخورده، اون هم روزی که تمرين صاعد زدن داشته باشی، چه بشود! بعدش هم کارگاه عمومی و تراشکاری! البته کارگاه تراش که نمیشه گفت، بايد بگی تونل وحشت! اولن که همه چيز پرت میشه! قطعه، اگر محکم نبنديش يا اشتباه ببنديش پرت میشه. آچار ۳ نظام اگر روی دستگاه بمونه پرت میشه. مته اگر نمیدونم چی بشه پرت میشه. حتی استاد هم گاهی اوقات که احساس میکنه اوضاع خيلی آرومه به صورت جک-اين-د-باکس پرت میشه! هر کدوم از اينها هم که پرت بشه خطر مرگ يا شکستگی اعضای نه چندان حياس(سر، دست، پا، قفسه ی سينه) هست. تازه از همهی اينها که بگذريم میرسيم به خطر برق گرفتگی که باعث خشک شدن و تبديل شدن شما به چوبلباسی میشه. در و ديوار رو هم میخواستن کاغذ ديواری کنن کاغذ نداشتن از صفحهی حوادث روزنامه استفاده کردن: پسری در دستگاه تراش له شد. کارگر بیاحتياط در دستگاه تکهتکه شد. بزرگترين تکهی کارگر بیاحتياط گوشش بود. و غيره!
خلاصه جای بسيار لذتبخش و زيباييه برای گذروندن يه بعد از ظهر بهاری با هوای عالی و دانشگاه ساکت. جای همگی خالی!
از روبوسی خوشم نمیآد اصلن. اين يکی-دو هفته به اندازهی يه سال روبوسی کردم!
و هری پاتر فنز بدانند هری پاتر ۶ به اسم "هری پاتر و شاهزادهی دو رگه"، ۱۶ جولای عرضه خواهد شد. يه نفر ديگه تو اين کتاب میميره. وزير جادوگری عوض میشه ولی آرتور ويزلی وزير نمیشه. شاهزادهی دورگه نه هگريده نه ولدمورت نه هری نه نويل. خانم رولينگ فرمودن که هری توی اين کتاب "هم" زنده میمونه. جنگ در دنيای جادوگری شدت میگيره و ماگلها هم چيزهايی میفهمن. نارسيسا مالفوی، مادر دراکو توی اين کتاب نقشش بيشتر خواهد بود. ما خواهيم فهميد دادلی وقتی با ديمنتورها روبرو شد چه چيزهايی ديد. يک نفر در کتاب ششم گروهش رو تو هاگوارتز تغيير میده. گراوپ برادر هگريد قابل کنترلتر خواهد بود. در اين کتاب هری به نزديکترين و عزيزترين کسانش جريان پيشگويی رو میگه. خواهيم فهميد به سر موتور سيريوس چی اومده(موتوری که توکتاب اول هگريد هری رو با اون اورد به خونهی خالهش). حقيقت بزرگی دربارهی ليلی پاتر فاش خواهد شد. و حقايقی رو دربارهی تولدولدمورت و اينکه چرا اينقدر شيطانصفته خواهيم فهميد.
و در پايان نپنداريد که من فن هری پاتر هستم. فقط به خاطر سوال فک و فاميل، و اينکه نگار دوباره داره هری پاترها رو میخونه، و به خاطر ورود اتفاقيم به يه سايت مربوط به هری پاتر، ۱۵ دقيقه از وقت عزيزم رو گذاشتم و اين اطلاعات رو در آوردم. همهی اين اطلاعات موثق هستن و تاييد شده.
Ciao
2005/04/12
میخواهم برای خودم نامه بنويسم، اما میفهمم-يا شايد به ياد میآورم- که مردهام.
آگهی تسليت چاپ میکنم.
آگهی تسليت چاپ میکنم.
2005/04/10
من ۳ تا تلفن میزنم به سه نفر. يه نفر اينجا، يه دوست تو تهران(يا شايد يزد؟)، و يه تلفن به اين آلمانيه!
هر کدوم ۱۰ دقيقه. خداحافظی هم نمیکنم. ۱۰ دقيقه که تموم شد قطع میکنم.
اين شد نيم ساعت.
بعد يکی از کتابهام رو برمیدارم و شروع میکنم به خوندن، يا فقط خيره میشم به سقف(اونجايی که بس که بهش نگاه کردم در حال سوراخ شدنه).
و همهی اين کارها رو با آرامش انجام میدم، و بدون هول و عجله. حس خاصی هم نخواهم داشت.
و میدونم که اون يک ساعتم هم با تموم يک ساعتهای ديگهای که گذروندم و میگذرونم هيچ فرقی نداره.
هر کدوم ۱۰ دقيقه. خداحافظی هم نمیکنم. ۱۰ دقيقه که تموم شد قطع میکنم.
اين شد نيم ساعت.
بعد يکی از کتابهام رو برمیدارم و شروع میکنم به خوندن، يا فقط خيره میشم به سقف(اونجايی که بس که بهش نگاه کردم در حال سوراخ شدنه).
و همهی اين کارها رو با آرامش انجام میدم، و بدون هول و عجله. حس خاصی هم نخواهم داشت.
و میدونم که اون يک ساعتم هم با تموم يک ساعتهای ديگهای که گذروندم و میگذرونم هيچ فرقی نداره.
2005/04/08
فکر کنيد اگر بهتون میگفتن يک ساعت بيشتر از زندهگیتون باقی نمونده چه میکرديد؟
نه شعار بديد نه جواب کليشهای. اون کاری که واقعن انجام میداديد رو بگيد.
و اينکه چه حسی داشتيد؟ برای اين پست کامنت بذاريد. من تو پست بعدی در مورد واکنش خودم مینويسم.
نه شعار بديد نه جواب کليشهای. اون کاری که واقعن انجام میداديد رو بگيد.
و اينکه چه حسی داشتيد؟ برای اين پست کامنت بذاريد. من تو پست بعدی در مورد واکنش خودم مینويسم.
2005/04/06
آقا جان اصلن فرض کنيد زمانی که لکلکه شما رو با چتر نجات(در مورد فرزندان افراد يکی دو ميلياردی، با بالن احتمالن) انداخت پايين تو بغل پدر و مادر از همه جا بیخبرتون!، خدا هم اون بالا يه تکه ديوار به شما داد که هر غلطی میخوايد بکنيد کنارش، يا پشتش، يا جلوش، يا در قبالش حتا(بستگی به چشم درونتون داره که چطور نگاه کنه)، حتا اگر اونقدر احمق باشيد که تکههاش رو برای بقيه پرت کنيد، که اگر درجهی حماقتتون بالا باشه، احتمالن میخوره تو سر و چشم هدف!(برای اطلاعات بيشتر به مجری اون مسابقهی تهوع آور مراجعه کنيد که عيد از تلويزيون پخش میشد. اطلاعات کاملی در مورد مسخره کردن آدمها و وادار کردنشون به انجام کارهای احمقانه داره).
حالا من ديوانه(ما را که برد خانه؟) اومدم روی اين ديواره مینويسم. باور کنيد مینويسم. هر دورهی زندگيم که میگذره روی ديواره يه نوشته و گاهی يه علامت میذارم که يادم باشه بعدن از "اين" حماقتها نکنم. شده مثل اون برنامهی "بچهها مواظب باشيد". زمانی هم که جان به جانآفرين تسليم کردم و به رحمت(و حتی لعنت) ايزدی پيوستم، اين جملهها و کلمهها رو بذارين کنار هم میشه منظومهی حماقت(منظورم مجموعهی نوشتههای منظومه، نه مثل منظومهی شمسی) ، نوشتهی عمو پت پستچی، عارف دلسوختهی قرن ۲۱ ميلادی!
حالا من اين ديواره رو سوراخ کردم که ببينم کی مرتب چشمش رو میذاره دم اين سوراخه ببينه اين طرف چه خبره و چینوشته شده اينجا(دو سه چند نفری پيدا شدن. يکی نيليه، يکی طلايی، و غيره. از ديدن رنگها لذت میبرم.). و آن سوراخ کمثل الهمين وبلاغٌ.
حالا ظاهرن داريم يه جای ديگهی ديواره رو هم عمليات عمرانی انجام میديم(کارگران در دست تعمير است. به هيچ عنوان مواظب نباشيد!)، شايد ذرهای نوری تابيد اينجا که ببينيم چه غلطی میکنيم(نه که فرقی بکنه در اصل قضيه البته).
همين ديگه
Ciao
حالا من ديوانه(ما را که برد خانه؟) اومدم روی اين ديواره مینويسم. باور کنيد مینويسم. هر دورهی زندگيم که میگذره روی ديواره يه نوشته و گاهی يه علامت میذارم که يادم باشه بعدن از "اين" حماقتها نکنم. شده مثل اون برنامهی "بچهها مواظب باشيد". زمانی هم که جان به جانآفرين تسليم کردم و به رحمت(و حتی لعنت) ايزدی پيوستم، اين جملهها و کلمهها رو بذارين کنار هم میشه منظومهی حماقت(منظورم مجموعهی نوشتههای منظومه، نه مثل منظومهی شمسی) ، نوشتهی عمو پت پستچی، عارف دلسوختهی قرن ۲۱ ميلادی!
حالا من اين ديواره رو سوراخ کردم که ببينم کی مرتب چشمش رو میذاره دم اين سوراخه ببينه اين طرف چه خبره و چینوشته شده اينجا(دو سه چند نفری پيدا شدن. يکی نيليه، يکی طلايی، و غيره. از ديدن رنگها لذت میبرم.). و آن سوراخ کمثل الهمين وبلاغٌ.
حالا ظاهرن داريم يه جای ديگهی ديواره رو هم عمليات عمرانی انجام میديم(کارگران در دست تعمير است. به هيچ عنوان مواظب نباشيد!)، شايد ذرهای نوری تابيد اينجا که ببينيم چه غلطی میکنيم(نه که فرقی بکنه در اصل قضيه البته).
همين ديگه
Ciao
2005/04/03
گاهی چيزهايی رو میفهمی که نفهميدیشون. يعنی مستقيمن بهت الهام شدن. يه جور نور حقيقت که يه لحظه به فکرهات میتابه و فقط يه لحظه باعث میشه حسها و فکرهات ارايش عجيبی به خودشون بگيرن که قابل فهم نيست، ولی قابل درکه!
اين نوشتن ما هم قضيهش همينه. اول برای در آوردن سری در سرها نوشتم. لااقل الان اينطور فکر میکنم. بعد شد محل پرتاب نظرياتی که میترسيدم تاريخ مصرفشون بگذره. بعد شد جايی که به عشق دوستهام توش مینوشتم(و چه دوستهايی! بهتر از برگ درخت)، بعد شد خودنگاری، بعد وقايع نگاری، حالا هم ظاهرن روزمره شده. اما برای من ... يه جور وزنه ی تعادله. اين نزديکترين چيزيه که میتونم بگم و واقعيت رو برسونم. میتونم ۳۰ خط بنويسم و کاملن توضيح بدم، اما کل فکر و حسم رو ضايع میکنم.
و اون الهامی که گفتم ... مثل چرخوندن کليد توی قفل میمونه. تموم زندگیمون در حال چرخوندن کليدها در قفلهای درها هستيم. و اگر بفهميم که اين قفل، قفل يه دره، و اگر بتونيم در رو در جهت درست حرکت بديم-نه که به جای فشار دادن، بکشيم و برعکس- باز میشه. شايد مهم باشه که پشت اين در چيه، شايد هم نباشه. اما هرچيز که پشت در باشه، و هرقدر که بتونی بفهميش يا حسش کنی، مهم اينه که در باز میشه.
اين نوشتن ما هم قضيهش همينه. اول برای در آوردن سری در سرها نوشتم. لااقل الان اينطور فکر میکنم. بعد شد محل پرتاب نظرياتی که میترسيدم تاريخ مصرفشون بگذره. بعد شد جايی که به عشق دوستهام توش مینوشتم(و چه دوستهايی! بهتر از برگ درخت)، بعد شد خودنگاری، بعد وقايع نگاری، حالا هم ظاهرن روزمره شده. اما برای من ... يه جور وزنه ی تعادله. اين نزديکترين چيزيه که میتونم بگم و واقعيت رو برسونم. میتونم ۳۰ خط بنويسم و کاملن توضيح بدم، اما کل فکر و حسم رو ضايع میکنم.
و اون الهامی که گفتم ... مثل چرخوندن کليد توی قفل میمونه. تموم زندگیمون در حال چرخوندن کليدها در قفلهای درها هستيم. و اگر بفهميم که اين قفل، قفل يه دره، و اگر بتونيم در رو در جهت درست حرکت بديم-نه که به جای فشار دادن، بکشيم و برعکس- باز میشه. شايد مهم باشه که پشت اين در چيه، شايد هم نباشه. اما هرچيز که پشت در باشه، و هرقدر که بتونی بفهميش يا حسش کنی، مهم اينه که در باز میشه.
2005/04/01
سال جديد هيچ فرقی با سال قديم نداره دوستان. اصولن سال با سال چه فرقی داره؟ يه عيد مزخرف و سريالهای آبکی تلويزيون که صداش هم راحتت نمیذاره و شاهکارهای دوبله و سانسور که از تلويزيون به بيرون فوران میکرد و ديد و بازديدهای مبتذل و از اين چيزها!
تيمسار آباد کرده صدا و سيما رو. يه قسمت اون سريال راننده کاميونها رو شبی در خانهی کسی به زور ديدم. مثل خوروندن دارو به بچهی عقبمونده با گرفتن بينيش و فرو کردن قاشق به حلقش بود. دوستان! پيام دادن هم قاعده و قانونی داره. اصلن امريکا بد، سگ، و حتی بيشتر! دليل نمیشه شما اينطور خودتون رو ضايع کنيد. البته حماقت برای ارضای حماقت جواب میده. قطعن جواب میده.
و هنوز يه هويج جلو خودم میگيرم و خودم رو اغوا میکنم. حيف که نمیتونم به خودم لگد هم بزنم وگرنه کمدی تکميل بود.
و اون آهنگ اول اون سیدی زيبای فرانسوی رو مرتب گوش میکردم-میکنم...
تنها قسمت خوب اين ۳ هفته، اون شب تهران قرار با بچهها، sms های ارسالی و دريافتی و اون مسافرت يه روزه با دايی به ماسوله بود. يه سری شاهکار عکاسی هم با اون دوربين بیکيفيت گرفتم که اگر روش رو داشتم میذارم اينجا.
عزيزان من سايه بردو نوع است. يکی به معنی وجود پنهان و خود واقعی فرد که زير ماسک پنهان نیممونه، يکی هم اون اثريه که کسی که بهت نزديک میشه روی زندگيت میندازه. به هر حال بايد انسانها رو با سايهشون ديد.
گوش کن دورترين خوشحال جهان میخواند ناک ناک ناکين آن هونز دور. اون هم با آوريل، نه گانز يا باب ديلن يا حتی جری گارسيا.
و طعم زيتون ...
I've got wild straing eyes
I've got a strong urge to fly
but i've got nowhere to fly to
fly to fly to fly to fly to fly to
تيمسار آباد کرده صدا و سيما رو. يه قسمت اون سريال راننده کاميونها رو شبی در خانهی کسی به زور ديدم. مثل خوروندن دارو به بچهی عقبمونده با گرفتن بينيش و فرو کردن قاشق به حلقش بود. دوستان! پيام دادن هم قاعده و قانونی داره. اصلن امريکا بد، سگ، و حتی بيشتر! دليل نمیشه شما اينطور خودتون رو ضايع کنيد. البته حماقت برای ارضای حماقت جواب میده. قطعن جواب میده.
و هنوز يه هويج جلو خودم میگيرم و خودم رو اغوا میکنم. حيف که نمیتونم به خودم لگد هم بزنم وگرنه کمدی تکميل بود.
و اون آهنگ اول اون سیدی زيبای فرانسوی رو مرتب گوش میکردم-میکنم...
تنها قسمت خوب اين ۳ هفته، اون شب تهران قرار با بچهها، sms های ارسالی و دريافتی و اون مسافرت يه روزه با دايی به ماسوله بود. يه سری شاهکار عکاسی هم با اون دوربين بیکيفيت گرفتم که اگر روش رو داشتم میذارم اينجا.
عزيزان من سايه بردو نوع است. يکی به معنی وجود پنهان و خود واقعی فرد که زير ماسک پنهان نیممونه، يکی هم اون اثريه که کسی که بهت نزديک میشه روی زندگيت میندازه. به هر حال بايد انسانها رو با سايهشون ديد.
گوش کن دورترين خوشحال جهان میخواند ناک ناک ناکين آن هونز دور. اون هم با آوريل، نه گانز يا باب ديلن يا حتی جری گارسيا.
و طعم زيتون ...
I've got wild straing eyes
I've got a strong urge to fly
but i've got nowhere to fly to
fly to fly to fly to fly to fly to
Subscribe to:
Posts (Atom)