2005/04/29

بابا و مامان رسيدن تهران. من و آبجی کوچولوهه بين خونه و خونه‌ی مادربزرگ و دانشگاه-در مورد آبجی کوچولو، مدرسه- سرگردانيم.

ديشب با دزيره و برادر محترمش-پسرعموی من- به سينما رفتيم. از آن‌جا که جو غالب جمع بسيار فرهنگی بود، به ديدن فيلم گل يخ، شاهکار! آقای پوراحمد رفتيم. نيمه‌ی دوم فيلم رو ميون فکرها و خيالاتم گم شده بودم، اما همون نيمه‌ی اولش هم برای يک سال کافی بود! واقعن فيلم-ببخشيد اما فقط می‌شه اين‌طور راجع به‌ش گفت- احمقانه‌ای بود. آقای پوراحمد! بعد از شب يلدای دل‌چسب، شاهکار کرديد. و البته مشکل، مشکل ساختاریه که پوراحمد رو وادار می‌کنه بعد از چند سال دوندگی و چند طرح بی‌سرانجام، يه همچين فيلم بی سر و تهی بسازه.

اين يک هفته بايد با هرکس يه جور رفتار کرد. با آبجی کوچولو شوخی کرد. کاری کرد مادربزرگ نگران نشه(چون اگر بيشتر از اين نگران بشه، احتمالن شبيخون حجم نگرانيش من رو خفه می‌کنه!)، با عمه صحبت‌های اميدوار کننده رد و بدل کرد(برای عمه ناراحتم چون داره داغ ۴-۳ سال پيشش رو تازه می‌کنه)، به شوخی‌های امير خنديد-انصافن خنده‌دار هم بودن. حتی برای من بداخلاقی که حال حرف زدن هم نداشتم-، با دزيره حرف زد(اين يکی با کمال ميل بود، هرچند بی‌ شور و حال. مدت ها بود نديده‌ بودمش. تقريبن داره بزرگ می‌شه). و فقط اين سه-چهار ساعت تنهايی تو خونه‌ست که می‌تونم به خودم برسم. دوش بگيرم، قهوه درست کنم، روی پروژه کار کنم، يا روی زمين دراز بکشم و کارتون ببينم، يا "سقوط" کامو رو بخونم و تموم کنم، يا به پشت دراز بکشم و به سقف نگاه کنم و سعی کنم بيشتر بفهمم و بيشتر بدونم. دونستن هميشه به من احساس قدرت و آرامش می‌ده، گرچه که گاهی از دست قدرت و آرامش هم کاری ساخته نيست.

ديشب تو سالن سينما دلم می‌خواست ازت بپرسم اين‌که من هميشه روی آب راه می‌رم برات ناراحت کننده نيست؟ چطور می‌تونی از آدم معلق و چند قطبی‌ای مثل من آرامش بگيری؟ من بايد چطور محافظت کنم از تو، و تو، و تو، و خيلی "تو"های ديگه‌ای که در من نفوذ می‌کنن، و من در اون‌ها. متاسفانه يکی-دو کيلومتر دورتر در حال خوردن مرغ شکلاتی بودی!

بچه هم شدم. اخلاق بچه‌گانه. رفتار بچه‌گانه. غرغرو شدم. از کوچک‌ترين مسائل ناراحت می‌شم. از اين که چرا اون دوستم جواب sms اون روزم رو نداد-گرچه که گمون نمی‌کنم احوال پرسی‌های يک کلمه‌ای و جواب‌های ۳ کلمه‌ای اون فرقی به حالش بکنه. يا اين‌که چرا اين هفته کم‌تر از هميشه ديديم هم رو. يا خيلی چيزهای ديگه. احساس می‌کنم تو شرايط دشوار به حالت جنينی برمی‌گردم(از نظر روحی). تنها خوبيش اينه که قدرت تصميم‌گيريم و فکرهام از بين نمی‌رن-البته اگر از بين رفته باشن هم من نمی‌فهمم!

و تو نمونه‌ی بسيار مناسبی برای درک اين حقيقتی-چه جمله‌ای!- که چرا مناسبات خانوادگی خيلی وقت‌ها نه تنها خوب نيستن، که باعث مزاحمت هم هستن. از نظر من يه آدم جالب و خوش‌فکر و بسيار از نظر سليقه-لااقل در زمينه‌ی سينما و کتاب- نزديک به منی + کلی نظرهای ديگه. اما همين مناسبات خوانوادگی باعث می شن هميشه يه فاصله‌ی محترمانه تحميل بشه که حتمن بايد رعايت بشه. اين‌ که ديشب گفتم دليلش فاميل بودن ماست، همينه!
و البته من کسی رو که من رو در هر زمينه‌ای، بی‌جنبه بدونه هيچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، و هميشه اين توهين بزرگ تو خاطرم می‌مونه. اين يادت باشه.

قراره فردا صبح پدرم رو عمل کنن. الان احتمالن تو بيمارستان بستريه. احساس خالی بودن می‌کنم. اين‌که اراده‌ای روی به‌ هم ريختن اوضاع و شرايط نداشته باشی خيلی بده. و هنوز هم حس می‌کنم با اين جريان مريضی و عواقبش، به مقدساتم توهين شده.

Ciao

پ.ن: کسی نمی‌دونه قهوه کجاست؟ من فقط شيشه ی رو به اتمام نسکافه رو پيدا کردم. واقعن بايد به من تبريک گفت بابت مشارکت فعال و پرشور من در امورات خانه.

پ.پ.ن: ۴شنبه نتيجه‌ی ارشد رو اينترنت اعلام می‌شه. کم فکر و خيال دارم، اين هم روش!

پ.پ.پ.ن: پيدا شد!

No comments: