گاهی چيزهايی رو میفهمی که نفهميدیشون. يعنی مستقيمن بهت الهام شدن. يه جور نور حقيقت که يه لحظه به فکرهات میتابه و فقط يه لحظه باعث میشه حسها و فکرهات ارايش عجيبی به خودشون بگيرن که قابل فهم نيست، ولی قابل درکه!
اين نوشتن ما هم قضيهش همينه. اول برای در آوردن سری در سرها نوشتم. لااقل الان اينطور فکر میکنم. بعد شد محل پرتاب نظرياتی که میترسيدم تاريخ مصرفشون بگذره. بعد شد جايی که به عشق دوستهام توش مینوشتم(و چه دوستهايی! بهتر از برگ درخت)، بعد شد خودنگاری، بعد وقايع نگاری، حالا هم ظاهرن روزمره شده. اما برای من ... يه جور وزنه ی تعادله. اين نزديکترين چيزيه که میتونم بگم و واقعيت رو برسونم. میتونم ۳۰ خط بنويسم و کاملن توضيح بدم، اما کل فکر و حسم رو ضايع میکنم.
و اون الهامی که گفتم ... مثل چرخوندن کليد توی قفل میمونه. تموم زندگیمون در حال چرخوندن کليدها در قفلهای درها هستيم. و اگر بفهميم که اين قفل، قفل يه دره، و اگر بتونيم در رو در جهت درست حرکت بديم-نه که به جای فشار دادن، بکشيم و برعکس- باز میشه. شايد مهم باشه که پشت اين در چيه، شايد هم نباشه. اما هرچيز که پشت در باشه، و هرقدر که بتونی بفهميش يا حسش کنی، مهم اينه که در باز میشه.
No comments:
Post a Comment