ای بابا اين چه وضع زندگيه! بايد جون بکنی تا هزار تا فکر و خيال، بیخيال! بشن و برن تو همون سوراخه که از نگاهکردن من به سقف ايجاد شده و بذارن بخوابم. حالا که خوابيديم باز بيدار شدنش يه مصيبت ديگهست! من نمیدونم اين ديگه چه طرز زندگيه!
نصفه شبی تريون گوشکردنم گرفته! صداش از هدفون تا توی هال میرفت!
و زندگیای که با sms میگذره.
همينه که از اين دانشگاه لعنتی متنفرم.که استاد دانشگاهش هم مثل يه کارمند عادی رفتار میکنه. ضمن اينکه کارمند عادی فرقش اينه که کلاس دکتر و پروفسور بودن هم نمیذاره و خيلی کار-راه-انداز تره. نه که کارمند بد باشه، اما کارمنده. میتونست به جای دانشگاه تو هر ادارهای کار کنه، اما وقتی دکتر! فلانی(با تاکيد روی دکتر) میشه رئيس دانشگاه يا معاون يا هر چيز مزخرف ديگهای، مسئوليت قبول کرده. وظيفه داره حالا که اين مسئوليت رو قبول کرده درست انجام بده، نه اينکه انگار داره لطف میکنه به دانشجو سر يه کار کوچک. آخرش هم با اين کاغذبازیهای مسخرهای که کار خودشونه و قوانين مسخرهترشون کل سابقه ی تحصيلی يه دانشجو رو به گند میکشن. طرف حاليش نمیشه که به خاطر "ما دانشجوها"ست که الان بالای در اتاقش زدن معاون! با اون لحن تحقيرآميزش و اون رفتار مسخرهاش که انگار همين الان با باران لطيف بهاری بر سر بندگان ناچيز خداوند در دانشکده نازل شده! بعد اسم خودش رو هم گذاشته دکتر! احتمالن تو خونه همه رو مجبور میکنه صداش کنن جناب معاون، دکتر فلانی!
حيف که برای کار کس ديگهای رفته بودم و میترسيدم کارش خراب بشه وگرنه جاش رو داشت که خيلی مودبانه و معقول حالش رو بگيرم(جواب اون کوتولهی۱۵۰ سانتی رو که کت و شلوارش رو ۳ سايز بزرگ تر میگيره که تمام توهماتش از خودش رو هم تو کت و شلوارش جا بده! اين هيچ ربطی به نظرات من نداشت و صرفن نوشتم که دلم خنک بشه!). از دفترش که اومدم بيرون تمام وجودم از عصبانيت میلرزيد، ضمن اينکه نهايتن ۵ دقيقه بيرون در اتاقشون در انتظار نتيجه ی مکالمات پنهانی بودم و در نهايت ۲۰-۱۰ کلمه با آقای دکتر! همصحبت شدم.
No comments:
Post a Comment