2004/01/26

يه ليوان شير سرد که روش بسته و 4 روزه که روي يه ميز صبحانه مونده، ميزي که 4 روزه تميز نشده!
يه ليوان شيشه اي بلند پر از شير مونده ...
چرا يآدش افتادم؟ مي دوني؟ نمي دوني؟ از کجا مي دوني؟ از کجا نمي دوني؟ دانستن يا ندانستن؟ مساله اين است؟ نه خير! مساله اين نيست! مساله چيست پس؟ از من مي پرسي؟ از من مي پرسي؟ خب مي گم! مساله اينه که همه چيز غرق در هالهء تقدس بي ارزشش به تو دهن کجي مي کنه و تو بين تموم اين مقدساتي که دنيات رو تشکيل دادن راه مي ري و سرت درد مي گيره و حالت به هم مي خوره!
آدمهاي مقدس! حرفهاي مقدس! خيابانهاي مقدس! شلوغي هاي مقدس!
اين تقديسي ست که خداوند به تمام مخلوقاتش اعم از انسانها يا حيوانات يا بي جانها و اشيا يا من اعطا داشته، و من تقدس خود را شکسته ام! اصولاً شکستن کار خوبيه، مگه نه؟ آره؟ نه؟ چرا؟

نتيجه گيري فيزيکي، حسي، غير منطقي، و غيره: احتياج به يه دست سرد دارم که پشت موهام رو نوازش کنه.

No comments: