2004/01/07

رفت
باورم نمي شد، هنوز هم نمي شه
اما رفت
...

تو راه برگشت نمي تونستم جلو پام رو ببينم.
فقط اشک بود
اما ديگه گريه هم آرومم نمي کنه!

تو مهموني خيلي تلاش کردم که کسي نفهمه ناراحتم.
اين امير حسين خان هم که وسط اين ماجرا با اون دير اومدنش من رو نصفه عمر کرد.
نمي دونم چرا نمي خواستم کسي گريهء من رو ببينه.
انتظار نداشتم ارغوان اونطور گريه کنه.شايد هم انتظار داشتم، اما ديدن اشکهاي اون فقط همه چيز رو بدتر کرد.
به نظرم فقط من و امير و ارغوان گريه کرديم.از حال بقيه خبر ندارم.
نمي دونم چي باعث مي شه اينقدر پنهان کار باشم.
حتي اون لحظهء آخر دلم نمي خواست کسي اشکهام رو ببينه.
سلمان هم با امير رفت و تونستم تا خونه به حال خودم باشم.
نيم ساعت پياده روي زير بارونف اون هم بانفس تنگي که واقعاً پاهام رو سست کرده بود فقط اين قدر اثر داشت که با چشمهاي خشک بيام خونه و خودم رو برسونم به اتاقم.
آها! اين پياده روي يه اثر ديگه هم داشت.
به سلامتي هرچي غذا خورده بودم تو تولد(بايد مي خوردم.قرار نبود کسي بفهمه) رو هم به جوي کنار خيابون منتقل کردم و اومدم خونه.
...
دوباره گريه
مثل اينکه گريهء من قرار نيست بند بياد
من برم به هواي خواب چراغ رو خاموش کنم قبل از اينکه کسي بفهمه

يه قسمت بزرگي از دلم امشب رفت
يه قسمت بزرگي از دلم همراه دو نفر رفت بوشهر
...

خداي بزرگ اين اشک نمي خواد بند بياد

...

برم تا کسي نفهميده

No comments: