2003/10/13

-آقا من مي گم اين دکتر "دل" مشکلات داره هي بگين نه! خوش نمره ست! گلابيه! درميون کلاس رو گذاشته ساعت 8 تا 10 صبح.يه امروز که رو که مي تونستم تا 7 بخوابم، ساعت 6 به زور بيدار شدم.Sms صبحگاهي رو فرستادم رفتم دستشوئي صورتم رو شستم اومدم کامپيوتر رو روشن کردم.بلافاصله شيرجه در اينترنت و سايت Guardian و BBC و وبلاگم و بعد هم بساط mp3 به راه.بعد برنامه ام رو برداشتم ببينم امروز کدومشون رو بايد تحمل کنم.خب حالا اگر حدس زديد چه اتفاقي افتاد؟بععععله! شما درست حدس زديد.يک آه جگر سوز و جگرگداز و حتي جگرخراش از نهاد من برآمد و بر گزارهء آسمان صعود کرد.همينه ديگه! وقتي بهشون احترام مي ذاري مثل بچه هاي خوب مي ري سر کلاس و هيچ کلاسي رو دودر نمي کني(به جز کلاس تاريخ اسلام که واقعاً حيفه دودر نشه!فيضش از بين مي ره) بعدش از اين فيلم ها در مي آرن سرت.اه اه اه
حالا فردا راست راستکي ساعت 8 کلاس دارم.باز هم بايد زود بلند بشم از خواب. من مامانمو مي خواااااااااام((:

-امروز توي تريا هم رو ديديم.مثل اينکه طلسم شديم کارهامون مثل هم باشه.نه غلام؟؟؟

-اي بابا تا يه ذره مي آي خوشحال باشي ياد يه کسي مي افتي و دوباره حالت گرفته مي شه.از خدا مي خوام همهء اين اتفاقها براي من مي افتاد.آخه اگر من بودم و بدترين اتفاقهاي دنيا برام مي افتاد، مي تونستم با فکر کردن به اون اروم بشم، اما اون ...

-احتمالاً امشب قالب جديد رو آپلود مي کنم.کلي باکلاس شده قالبم.

-رفتم کلاس فرانسه.مثل گنگ ها.تموم اطلاعات بافر شده الان توي مغزم.اگر تا 4شنبه بافرش ريست نشه مي تونم اميدوار باشم که اين جلسهء کلاس فرانسه يه خرده مفيد بوده.

-واقعاً من چي بايد بگم؟؟آدم يه دخترعمو داشته باشه.تازه امسال سال کنکورش باشه.تازه تغيير رشته از رياضي به هنر باشه که وقت نکنه سرش رو بخارونه.از همه بدتر(اين ديگه فاجعه ست!يعني جزو فجاياي زيست محيطيه) بلاگر تازه کار باشه، خودم آورده باشمش تو کار، بعد بره براي من کاراگاه بازي در بياره وبلاگ من رو(که اين همه سعي در مخفي کردنش کرده بودم) پيدا کنه!! آخه من چي بگم؟؟؟نه واقعاً چي بگم؟؟ حالا تکليف اين همه راز مگو که اينجاست چي مي شه؟؟؟

-مي دونيد چيه؟ خودم مي دونم اين چيزها اون چيزهايي نيست که بخوام بنويسم.الان که اومدم خونه اعصابم خرده و خستگي بيش از حد و برنامهء کلاسي عجيب و غريب دانشگاه هم مزيد بر علت.اما اگر بخوام بنويسم همه اش رو اينجا، اونوقت .... نمي دونم.مهم نيست.به هر حال سعي کردم مثبت باشم....

-به ليلي:اگر تصميم بگيري ديگه ننويسي خيلي ناراحت مي شم.اون روز وقتي ديدم نوشتي نمي خواستي ديگه بنويسي، همون شبي که همه ماه زده شده بودن، دلم گرفت.تازه فهميدم چقدر وابستهء دوستهاي وبلاگيم و نوشته هاشون شدم.جوجو، ميترا، نگار، ماندادنا و خود تو.به هر حال خواهش مي کنم اينطوري ول نکن و برو.

-چي مي شد اگر تموم اين قيد و بند هاي بي ارزش نفرت انگيز از دست و پاي ما برداشته مي شد.اونوقت ديگه اينقدر ناراحت نمي شد و اينقدر مساله و مشکل به وجود نمي اومد.

-وقتي خسته اي و فکرهات در حال خرد کردنت هستنف هر چيز کوچکي مي توني بزندت زمين.يه آرزوي احمقانه:چي مي شه يه بار هم به جاي اينکه من به فکر همه باشمف ديگرون به فکر من باشن، روي من حساس باشن، به من و حس و حالم فکر کنن.خيلي احمقانه بود، نه؟ خودم مي دونم!!!

-حوضم بي آبه!!به کي بگم؟؟

تو اگر در تپش باد خدا را ديدي همت کن
و بگو ماهي ها، حوضشان بي آب است

Ciao

No comments: