با اين همه او به دوست داشتن اين مرد ادامه مي داد، چون براي نخستين بار در زندگي احساس آزادي مي کرد.
او حق داشت عشق بورزد، هرچند که معشوقش هرگر اين را نداند.
او نيازي به اجازهء مرد نداشت تا دلش براي او تنگ شود، نيازي به اجازهء او نداشت تا تمام روز به فکرش باشد و براي شام در انتظار او بماند و نگرانش باشد.
اين آزادي بود:احساس کردن آنچه دلش مي خواست ...
-پ.ن:احساس مي کنم خدام خيلي فانتزي و رنگي و انعطاف پذيره.درست برعکس خداي خشک بهشت و جهنم و عذاب و پاداش.نمي دونم کدومشون درسته اما من اين خداي رنگي رو بيشتر دوست دارم.
No comments:
Post a Comment