-با سردرد تو اتاق تاريک نشسته ام.بعد از مدتها دوباره يه همچين سردردي گرفتم.
توي سرم انواع و اقسام فکره که مي ره و مي آد و يه سري تصاوير به هم ريخته.
فکر مي کردم بتونم راحت تحملش کنم، اما نمي شه.خيلي سخته.با توجه به اين شرايط خيلي سخته.
...حتي زبونم به حرف زدن باز نشد.حرفي نبود ... چي مي گفتم؟؟ وقتي قراره تموم بشه که گفتن هرچيز ديگه اي بي معني مي شه.وقتي خداحافظي کرديم اونقدر حالم بد بود که نمي تونستم راه برم.فقط اونقدر طاقت آوردم که جلو اون خودم رو سرحال و روبه راه نشون بدم.رفتم توي پارک ولو شدم روي يه نيمکت.بالاي سرم خورشيد رو از لا به لاي برگ درخت ها مي ديدم.و صداي خش خش مبهم برگهاشون ... و صورتش موقعي که اون حرف آخر رو از پنجرهء ماشين به من زد.
مي خواستم براش Mail بزنم اما نزدم.مي خواستم همونجا بهش بگم اما نگفتم.هر چي مي گفتم بيشتر ناراحتش مي کرد.اگر قرار به جداييه که بايد جدا شد، چرا با حرفهايي که وابستگي ايجاد مي کنن کار رو سخت تر کنيم؟؟
گاهي اوقات آدم بي هوا مي خوره زمين.گاهي يه دفعه زير پات خالي مي شه و مي افتي.الان همون احساس رو دارم.مي دونستم به احتمال زياد اين اتفاق مي افته، اما دلم نمي خواست بهش فکر کنم ... تا امروز ...
توي چشمهاي من زياد نگاه نکرد.نمي دونم چرا.اما چشمهاش ... هيچوقت از يادم نمي ره.
تنها چيزي که الان کم دارم يه سيگاره که صحنه تکميل بشه.اي بابا ... سيگاري هم نشديم.
الان فقط يه سوال توي ذهنمه ... اين زخمها خوب مي شن؟؟؟
خدا نگهدارت باشه.خيلي مواظب خودت باش. فراموشت نمي کنم.
No comments:
Post a Comment