2003/10/12
اين باد اندر هر سري، سوداي ديگر مي زند سوداي آن ساقي مرا، باقي همه آن شما
-امروز داشتم اتاقم رو مرتب مي کردم بين کتابهام يه کتاب جيبي خيلي قديمي پيدا کردم که خيلي وقت بود گمش کرده بودم.کتاب گزيدهء ديوان شمس.کتاب مال پدرم بوده و من يه زماني خيلي مي خوندمش.من اصولاً مولوي رو خيلي دوست دارم.فقط هم به خاطر ديوان شمسش نه مثنوي.مثنوي خيلي خيلي با ارزشه اما من وقتي مي خونم هيچ احساس لذتي نمي کنم و طبيعي هم هست، چون اون مي خواسته صرفاً يه سري مفاهيم رو بگه نه اينکه واقعاً يه شعر زيبا.
اما ديوان شمسش واقعاً عاليه.من با اينکه حافظ رو خيلي دوست دارم، اما باز هم هميشه ديوان شمس برام يه چيز ديگه بوده.خلاصه که کلي کيف کردم امروز وقتي پيداش کردم.
-چند روزه حالم سر دو تا موضوع خيلي گرفته شده.عملاً نمي دونم چکار کنم.به شدت گيج شدم.از طرفي يه مسائلي پيش مي آد که براي من خيلي ناراحت کننده ست.مرتب پيش خودم مي گم بايد شرايط غير عادي اين روزها رو در نظر بگيرم و بيخود هي قضيه رو خراب تر نکنم.واقعاً هم تقريباً تا حالا نشون ندادن ناراحتيم رو، اما خيلي خيلي ناراحتم.ظاهراً قراره هفته اي يک بار زلزله بياد و هرچي هست و نيست رو به هم بريزه.علاوه بر سو تفاهم و خيلي چيزهاي ديگه، از زلزله هم بدم مي آد.
-من نمي دونم اگر دارم دارم ديوان شمس مي خونم، ديگه اين Camel چيه که بيخ گوش من مي خونه؟؟
-امروز عصر بايد آبجي کوچيکه رو ببرم سينما.خوشبختانه توي اين خونه من و پدرم و مادرم به سينما هيچ علاقه اي نداريم(منظورم در درجهء اول اکثر فيلمهاي بي ارزش ايرانيه، در درجهء دوم هم سينما هاي وحشتناکش).اما اين آبجي کوچيکه از اون عشاق سينه چاک سينماست.امروز ديگه بابا مامان انداختن گردن من که حتماً آبجي کوچولو رو ببرم سينما.خداوند اين بار گران را بر من آسان بگرداناد.(مي خواد من رو ببره توکيو بدون توقف.چطوره فيلمش؟؟)
Ciao
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment