-و اين تنهايي لعنتي ...
يه جوريه! يهويي خراب مي شه روي سرت.مثل بخار دورت رو مي گيره.حالا مي خواد وسط خيابون باشه، وقتي داري به حرفهاي اون بچه کوچولوي ادامس فروش مي خندي، يا وقتي که چهارراه خيام مهدي رو مي بيني و داره با هيجان از مسابقهء فوتبال بچه هاي 81 و 80 حرف مي زنه، يا خونهء مادر بزرگ موقع ديدن فيلم آنا و سلطان(با شرکت هنرپيشهء مورد علاقهء من، جودي فاستر).
يه دفعه سرت خراب مي شه و غرقت مي کنه.خونهء مادر بزرگ حس مي کردم صداي ديگرون مثل صداي راديويي که از تنظيم خارج شده باشه کم و زياد مي شه!مثل يه کالبد خالي ولو شده بودم رو مبل و روحم جاي ديگه اي داشت خودش رو به در و ديوار مي کوبيد.توي خودم جمع شده بودم.نمي تونستم درست نفس بکشم.يه حس عجيب.صداي شيطنت هاي کوروش و خنده هاي بابا و صداي صحبت بچه ها و بحث داغ خانمها توي آشپزخونه، همه اونقدر عقب رفتن که تبديل شدن به يه جور صداي پس زمينه.
و من اون وسط، بين همهء اون آدمهاي پر سر و صداي مهربون شاد(حداقل تو اون لحظه ها) تنها بودم.
تازگيها صداي شکستن خودم رو مي شنوم.تازگيها بدجور مي شکنم.
داشتم فکر مي کردم وقتي دلم گرفته و بي حوصله شدم، چرا بايد باز هم لبخند بزنم، حرف بزنم و اون نقاب مسخرهء شادي رو دودستي فشار بدم به صورتم که يه وقت نيفته، در حالي که صورتم رو خراش مي ده و پوستم زير فشارش سرخ مي شه و آتش مي گيره؟ بعد به اين نتيجه رسيدم که ديگه کسي توانايي پذيرش صباي اينطوري رو نداره. به اين صبايي که به همه نشون مي دم عادت کردن و نمي خوان يا نمي تونن کس ديگه اي رو ببينن.براشون قابل قبول نيست...
همين!!
-هميشه احساساتم رو مي تونم توي يکي از شعر هاي سهراب پيدا کنم.يا من لاي کلمه هاي کتابش هستم، يا شعرهاش رو از چيزي ساخته که من رو از اون ساختن.فکر مي کنم اونقدر بزرگ باشم که توي شعرهاي سهراب جا بگيرم.شايد هم شعرهاي سهراب اونقدر وسيع باشن که من رو بپوشونن. نمي دونم ...
الان اين توي ذهنمه:
دورها آوايي ست
که مرا مي خواند
Ciao
No comments:
Post a Comment