2004/02/20

يک روز معمولي معمولي معمولي

تا ساعت 4 صبح بيداري و فکر مي کني و با خودت مي گي: الان توي رختخواب يه سيگار مي چسبيد. آي مي چسبيد ها! و بعد اون جملهء معروف خودت: سيگاري هم نشديم!!
بعد مي خوابي ... يه خواب نا آروم. ساعت 9 بيدار مي شي. صبحانه. ماهواره. کارتون هاي کانال بومرنگ هم نمي تونن اثر خواب بد ديشب رو از بين ببرن. حتي اگر امروز به خاطر گل روي تو کلي "اسکوبي دو" ي جديد نشون بده با Captain caveman.
يه خرده DHTML مي خوني. Cute ftp رو تنظيم مي کني براي وبلاگ موسيقي که اگر بشه فردا راهش بندازي. آهنگ گوش مي دي و بيهوده روزت رو مي گذروني تا ظهر بشه.
ظهر ناهار رو سريع مي خوري و بر مي گردي تو دخمه. مي ري سراغ اخبار. جالبه که از اون انفجار مهيب و حادثهء دلخراش خبري نيست. نه تلويزيون نه روزنامه ها نه حتي سايت ها! ظاهراً انتخابات از همه چيز مهم تره.
دکتر سپيدنام سر کلاس الکترونيک به بچه ها گفته:
بار قطاره 10 واگن اول بنزين بوده. 10 واگن بعدي پنبه. بعدش مازوت و بعد گوگرد. آخر قطار هم يه پرچم زده بودن که روش نوشته شده بوده:بفرماييد روضه!!
طبق معمول دکتر همه چيز رو به ساده ترين شکل ممکن گفت. ديگه مرگ انسان ها بر اثر بي مبالاتي و بي لياقتي يه عده آدم کم سواد و بي کفايت طبيعي شده. به قول بابا مملکت آخوندي از اين بهتر نمي شه. بايأ همه چيزش به همه چيزش بياد.

آقاي کروبي فرمودن اگر احمد رو رد صلاحيت کردند که شما به محمود راي بدهيد، شما به تقي راي بدهيد.
به قول ابراهيم نبوي آگاهان در اين رابطه گفتند عمو کروبي! هم تقي رو رد صلاحيت کردن هم 7 جدش رو هم خونواده و همفکرها و دوست و آشنا و بقال سر کوچه شون رو. بازندهء اصلي تقيه که واقعاً لياقت نمايندگي رو داشت نه احمد!!

از اخبار رد مي شي. مي گيري مي خوابي. بعد کلاس فرانسه. تو کلاس استاد بر مي گرده به فرانسه مي پرسه تو انتخابات شرکت مي کنيد يا نه. استاد بچهء خوبيه از بچه هاي فردوسي. داره فوقش رو تو.رشتهء زبان فرانسه مي گيره. من به انگليسي به استاد مي گم استاد عمراً به فرانسه چي مي شه! همه مي خندن. يه خندهء طولاني دنباله دار. ظاهراً حرف دل بقيه بود.

تو وبلاگ شبح يه جوکي خوندم که قبلاً هم خونده بودم و خيلي خوشم اومده بود.
يه کسي از بالاي يه برج خيلي بلند 100 طبقه مي پره پايين که خودش رو بکشه. تو طبقهء 40 يه نفر تو بالکن ايستاده بوده، به طرف مي گه اوضاع چطوره
طرف همونطور که داشته از اون طبقه رد مي شده(به طرف پايين البته!!) مي گه
So far, So good


ادامه.بعد از کلاس با سلمان شام مي ري بيرون. جاسمين مثل هميشه شلوغه. بيرون اومدنت دليل خاصي نداره. محض خونه ننشستن.
بعدش هم با سردرد بر مي گردي خونه. يه فکري هميشه تو کله ات رزيدنته. هميشه هست. يه کسي هست تو کله ات که از اون گوشه پوچي همهء چيزهايي که به زندگي مربوط مي شه رو مسخره مي کنه، و باعث مي شه که از هيچ چيز لذت نبري. همه چيز عادي و تکراري باشه.
زندگي يه جوري ... خيلي خاليه، سرده.
تنها چيزي که هنوز گرمه صداي آندره آ بوچليه و کريس دي برگ و البته 4 فصل ويوالدي. و همچنين شعرهاي عمو شلبي و جنگ و صلح تولستوي.
و البته تر!! از همه وبلاگ نوشتن.
خوبه که هنوز يه چيزهايي گرم هستن ... هنوز.

Ciao

پي نوشت: اين بار سومه که جنگ و صلح رو مي خونم(اگر اشتباه نکرده باشم). هميشه هم يه جوره. تا نصفش خوندنش عذابه. نصفش رو که خوندي تازه مي فهمي که داري يه شاهکار رو مي خوني.

پي نوشت: حافظ رو باز کردم همينطور الکي. اين اومد:
...
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موي تا نمويد باز

به حامد: همه اش با خود خود خودت بودم!!
به خاطره: تو شبيه مني يا من شبيه تو ام؟ تکليف من رو مشخص کن :))

No comments: