2004/02/02

- من اگر بخوام نذارم کسي با رفتارش من رو ناراحت کنه بايد خيلي تلاش کنم، اما مجبورم اين کار رو بکنم.
اما هميشه اين سوال برام مي مونه که رفتار من غلط بوده يا اونها ...

- به اين نتيجه رسيدم که ارزش ناراحتي نداره! فرقي نداره که مشکل از منه يا کس ديگه.
موضوع آينه که براي دوستي و دوست داشتن بايد يه قسمتي از غرورت رو بشکني.
اما وقتي يه رابطه به هر دليلي خراب مي شه و ديگه براي طرفت مهم نيستي، حالا صرف نظر از درست يا غلط بودن رفتار تو يا اون، لزومي نداره که همچنان خودت رو بشکني و خرد کني، براي کسي که ديگه براش اهميت نداري.

-مشکل اينه که اونقدر سختم که کسي نمي فهمه. خيلي راحت به من نزديک مي شه و به اين سطح سخت برخورد مي کنه و مي کشه عقب.
و من پشت اين ديوار سخت سنگي، تنها مي مونم.

-اما با تموم اين حرفها، مهم اينه که ديگه ناراحت نمي شم. قول مي دم.
فقط چيزي که براي من مي مونه اينه که هيچوقت دليل اين تغييرت رو نمي فهمم، همين.
سعي مي کنم ديگه بهت نياز نداشته باشم، گرچه که تا حالاش هم رو نکردم، گرچه که خيلي وقتها يادت بودم و يادت مي کردم.

-باز هم بزرگ شدم. بزرگتر( از اين بزرگتر بشم ، در از در رد شدنم جاي شک خواهد بود!).

-وقتي پشت ديوار خودت موندي، بهترين کار اينه که پشتت رو بکني به ديوار و بشيني و تکيه بدي بهش. سرت رو تکيه بدي عقب و سعي کني به اين تهي جلو چشمت نگاه نکني.

-من تجسم و تخيلم خيلي قويه ها! واقعاً اگر مي شد اين تصاوير ذهنيم رو يه جوري به تابلو هاي نقاشي تبديل مي کردم الان کلي مشهور شده بودم براي خودم.

-و جالبترين قسمت قضيه اينه که اين فراز و فرود ها رو هيچ کس نمي فهمه. جالبه ... خيلي جالبه.
اين هم از مزاياي من بودنه.

No comments: