2004/02/27

من به اين نتيجه رسيدم که نوشته هام توي وبلاگ حالت يه جور موج سينوسي با دورهء تناوب هاي متفاوت تو هر تناوب رو داره.
و اون هم به خاطر اينه که من يه سري تناقضات فکري دارم راجع به خدا و خودم و آدم ها و زندگي و اول مرغ بود يا تخم مرغ و هر چيزي که فکرش رو بکنيد.
گاهي فکر مي کنم از بس فکر کردم به جايي رسيدم که مرحلهء شناوري بين الهام و تفکره. و چيزهايي مي بينم که درکشون توي ذهن انسان نمي گنجه. و براي همين هنوز مي چرخم. مفهوم هاي عجيبي توي ذهنم هست که اگر بتونم تحليلشون کنم مطمئناً از اين حالت بيرون ميآم.
اما به هر حال چيزي که هست اينه که گاهي اين تناقضات غالب مي شن و من مي رم پايين.
اونقدر که خسته مي شم و براي يه مدت خودم رو مي زنم به بي خيالي و بر مي گردم بالا، فقط مشکل اينه که نمي تونم هميشه بي خيال باشم، چون به بي خيالي اعتقاد ندارم.

فردا کنکور IT مي باشد!
من فردا کنکور مي باشم!
من براي سال آينده حتماً براي کنکور خواهم خواند و کنکور خواهم شد!

خيلي وقت ها خيلي ها از رفتار من برداشت مي کنن که آدم مغرور و خود بزرگ بيني هستم.
ولي نيستم. خودم رو از هيچ کس بالاتر نمي بينم. نه فرق هام با ديگران باعث برتريم مي شه نه شباهت هام باعث نزديکي.
چيزي که باعث اين رفتار من مي شه خيلي ساده ست. خيلي خيلي ساده.
بيشتر از نود درصد آدم هايي که مي شناسم مثل هم حرف مي زنند، مثل هم رفتار مي کنند، مثل هم فکر مي کنند، نقاط کور فکريشون مثل همه و کلاً کپي هم هستن؛ غرق در روزمرگي.
مثل انعکاس يه صدا به صورت انسان هاي مختلف. همه يه جور صدا مي دن. و براي من تکراري شده. اصلاً تمايلي به شنيدن تکراري ها ندارم. و دنبال هارموني هاي جديد هستم. حتي اگر ناهنجار باشه.
همين!

خواب پنجره هايي رو مي بينم که بيرونشون سرخ سير و اشباع شده ست.
من داخل يه اتاق بزرگ تاريک و ساکتم. و نور قرمز از پنجره ها به داخل مي تابه.
پنجره هاي بزرگ و پهن با قاب هاي ضخيم.
من هيچ حرکتي نمي کنم. مي ايستم و نگاهم از يه پنجره به پنجرهء ديگه مي ره. و بعد دلم توي خواب براي کسي تنگ مي شه.
چند شبه پشت سر هم اين خواب رو مي بينم(البته در کنار خواب هاي ديگه).
و من ساعت ها بعد از ديدن اون خواب، وقتي بيدار مي شم، توي پس زمينهء ذهنم پنجره هاي قرمز رو مي بينم و دلتنگي هام رو.

باز هم حافظ:
...
پدرم روضهء رضوان به دو گندم بفروخت       نا خلف باشم اگر من به جوي نفروشم
اين تفال هاي شبانه تقريباً عادت شده. حافظ رو بر مي دارم و بي مقدمه و معطلي و نيت و اين رسم و رسوم باز مي کنم و مي خونم. آرومم مي کنه.

Ciao

No comments: