2004/02/17

جالبي قضيه اينه که توي خونه براي هيچ کدوم از کارهام، از کوچک و بزرگ تاييد هيچ کس رو ندارم
و مرتب در حال شنيدن حرف هاي بسيار سنگيني هستم دربارهء غلط بودن کارهام و زندگيم و همه چيزم.
که توي خونه بدترين حمله ها به حساس ترين قسمت هاي زندگيم از طرف کساني که خونوادهء من هستن مي شه و به علت بي تفاوتي ظاهري من هر حمله شديدتر از قبل مي شه.
و گاهي حس مي کنم که همهء کارهام اشتباه اند، يه جور ... کثيف اند.چون اينجا همه خيلي راحت سر تا پاي من و کارهام رو مي برند زير سوال و بعد شام مي خورند و به سريال طنز مي خندند.
و من مدتهاست راجع به کارهام خودم قضاوت مي کنم، خودم تصميم مي گيرم و خودم عمل مي کنم، و نتيجه اش رو هم خودم تحمل مي کنم، خوب يا بد.
من اينجا براي کساني که توي اين خونه زندگي مي کنند، از رهگذرهايي که اون پايين، مي شه از پشت پنجره ديدشون هم غريبه ترم.
من اينجا يه جور پناهنده ام به اتاقم که حضور هيچ کس رو تحمل نمي کنم چون کسي من و کارهام رو تحمل نمي کنه.
سال هاي سال در موارد مختلف با شدت و ضعف همينطور بوده
اما من هميشه از خودم به خاطر اين افکارم خجالت مي کشيدم و فکر مي کردم که هميشه خونواده ام درست مي گن و من اشتباه مي کنم
اما حالا ديگه نمي تونم به خودم برچسب بچه بودن بزنم، و به افکارم برچسب احساسات غير واقعي يه تين ايجر. و متاسفانه همين باعث مي شه که حقيقت بيشتر و بدتر خودش رو نشون بده.
امشب به اين نتيجه رسيدم که يکي از بزرگترين دلايل عدم ثبات من، رفتار خونواده امه.
هيچ وقت سعي نکردم توي خونه تاييد کسي رو براي کارهام جلب کنم، چون فکر مي کردم خونواده يه چيز ديگه ست.
اما خب ... جدا از مناسبات خونوادگي، پدر و مادرم هم مثل تموم آدم ها ديگه اند.

همين

-پي نوشت: مي دونم الان که اين رو مي نويسم، بلافاصله از نوشتنش و پست کردنش پشيمون مي شم. اما پستش مي کنم، چون نبايد خودم رو سانسور کنم.

پي نوشت 2: به دزيره: اين حرفها رو جدي نگير. فراموش کن.
يه سوالي اصلاً. احياناً امير از وبلاگ من خبر نداره که؟!! يا نمي خوندش که؟!!
چون اينها حرفهايي نيست که بخوام کساني!! داخل خونواده ازش مطلع باشن. همين يک نفر کافيه.

پي نوشت 3: اين رو حتماً پست مي کنم، اما احتمالاً يکي دو روز ديگه که از مود امشبم بيام بيرون(دوشنبه شب-27 بهمن). دليل اين کارم(همين عقب انداختن پست اين مطلب) رو هم نمي دونم! اما دليلش مهمه. احتمالاً از اون چيزهاييه که مي شه روش بحث کرد.

پي نوشت: اين نوشته ها از سر احساسات نبود(الان امشبه.يعني فردا شب ديشب. يعني 24 ساعت بعد از اينکه اين نوشته رو نوشتم!!). تنها نقش احساسات اين بود که اين حرفها رو بنويسم، همين!

No comments: