2004/02/16

-دارم قوياً و عميقاً به اين نتيجه مي رسم که تنهايي از همه چيز بهتره. از همه چيز ...

-به کيميا: کامنتت رو خوندم و کلي خنديدم. مي دونم چي مي گي اما وقتي مي افتم رو دور نوشتن ديگه کسي جلو دارم نيست، سوژه هم که هميشه هست. من هم که راحتتر از نفس کشيدن مي نويسم.

-کامنت مطلب قبلي رو بخونيد، اون چيزي که بارانه نوشته. وقتي مي گم دوستهاي خوبي دارم، اينه.
دليل اينکه اين رفتار رو مي کنم همون چيزيه که تو گفتي. به خاطر احترام به عقايد خودمه که اين کار رو مي کنم، و به خاطر خودم. وگرنه گفتم که منطقيش چيز ديگه ايه.

- جدا تقصير منه ها! نمي گم مشکل کس ديگه ايه، همه اش مشکل خود خودمه. اما دليلش هرچي هست، ظاهراً هيچکس حرف من رو نمي فهمه.
گاهي يه جور حسي دارم، انگار خالي شدم. وقتي مي بينم که چقدر احساسات و فکرهام بد برداشت مي شه، يا اشتباه. اون هم در مورد کساني که واقعاً دوستشون دارم.
شايد هم مشکل واقعاً همينه، دوست داشتن.
اما هرچي که هست و نيست، کسي نمي فهمه...نمي فهمه...نميفهمه.
فقط دارم روي خودم کار مي کنم که برام مهم نباشه که کسي بفهمه يا نه.

-طرف با مقادير معتنابهي!! ريش و اينا و يه لباس بدفرم کثيف اومده ستاد انتخاباتي زده.کجا؟ تو سجاد.
آخه يکي نيست بگه عاقل!! با اين سيستم و اين حال و هوا انتظار داري تو اون منطقه چقدر راي بياري؟؟من خودم نديده بودم، سلمان گفت.
رفتم ديدم واقعاً يه همچين موجودي تو سجاد به چشم مي خوره!!

-امروز باد ما را با خود برد. خط اينترنت دانشگاه قطع شد. برق دانشکده قطع شد. شيشهء دو تا از پنجره ها شکست. يه درخت تو دانشگاه شکست. يه درخت ديگه هم سر راه افتاده بود رو دو تا ماشين که پارک کرده بودن. البته اون چيزي که ما ديديم دوتا مجموعهء لهيدهء فلز بود که مثل ساندويچ کالباس، ورقه ورقه به هم چسبيده بود. اما ظاهراً يه زماني اتومبيل بودن!!

-من با همه چيز مي جنگم تا اون چيزي که مي خوام رو به دست بيارم، يا اون چيزهايي که برام مهمه. کاري که هميشه کردم.
اما نمي تونم جلو خودم رو بگيرم و فکر نکنم که چي مي شد اگر اوضاع يه مقدار آسون تر بود.
چي مي شد آدمها اينقدر سخت نبودن، زندگي اينقدر دست و پا گير نبود، اجتماع اينطور اين بار مناسبات مزخرفش رو روي سينه ات نمي ذاشت.
گاهي نمي شه نفس کشيد، واقعاً نمي شه.

-من از هر نوع سنت متنفرم.

No comments: