-در آستانهء عيد قربان 80 نفر در مراسم حج زير دست و پا له شدند.
تازه فهميدم چرا اسم اين عيد رو گذاشتن قربان!
-حکايت:
شخصي در خواب شيخي ديد که نور حقيقت بر جبينش آشکار بود و زير لب اوراد آسماني زمزمه مي کرد و بر کوره راهي گذر مي کرد.
پس به پيش شيخ شد و گفت: يا شيخ! مرا پندي ده!
شيخ فرمود: برو بابا حال نداري! تو خواب هم دست از سر کچل ما بر نمي دارن.
آنگاه دستار از سر برداشت و سرکچل بخارانيد و ناپديد شد و طرف را در حيرت و اينا بگذاشت!
آقا اصلاً مي دونين چيه؛ آقاي شريعتمداري و جنتي و مصباح نه غذا مي خورن، نه خميازه مي کشن، نه مي خندن. همينه که جنتي رشد جسمي و مغزي نکرده ديگه!
اين نوشتهء ف.م.سخن رو بخونيد.خيلي جالبه. کلي کيف کردم.
-يکي از آرزوهاي زندگيم اينه که پيانو رو اونقدر ياد بگيرم که بتونم Nocturne هاي شوپن رو خودم بزنم.
ديشب تا صبح گوششون مي کردم. حسش وصف ناپذيره.
دلم مي خواست موقع گوش دادنش تاب بخورم، و شربت آلبالوي يخ بخورم(از اونها که مادربزرگم درست مي کنه).
-موقعي که با يه نفر دوست مي شي، بهش اجازه مي دي وارد حريم شخصيت بشه.
وقتي کسي وارد حريم شخصيت شد، و دوستش داشتي، يه قسمتي از وجودت رو پيشش مي ذاري.
خيلي بده که نفر اون تکه هه رو(که اتفاقاً خيلي هم بزرگ بوده) با خودش ببره و بره.
-و جادوي موسيقي ...
يکي از دلايلي که عقايد خودم راجع به زندگي رو به همهء نظريات ديگه چه ديني چه فلسفي و ... ترجيح مي دم اينه که چيزهايي رو تجربه مي کنم که ديگرون، حداقل اونهايي که نظريه پردازن تجربه نکردن.
مسلماً هيچ آخوندي لذتي که من از گوش کردن آريا هاي باخ و Nocturne هاي شوپن در طول يک شب مي برم تجربه نکرده.
اصلاً با اين نوع لذت آشنا نيست.
خدا، اگر باشه، لابلاي نتهاي شوپن و پاگانيني و گوستاو مالره.
No comments:
Post a Comment