2003/05/23
!!!!!"Back from "Gone Fishing
سلام...سلام...سلام.عمو برگشت، سالم و سلامت.جاتون خالی اردو خيلی خوب بود.در حقيقت می شه گفت تا حدودی دل همتون بسوزه!!!خب حالا شرح ماوقع
قرارمون ساعت ۶ دم در دانشکدهء رياضی بود.من طبق معمول زودتر از همه رسيدم.اولين محمولهء بچه ها، حدود يک ربع ديرتر، حدود ساعت ۶ صبح رسيدن اونجا.يک فقره استاد هم ساعت ۶:۰۵ اومد.طبق معمول اين بد قول ها، قرار بود ساعت ۶ راه بيافتيم، اما ۷ راه افتاديم.يک ساعت و ۳۰ دقيقه راه و بعد ... يک جای خفن!!!حدود ۳۸ نفر دختر و پسر بوديم.اونجايی که رفتيم همش کوه بود و يه رودخونهء خروشان که افراد بسيار زيادی رو مفتخر کرده خيس نمود!!.ساعت ۸:۳۰ هم خسته رسيديم خونه و خوابيديم.اين کل ماجرا بود.حالا نکات مهمش!!!!
-قبل از جايی که اطراق کرديم، يه جا برای استراحت ايستاديم.همه نشسته بودن گرم صحبت که يهويی ديديم استاد رفت اونور رود.اينطرف که ما بوديم يه صخرهء بزرگ بود، از اون صخره خفن ها که تام کروز، اول فيلم MI2 بهش آويزون بود.منتها اونطرف رود، يه کوه با شيب زياد بود که به آدم چشمک می زد که " يوهوهوهوهو...بيا از من برو بالا ".خلاصه که شيطون استاد رو گول زد و رفت بالا.ما همينطور گرم صحبت های خودمون بوديم و گاهی هم به استاد نگاه می کرديم که مثل بزکوهی داشت از کوه می کشيد بالا.هر چی گفتيم
دکتر بی خيال شو!تو که می خوای بيفتی، از همون جا بيفت ديگه!بالا رفتن نداره که
به خرجش نرفت.تا يه جايی رفت که ديگه ظاهراً آخر خط بود.بعدش هم ۴-۵ تا از بچه ها که يا اونها رو هم شيطون گول زده بود يا با دکتر درس داشتن، رفتن بالا پيش دکتر.۴-۵ تا رفتن پيش دکتر، فريد هم نمی دونم، مثل اينکه شيطون علاوه بر اينکه گولش زد يه چيزی هم کوبوند تو مخش، آخه از يه مسير ديگه بالا رفت.به همون ارتفاع اما با حدود ۱۰۰ متر فاصله از اونها، جايی که هيچگونه امکان دسترسی بهش نبود.حالا اينها يه نيم ساعتی اون بالا بودن، بعدش شروع کردن به برگشتن.آقا فيلم کمدی.هی ما منتظر بوديم دکتر بيفته...مگه افتاد؟؟!!هی همش اينور اونور می پريد آخرش هم از کوه راحت اومد پايين.قرار بود حالا که از کوه پرت نشد پايين، مرامی بپره تو رودخونه که حالا که از کوه پرت نشد، لااقل خيس بشه.اما همون قدر هم مرام نداشت.پايين اومدن بچه ها هم داستانی بود برا خودش.جناب آقای دکتر پرفسور نابغه انيشتن، نفهميد که کوه، جنسش از اون سنگهاست که با فشار خرد می شه.موقع برگشتن پدر همشون در اومده بود.همينطور ليز می خوردن و ۴ دست و پا و ۴ پا و دست می اومدن پايين.باز هم کلی خنديديم.و اما فريد...اين يکی از همه جالب تر بود.نيم ساعت داشت اون بالا اينور اونور می رفت اما نمی تونست بياد پايين، آخرش هم به يه مشقتی اومد پايين که نگو و نپرس.به اين بيشتر از همه خنديديم.و از اين انشا نتيجه می گيريم که ما خيلی بدجنسيم!!
-دختر ها هم بد نبودن.البته با ما ها همراه نبودن، اما خب اذيت هم نکردن.
-يکی از بچه ها از اول اردو تا آخرش، يک سره بغل دست دکتر بود و داشت باهاش حرف میزد.فکر کنم اين ترم شونصد واحد با دکتر برداشته بود که اين زجر رو تحمل می کرد
-کلی برای خودم تنهايی اکتشافات کردم.خيلی جالب بود.يه گل آبی خيلی قشنگ هم پيدا کردم که هيچکس نمی دونست چيه ولی خيلی بوش بد بود.
-اون مسيری که ما می رفتيم، هی اهالی اونجا با الاغ و اسب می اومدن رد می شدن.بعدش يه بار ديديم ۳ تا الاغ اومدن.روی الاغ وسطی ۲ تا سرباز بودن با تفنگ و تجهيزات کامل که داشتن از الاغ سواری لذت وافر می بردن.ما پرسيديم اينها ديگه برای چی بيد؟بعد يارو گفت:(داشته باشين اينجا رو)
ما اونجا کار...اشرار هستن....گوشه اش وايه!!!!!
جااااااان؟؟؟!!!يعنی چی؟؟!حالا از اشرارش که بگذريم، اين از کجا تيکهء "گوشه اش بازه" رو بلد بود؟؟!!
البته يه نظريه ديگه هم هست که می گه:بيچاره نمی دونست که ما خودمون End اشرار بوديم.و من هم به عنوان بزرگترين پستچی تاريخ بشريت، اونجا به عنوان بزرگتر اشرار بودم!!.يه موقع بهشون نگين هااااا!!!
-۲ بار نزديک بود حيوانات اهلی حامد رو زير بگيرن.يه بار يه اسبه که بالای سرعت مجاز می رفت.يه بار هم يه آقا الاغه بود که قيافه اش خيلی مظلوم بود و برای اينکه حامد رو زير نکنه داشت گردن خودش رو می شکست.به اين می گن مرام الاغی!!
الاغ جون متشکريم.
-افشاگری:يادم رفت بگم.حالا دکتر بی مرام که از بالای کوه نيفتاد، اما ظاهراً بالای کوه حالش بد شده بيچاره، قرص خورده.ازش پرسيديم چی شده بوده.يه چيزی به انگليسی گفت(آخه انگلستان درس خونده و عشق انگليسی حرف زدنه)، مثل براشينگ يا يه همچين چيزی.فکر کنم گفت کوهنوردی برای آبشش هاش خوب نبوده.خلاصه اين هم از کوهنورد پر افتخار ما.
-با خودم فکر می کردم بد نبود اگر برای يک مدت اونجاها زندگی کنی.همش سنگ و کوه و درخت بود، بدون هيچ نشانه ای از تمدن.نه صدای ماشينی بود، نه تلويزيون؛حتی صدای آدمها هم توی صدای زندگی کردن طبيعت گم می شد.طبيعت اونجا، نفس های عميق می کشيد.خيلی دلم می خواست خودم تنها، يه مدت اونجا زندگی کنم.مطمئنم که از زندگيی که الان دارم خيلی بهتر می بود.
موخره: خيلی خوبه که برای يه روز موتور فکر کردن ذهنت رو خاموش کنی و فقط حس کنی.ديروز اصلاً به تموم اون چيزهای آزار دهنده ای که هميشه توی فکرم هستن، فکر نکردم.فقط حس بود.موقع راه رفتن فقط به اين فکر می کردم که قدم بعديم رو کجا بذارم.نور و آفتاب و باد و درخت و طبيعت رو حس می کردم.
ديروز با جمع نبودم.خيلی از مواقعش خودم تنها نشسته بودم يا تنها راه می رفتم.خودم خيلی سختم بود، اما نمی تونستم با بقيه باشم.احساس می کردم تموم نگاهها و فکرهايی که به طرف منه، يه جوريه:سرد و اشتباه.اما در کل لذت بردم.و متاسفم که امروز دوباره به زندگی عاديم برگشتم.
خب سفرنامهء ما به پايان رسيد.امروز باز هم می نويسم.
برام کامنت بذارين.
خدانگهدار همگی
روز خوبی داشته باشين.
عمو پت کوهنورد
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment