2003/05/06
حاصل ضرب ترديد و کبريت
سلام
اول بگم که چرا اون مطالب راجع به عشق رو که گفته بودم، ادامه نمي دم.راستش يه خرده سر در گم شدم.یعني راجع به اين موضوع بايد دوباره افکارم رو منظم کنم.احتمالاً سرور من تا يکي-دو روز Down خواهد بود.
خب.اين از اين.حالا...يه چيزي راستش خيلي وقته فکرم رو مشغول کرده.امروز دوباره به ذهنم رسيد.اينکه شايد ما، همه چيز رو مي دونيم، و صرفاً برای توجيه دونسته هامون علم رو به وجود مي آريم و گسترشش مي ديم.جاذبه قبل از اينکه نيوتن کشفش کنه هم وجود داشته.همه هم بر اساس اون خودشون رو تنظيم مي کردن.کشف نيوتن فرقي در اصل قضيه به وجود نياورد.هنوز هم جاذبه هموني هست که بود.يا مثلاً اصطکاک.قبل از اينکه فرمول بندي و قانون مند بشه وجود داشته.همه هم باهاش هماهنگ هستن.مي گين نه، بچه هايي رو ببينيد که روی برف و يخ يا جاهايي که ليزه، سر مي خورن.هيچ کس بهشون راجع به جاذبه چيزی نگفته.اما با اين حال، به بهترين شکل از اون استفاده مي کنن.علم چيه؟اينکه قوانين طبيعت رو به بند فرمول های خشک و سرد بکشونيم.آخر راهی که مي ريم کجاست؟
برای همهء ما پيش اومده که گاهی صحنه ای رو مي بينيم و احساس مي کنيم قبلاً هم ديديمش.يکي از نظرياتی که راجع به اين موضوع هست همينه.اين که ما در بدو خلقت همه چيز رو مي دونيم، ولی زمان ورود به دنيا همهء اونها از ذهنمون پاک مي شه و فقط گاهی نشونه هاش به صورت همون حس مبهم خودشون رو نشون می دن.تعبير قشنگيه.البته طبعاً، اگر اينطور فکر کنيم، علم ديگه زيبا نخواهد بود.و اين هم مسلماً اين نظر مخالف رو به دنبالش خواهد داشت که بدون علم پيشرفتی هم در کار نخواهد بود.کدوم پيشرفت؟ممکنه بشه اسمش رو دستاورد گذاشت، اما ..... پيشرفت؟به کجا؟هر سال و دهه و قرن رو که پشت سر می ذاريم، به عوض اون چيزایی که از دست می ديم چی به دست می آريم؟سيم و آهن و بتن و فاصله.قاره ها رو به هم وصل کرديم، اما به اندازهء دنياهايی که توی تصورمون هم نمی گنجه از هم دور شديم.از کسانی که کنارمون هستن.از حتی عزيزانمون.اونقدر درک کردنمون سخته و اونقدر تلخ و پيچيده ايم که نمی تونيم حتی ساده ترين احساسات خودمون رو بروز بديم.خشم و ترس و محبتمون محدود شده و کنترل شده.به جای همهء اينها با حس انزوای انسان مدرن خودمون رو پر کرديم.ياد گرفتيم که ترس بده.خشونت بده.کشتن بده.همهء اينها رو توی خودمون حبس کرديم و بعد...از خودمون ترسيديم.با خودمون جنگيديم.بچه ای که شبها می ترسيد تنها توی رختخوابش بخوابه ياد گرفت که ديگه از شب نترسه.ترس از شب رو ريخت تو خودش.حالا از خودش می ترسه.من نمی خوام اينجا قداست غريزهء انسانهای نئاندرتال رو به تصوير بکشم.فقط دارم فکر می کنم، هر چی، به قول خودمون پيشرفت می کنيم، زندگی برامون دشوارتر می شه.شايد برای شعر و موسيقی و هنری که خواه ناخواه، علم باعث گسترش خارج از حد تصورش شده، راه ديگه ای هم برای زندگی بوده.من خودم هم دارم با همين مظاهر به اصطلاح پيشرفت، زندگی می کنم.از خوراک و پوشاک تا زندگی مادر بزرگم(که با دستگاههای زشت و زمخت ادامه داره) تا همين کامپيوتری که الان پاش نشستم و حرفهام رو دارم به وسيلهء اون پخش می کنم، همه بزرگترين نقش رو توی بودنشون، علم و تکنولوزی داره.اين راهيه که محکوم به پيمودنشيم.راهی که بايد تا آخر بريم.بايد بدونيم به کجا می رسيم، حتی اگر بدونيم که به هيچ جا نمی رسيم.این راه، بی بازگشته و یک طرفه.اما، خب گاهی فکر می کنم که زندگی بدون اين ظواهر پر زرق و برق مدرنيته، راحتتر بوده.خيلی راحتتر.راهمون يه سربالاييه که هر چقدر جلو می ريم، شيبش بيشتر می شه و ادامه دادنش سختتر و با ضرر و زيان بيشتر.سربالايی که بر خلاف همهء سربالايی ها، انتهاش سرازيری نباشه.
راستی.يه سوال.معادل يه وب لاگ برای انسانهای نئاندرتال چی بوده؟شايد....مثلاً يه غرش.يعنی به جای اينکه يه ساعت بياد مثل من تايپ کنه، يه غرش می کرده و همه می فهميدن که چه احساسی داره.اين نئاندرتال ها هم برا خودشون خوش بودن هااا.نه؟؟؟؟....
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment