2003/05/18
زندگی، مرگ....هيچ
بعد از جنگ عراق، هر روز خبر می رسه که گورهای دسته جمعی توی عراق کشف می شن.هر بار که يه همچين چيزی می شنوم، حس غريبی بهم دست می ده.يه حس عجيب دلگرفتگی.واقعاً دردآوره.گور دسته جمعی.می دونين يعنی چی؟کی تا حالا بهش فکر کرده؟يه چالهء بدبو و عميق که توش بقايای پوسيدهء انسانهاست.انسان.مثل من و شما.پدر ها.مادر ها.خيلی از اون گورهای جمعی، مال ايرانی هايی بوده که توی جنگ کشته شدن.واقعاً چطور می شه ربط داد اين بقايای خشک شده و پوسيده رو با اون چيزی که زمانی انسان بوده.چطور می شه اين تودهء بی شکل رو اون پدری تصور کرد که بچه اش رو توی آغوشش می گرفته، برادری که شبها خونواده اش براش دعا می کردن.کی می تونه اين بقايا رو بشناسه؟
واقعاً وحشتناکه.اينکه آدم حتی مرگش هم به يه سوراخ توی زمين توی يه کشور غريب بين بقايای انسانهای ديگه ختم بشه در حالی که شايد خودش هم بقايای انسان باشه.
عجيبه که اينقدر روی زندگی های خودمون تکيه می کنيم.اينقدر به زندگی کردن عادت کرديم.که هر روز از خواب بلند بشيم.کار کنيم.با آدمهای ديگه رابطه داشته باشيم.و.....آخرش همينه.يه سوراخ توی زمين و اگر خوش شانس باشيم، يه سنگ قبر.هيچ فکر کردين؟که کجای زندگيتون هستين؟کجای اون زندگيی که می خواستين داشته باشين.به کدوم يکی از روياهاتون رسيدين؟چند تا از آرزوهاتون برآورده شده؟چند تا کار نکرده مونده؟چقدر حرف نگفته؟حرفهای فراموش شده؟
گاهی بد نيست که آدم از قطار زندگی پياده بشه و يه خرده حرکتش رو تماشا کنه.و اينکه آخرش به کجا می رسه.قطاری که آخرش برای بعضی آدمها مثل خود ما، کسانی که بعضی از ما ديديمشون و باهاشون صحبت کرديم و نسبت بهشون احساس داشتيم، يه گور باشه، بی صدا و نشانه، زير خاکهای يه کشور ديگه.
"غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد کرد
که پاک پاک شود صورت طلايی مرگ"
پ.پ
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment