2003/05/09



؟؟؟؟؟؟؟؟؟



نمی دونم الان بايد چه احساسی داشته باشم.بی خيالی؟ناراحتی؟خشم؟نسبت به کی؟
نشسته بودم آمار می خوندم.يه هويی هوس کردم برم بيرون.قدم زدن هميشه بهم آرامش می ده.باعث می شه فکرهايی که توی سرم دور می زنن، منظم بشن.تا يه روزنامه فروشی رفتم دنبال مجلهء جديد و کارت اينترنت.کنار روزنامه فروشی ۴-۳ تا پسر ايستاده بودن.از اونها که تا يکی دو سال قبل شلوار خانواده می پوشيدن و حالا برای پيوستن به جرگهء انسانهای متمدن و اصولاً انسانها، جوری لباس می پوشن که حال آدم بد می شه.شلوارهای براق با رنگهای عجيب و بلوزهايی که تا کمر شلوار، يقه شون بازه و عينکهای شب مسخره و موهايی که يه قوطی ژل روش خالی شده.همون تيپی که به جواد اسپرت يا چيزايی مثل اينها معروفه.من يه مجلهء دنيای تصوير برداشتم و داشتم از صاحب روزنامه فروشی راجع به کارتهای اينترنتش سوال می کردم که يه دختری اومد کنارم و عذر خواهی کرد و گفت عجله داره.من کشيدم کنار و اون يه کارت تلفن خريد.تقريباً همسن من بود.خيلی تميز و مرتب لباس پوشيده بود.کفشهاش تميز بودن و مانتوش مرتب و اتو خورده.يه آرايش مختصری هم کرده بود.در کل آدم مرتبی بود.يه کتاب قطور لاتين هم دستش بود که تا اونجا که من تونستم بخونم(من نسبت به کتاب خيلی کنجکاوم) يه جور دائره المعارف پزشکی بود.رفت باجهء تلفن کنار دکه تا تلفن بزنه.من داشتم به روزنامه فروشه پول می دادم که صدای متلکهای اون انسانهای ابله بلند شد.کاری کردن که در عرض شايد کمتر از يک دقيقه ای که من يه کارت اينترنت برداشتم و پول دادم، اون ظاهراً از تلفن زدن پشيمون شد و سريع راه افتاد که از اونجا دور بشه.تقريباً همون زمانی که من برگشتم که برم خونه، اون هم از کنار باجه راه افتاد.تقريباً راه افتاده بودم که ديدم چيزی روی زمين افتاده، درست کنار باجه.يه کيف پول زنانه بود.از کنارش هزار تومنی ها زده بودن بيرون و کنارش يه کارت تلفن افتاده بود.تقريباً مطمئن بودم که مال اونه.برش داشتم و قدم هام رو سريع کردم که بهش برسم، در حالی که متلکهای اون انسانهای بی ارزش رو می شنيدم که ايندفعه به طرف من سرازير بود.نزديکش که شدم:
-خانم...خانم ببخشيد.
-....
-خانم ببخشيد اين مال شماست؟
-....
-خانم يه لحظه....
دو سه بار صداش کردم اما اصلاً حتی برنگشت نگاهم کنه، فقط قدمهاش رو سريعتر کرد.رسيدم کنارش، دستم رو بردم جلو که کيف رو نشونش بدم و يه بار ديگه صداش زدم:
-خا....
هنوز حرفم تموم نشده بود که برگشت و با کتابش محکم کوبيد به سينه ام و گفت "چرا ولم نمی کنی؟".خشک شدم.کاملاً شوک زده شده بودم.فقط ايستادم و نگاهش کردم.داشت دوباره راه می افتاد که کيفش رو دست من ديد.نمی دونم من رو شناخت که جلو دکه بهش راه داده بودم، يا اينکه وقتی کيف رو ديد همه چيز رو فهميد.اما يخ کرد.کاملاً مشخص بود.يه لحظه نگاهم کرد.من فقط تونستم کيفش رو بذارم توی دستش و برم، قبل از اينکه کنترل خودم رو از دست بدم.دنبالم اومد که:
-آقا...صبر کن...ببخشيد يه لحظه وايستا....
اما اين دفعه نوبت من بود که جواب ندم و دور بشم.
هنوز نمی دونم از چی ناراحتم.مسلماً از اون نيست چون تقصير اون نبود اما.....
باز هم متاسف شدم.به خاطر جامعه ای که توش زندگی می کنم.

No comments: