2003/05/06


يکی از شبهای تلخ من؛يکی از شبهای بی پايانم.

تنها تر از هميشه
جام می ام تهيست
جام غمم پر است
وز جام دل مپرس
کاين جام را به سنگ صبوری شکسته ام


آدم رويابين.يک آدم رويابين.آدمی رويابين.من.من يک رويابين هستم.رويابينی يک ضعف است يا شايد نشانهء يک ضعف.انکارش نمی کنم.شايد قسمتی از من، قسمت بزرگی از من کامل نيست.و اين باعث می شود به طور ناخودآگاه بخواهم روی آنرا با چيزی بپوشانم.شايد برای پنهان کردن، شايد هم برای حفاظت از آن.گاهی رويای من شبانه است، گاهی هم روزرويا.اما معمولاً رويای شب در روز است!!!.نمی دانم....جالب است که هر کس در زندگيش مسائلی هست که معمولاً باعث تفريح و خنده اش می شود.مسائلی مضحک(البته از نظر خود فرد). مسائلی جدی که جدی نمی گيردشان.مسائلی که بايد برای ديگران پيش بيايد نه برای او.وبعد...وقتی اصلاً انتظارش را نداری، همان مسائل با شدت تمام بر سر خودت فرود می آيند.تا حدی که رويابين می شوی(يا مثل من، رويابينيت عود می کند!!)......رويا.......عجيب است.گاهی فکر می کنم همهء ما مثل عروسک های خيمه شب بازی هستيم.دست و پا بسته.آويز نخی که ما را به هر سو خواست می کشاند.بی اراده و بی هدف.يا شايد با هدف ولی بدون اختيار.و تلخ تر اينکه نقشمان را به بهترين شکل انجام می دهيم.به بهترين اشکال.آن تارهای چسبناک که دست و پا و ذهن و احساس و سرنوشت و تقدير و بخت را در پنجهء اختيارشان دارند، چنان ظريف، ما را در مسير "ظاهراً زندگی"مان هدايت می کنند که مجال ذره ای انحراف، ذره ای عدم تعادل، نافرمانی، طغيان نيست.مسيری برای فريب ما، مضحکه کردن ما.طراحی شده برای حظ بصر تماشاگر روزگار.مثل موجودی کور و کرخت، در هزارتويی بی پايان، نا آرام و هراسان و هول، در راهروهای بی انجام می دويم، به ديوار برخورد می کنيم، بر می گرديم و مسيری ديگر را، آشفته تر و نااميد تر، می گزينيم.مسيری به اعماق تاريک هزارتوی تاريک زندگی.(يحتمل هر که اين نبشته بخواند، خويشتن بميراند از هول مضامين محيرالعقول!!)(زدم تو مايه های فسيل!!تريپ تذکره الاوليا).
از اين تناقض ها خيلی می بينی.همه جا.هر وقت.دردناک است که خيلی وقتها هست که بايد حرف بزنی، که می خواهی بگويی، که نياز داری بگويی، اما نمی توانی.در آنی که بخواهی حتی به تصميم گفتنش فکر کنی، بی حس می شوی، کرخت، گنگ.و تنها کاری که می توانی بکنی بيرون دادن آهی بی صداست از ته دل.سرد سرد؛گرم گرم.آنقدر سرد که آتش آتشکده ها را بخشکاند و فروغ خورشيد را به انعکاس ماه بدل سازد.آنقدر سرد که تمام حرفهايت را، آرزوهايت را، عشقت را، نفرتت را، محبت و خشمت را، و يا حتی حقيقت محض تقطير شده را در آستانهء حنجره ات، به بخاری کدر سرد و کدر بدل کند.آنقدر سرد و کدر و مه آلود که چهره ات را، غم و محبت و کينهء حک شده بر چهره ات را، اشکت را، نگاهت را و دهان باز شده برای فريادت را پنهان کند.آنقدر گرم که آتش گرامی ترين آتشکده ها را تقديس کند و بسوزاند مسيری را که بين نگاه تو و او، بين روح و احساس تو و او، بر روی رنگين کمانی از محبت و غم و رنج و لذت و اميد و نااميد و عشق، بر روی رنگين کمانی از محبت و عشق و محبت و عشق و محبت و عشق و محبت بنا شده.آنقدر گرم که حرفهات را، عصارهء احساست را، طعم تلخ نگاهت را، طعم شيرين نگاهت را، ضعف نگاهت را، قدرت نگاهت را، چشمان خيس خشکت را، چشمان باز بسته ات را، و هالهء مقدس ديدگانت را بسوزاند و به آتشی بدل کند که تلالو طلايی منفورش، زردی رويت و برق نقره ای اشکت و سياهی تلخ چشمانت را بپوشاند.چه خيالی، چه خيالی.می دانم.در بالای اوجم، من را در حضيض فرود می بينيد.کاش می ديديد.کاش می ديد.کاش درک نکنيد.کاش می فهميد.
-رنگين کمان من ۴ محبت و ۳ عشق داره، نتيجهء فلسفهء دکتر.

No comments: