2003/05/18


ببين هميشه خراشی ست روی صورت احساس
يا
من،تو،من،من،من،من،من



دوست من!من آن نيستم که می نمايم.نمود پيراهنی ست که به تن دارم؛پيراهنی از جنس جان که مرا از پرسشهای تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد.
آن "من"ی که در من است، ای دوست، تا ابد همان جا می ماند؛ ناشناس و درنيافتنی.
من نمی خواهم هرچه می گويم باور کنی و هرچه می کنم بپذيری، زيرا سخنان من چيزی جز صدای انديشه های تو و کارهای من جز عمل آمال تو نيستند.
هنگامی که تو می گويی "باد به مشرق می وزد"، من می گويم "آری به مشرق می وزد"، زيرا نمی خواهم تو بدانی که انديشهء من در بند باد نيست، که در بند درياست.
تو نمی توانی انديشه های دريايی مرا دريابی، و من نيز نمی خواهم که تو دريابيشان.می خواهم در دريا، در دريايم تنها باشم.
دوست من!وقتی نزد تو روز است، نزد من شب گسترده است.با اين همه من از رقص روشنای نيمروز بر فراز تپه ها سخن می گويم، و از سايهء بنفشی که دزدانه از دره می گذرد؛زيرا که تو ترانه های تاريکی مرا نمی شنوی و سايش بال مرا بر ستارگان نمی بينی؛ و من نيز گويی نمی خواهم تو ببينی يا بشنوی.می خواهم با شب تنها باشم.
هنگامی که تو به آسمان خود فرامیشوی، من به دوزخ خودم فرو می روم.حتی در آن هنگام، تو از آن سوی مغاک بی گذر مرا آواز می دهی:"همراه من، رفيق من" و من در پاسخ تو را آواز می دهم که "رفيق من، همراه من"، زيرا نمی خواهم تو دوزخ مرا ببينی.شراره اش چشمانت را می سوزاند و دودش مشامت را می آزارد.و من دوزخم را بيش از آن دوست می دارم که تو را راهی به آن باشد.می خواهم در دوزخم تنها باشم.
تو به راستی و زيبايی و درستی مهر می ورزی، و من از برای خاطر تو می گويم که مهر ورزيدن به اينها خوب و زيبنده است.ولی در دل خود به مهر تو می خندم.گرچه نمی خواهم تو خنده ام را ببينی.می خواهم تنها بخندم.
دوست من!تو خوب و هشيار و دانا هستی؛ يا نه، تو عين کمالی.و من نيز با تو از روی کمال و دانايی سخن می گويم، گرچه من ديوانه ام.ولی ديوانگيم را می پوشانم.می خواهم تنها ديوانه باشم.
دوست من، تو دوست من نيستی، ولی من چگونه اين را به تو بفهمانم؟راه من راه تو نيست، گرچه با هم راه می رويم؛ دست در دست.

[از کتاب ديوانه، اثر خليل جبران.ترجمهء نجف دريابندری.با کمی تغيير از خودم!!!!]

عمو پت ديوانه

-بعد از نوشتار:چه شبهايی که اين جملات را با خود زمزمه کرده ام.چه روزهای تلخيی که جملات اين نوشته را به ياد آورده ام.چه زمانهايی که آرامشی سرد، با ديدن پوزخند تلخ ديوانه در دلم نشسته.و هر لحظه منتظر سروشی بودم که مرا به خطاب بخواند که در اشتباهی.که جايی، کسی سر به تو دارد.و هربار، تنها صدای سکوت بود که سکوت را می شکست و به سکوت پيوند می زد.و من .....

"هنوز در سفرم
خيال می کنم در آبهای جهان قايقی ست
و من مسافر قايق هزارها سال است
سرود زندهء دريانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پيش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست، جای رسيدن
و پهن کردن يک فرش
و بی خيال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن يک ظرف زير شير مجاور؟
....
کجاست سمت حيات؟ "

No comments: