2003/08/30

- اول اولش يه خبر خوب که يه عاااالمه خوشحالم کرد ... ميترای ژيوار دوباره داره می نويسه.الان که ديدم دوباره شروع کرده کلی خوشحال شدم.ميترا اولين دوست وبلاگی من بود، اولين لينک رو بهم داد و کلی بهش مديونم.حتماً به ميترا سر بزنيد ....


-امروز روز خبرهای بده.اولش خبر ترور آيت الله سيستانی که ۸۰ نفر کشته شدن.بعدش هم غرق شدن زيردريايی روس.خبر اول که واقعاً من رو تکون داد.به همين راحتی يکی از مهمترين افراد يه کشور رو ترور کنند، اون هم اينطور وحشيانه.بعدش هم خبر زيردريايی . نمی دونم چرا راجع به زيردريايی حس عجيبی دارم.اگر فکر کنيد واقعاً تنها هستن.يه عده آدم توی يه جعبه از آهن و سيم و عقربه و درجه و يه لايه از تکنولوژي، تنهای تنها زير آبهای يه اقيانوس يخزده، جايی که با مرز بام دنيا فاصله شون خيلی خيلی کمه.گاهی بعضی از زيردريايی های اتمی می رن زير کلاهک قطبی.جايی که روزها و روزها بايد زير آب بمونن و ... اگر اتفاقی براشون پيش بياد. خب ... چند نفر رو می شناسيد که توی تابوتشون با مرگ زورآزمايی کنن؟؟


-وقتی توی سوپرمارکت اون خانومه بر می گرده روی شامپو می خونه "شامپو روزانه" و با صدای بلند به يه نفر ديگه می گه:"اين روزانه هم جالبه هااا!!! از شير و پنير توليد می کنه تاااااا شامپو"، اونوقت من نبايد بخندم؟؟؟نه جداً نبايد بخندم؟؟؟


-اين روزها دوباره تعادلم رو از دست دادم.سر هر چيز کوچکی دلم می گيره.گاهی هم بدون اون چيز کوچک ...  همينطوری دلم می گيره.دليلش رو نمی دونم ... و کاش می دونستم .... يا ... شايد هم می دونم.


-دو-سه شبه رويای يه کوه بلند باريک رو می بينم توی يه شب زير نور آبی ماه، اون دورها، جايی که زير پاهامون، بين من و اون کوهه يه دشت بزرگ سياه و ساکت فاصله انداخته.يه جور نسيم خيلی آروم رو حس می کنم که دورم می چرخه و می گذره.من هم يه کوهم.مثل اون، بلند و دور و دست نيافتنی.بعد شروع می کنم به کوچک شدن.اونقدر کوچک می شم که تبديل می شم به يه آدم روی همون کوهی که قبلاً خودم بودم. و بعد... می افتم.يه سقوط آروم و طولانی.به نظر شما معنيش چيه؟؟


-ارزش يه تار از موهای يه دوست چقدره؟؟

2003/08/29

-وزارت امور خارجهء کانادا گفته که از اين به بعد با عکس هايی که توی اون صاحب عکس لبخند زده برای پاسپورت گرفتن برخورد می شه و عکس ها بايد با قيافه های کاملاً جدی گرفته بشه.جالبتر اينکه تا يه تاريخی هم مهلت داده که اونهايی که می خوان عکس گذرنامه شون مهربونتر!! باشه يه عکس با لبخند نامحسوس!! بيارن.از اين تاريخ به بعد هم که فقط عکس های خيلی جدی رو قبول می کنن.اونهايی هم که نيششون بازه بايد برن يه فکری به حال خودشون بکنن.می گم که ... چيزه ... اين خارجی ها هم اصلاً چيزی به نام ضريب هوشی ندارن هاااا.اين همه ايرانی فرار مغزها کردن رفتن شدن آبروی آمريکا و کانادا و بقيه جاها، هنوز که هنوزه از ما ايرانی ها درس نگرفتن.راه حلش اينقدر ساده ست که واقعاً فقط اين جنايتکارهای شيطان بزرگ ممکنه به فکرشون نرسه.اولاً اينکه عکاسی رو منتقل کنن به محل وزارت خونه.يعنی هر کس که خواست عکس بگيره بايد از عکاسی وزارت خونه استفاده کنه.از اون طرف از پرسنل وزارت خارجهء ايران استفاده کنن.مخصوصاً از مذکرهای نوع ريشدار(ورژن خفن با ريش نامرتب و لباس کثيف توصيه می گردد) و مونث های چادری خفن(اونهايی که سر و تهشون مشخص نيست و مثل يه توپ پارچه ای سياه اينطرف اونطرف قل می خورن و به انسانها!! گير می دن).اينطوری تضمين شده ست که همهء عکسها مدل هاپويی در بياد و همهء چهره ها به شدت خشن و عصبانی بشه(تا جايی که دفعهء بعد که اطلاعيه دادن، توش بنويسن:ای امت شهيدپرور کانادا!!حالا ما يه چيزی گفتيم هااا! شما ها چقده لوسين!! بد اخلاقهاااا!!!).ضمن اينکه مقادير معتنابهی ريش و عناصر نامطلوب و ناجور رو از بين انسانها خارج کرده و دچار صادرات غير نفتی می شويم.اين مثال عينی "هنر نزد ايرانيان است و بس" بود.


-من اگر نخوام خاطرهء تو رو بايد چکار کنم؟؟من اگر نخوام وقت و بی وقت ياد تو بيفتم به کی بايد بگم؟؟ تو و خاطره ت نمی خواين بالاخره دست از سر من برداريد؟؟


-به جون خودم سرور های Yahoo رو دادن به ايرانی ها.ديديد چه وضعی راه افتاده.Offline که کلاً تعطيل.همينطوری صحبت عادی رو هم جواب نمی ده.همه پناه آوردن به Msn که نسبت به Yahoo محيطش خشکتره، اما خب .. مطمئن تره.فقط يک مشکل داره، اون هم اينه که نمی شه Offline گذاشت که اون رو هم بايد طی استراتژيکی به بيل گيتس گفت.


-فيلم Meet Joe Black رو ديدم.برد پيت و آنتونی هاپکينز هنرپيشه هاش بودند.براد پيت در نقش مرگ ظاهر می شه که می خواد جون آنتونی هاپکينز بسيار ثروتمند رو قبل از تود ۶۵ سالگيش بگيره.اما يه قرار با انتونی هاپکينز می ذاره و به صورت يه آدم عادی بيرون می آد که دنيای آدم ها رو ببينه. و بعد عاشق دختر آنتونی هاپکينز می شه.فيلم با ارزشی نبود، اما سرگرم کننده بود.شرط می بندم نصف دخترهای دنيا بخوان که مرگ به صورت برد پيت بر سرشون نازل بشه.


-در حال روبه راه کردن Template جديد هستم.همين روزها دوباره Reload می شم.


شايد باز هم نوشتم.


عمو پت پيشنهاد سازنده

2003/08/27

شب ها گرمه و مجبوريم كولر بزنيم.ساعت 10 شب درو پنجره ها بسته و كولر روشن.
به محض روشن شدن كولر: ورررر برررررر قررررر جيررررررر برررررروووووممممم هااامممممممم.
ببين دوست عزيز، كولر محبوبم ... من كاري ندارم، اما اگر به جاي اين همه صداي ناهنجار فقط صداي چكهء آب از پوشالهات شنيده بشه، هم رمانتيك تره، هم كمتر اعصاب خرد كن، هم اينكه وقتي مامان سر سفره مي گه برو يخ بيار، من نمي رم نون گرم كنم بردارم بيارم
البته باز هم خود داني، ميل خودته ....
هيچ وقت نفهميدم چرا اين ماشينهاي بزرگ شونصد جور بوق دارن.
مثلاَ اتوبوس .... 9-5-6 جور بوق داره.براي ژيان يه جور، براي پيكان يه جور، برا اتوبوس هاي ديگه يه جور، براي مثلاَ الدزموبيل سورمه اي متاليك(عشق من)هم يه نوع بوق.
حالا اون ها كه هيچي ... من يك استراتژيك دارم براي اون عروسي
اي عروسي، اي خوشحال، وقتي نصفه شب با ماشين گل زدهء زشتت( يكان جوانان) بوق مي زني و مي ري و خوشحالي، به اون فاميل هات بگو يا با اتوبوس و ميني بوس و 18 چرخ و چه مي دونم ... تراكتور دنبالت راه نيفتن، اگر هم راه مي افتن اين همه همهء بوقهاشون رو شت سر هم نزنن.حداقل به توبت بوق بزنن.
ديشب ساعت 3 داشتم كتاب مي خوندم يه كاروان به طول 2 دقيقه از خيابون رد شدن.همه جور بوقي كه فكرش رو بكنيد زدن.نصفه شبي مثل كارتون ها از كله م يه ابر بيرون اومده بود، توش پر شده بود از رعد و برق هاي قرمز و جمجمه و اسكلت و ساتور و بمب(از اون گرد ها كه سياهه و از سرش يه فتيله اومده بيرون).واقعاَ كه همون ايراني هستيم، تا آخر دنيا هم ايراني مي مونيم
حالا شايستي هم تقصير اين مرحوم ها و شادروان ها نباشه
شايستي هم تقصير خودم باشه.تقصير خودم و اين فكر هاي به درد نخور صاقت فرساي بدجنس!!!
اما خب...به هر حال هميشه بايد يه توجيحي براي شب بيداري داشت...
چرا 4 فصل ويوالدي اييييييييينقدر قشنگه؟؟
يا كنسرتو ويولن هاي پاگانيني؟؟يا شماره 9 بتهوون؟؟
خلاصه يادتون باشه اگر من ديشب تا صبح نخوابيدم تقصير بتهوون بود و سن سان و ويوالدي و پاگانيني

2003/08/26

ظهر تابستان است
سايه ها می دانند
که چه تابستانيست...

تو قلب بيگانه را می شناسي، زيرا در سرزمين مصر بيگانه بودی


من می شناسم ...

2003/08/24

خاتمی:با دستگيری سفير سابق ايران در آرژانتين به شددددددددت برخورد می کنيم....
و البته طبيعتا سرمان می شکند!!!!
اينکه می گن آزادی و انسان آزاد، همه ش دروغه.
اين چه آزادييه که من نمی تونم تو خيابون آبنبات چوبی بخورم؟؟؟

انتخ@ب و@حد




و در اين دوروز که من نبودم چندين اتفاق موهوم به خودشون ايتفاق افتادن که چون من نبودم، هيچی نمی دونم و هيچی نمی گم.و من اين چندروز که نبودم رفته بودم اينتخاب واحد، و اون بدتر از کشاورزی بود.و من با اون مخالفم.و اون رو وصل کرده بودن به اينترنت و چت بی ناموس، و من يک پيغام دارم برای اون دکتر لانگ جان سيلور که ای لانگ جان!! ای دزد دريا!! تو که بلت نيستی يه ويندوز نصب کنی اخه انتخاب واحد اينترنتيت برای چی بود؟؟


آقا انتخاب واحد بچه های فردوسی داغان پاغان شد.حداقل انتخاب واحد بچه های مهندسی اينطوری شد.به جون خودم شده مثل قرون وسطی(نخوانيد Vosta، بخوانيد Vasaty ).اون موقع ها هم می نشستن توی کليسا فکرهاشون رو می ريختن روی هم ببينن چطور می تونن بيشتر محکوم های دادگاههای تفتيش عقايد رو شکنجه کنن.دانشگاه ما هم همينه.قبلاً که انتخاب واحد به روش زورگيری و چپاول انجام می شد.ايم روش در زمان حملهء مغول ها به کشور به وجود اومد و در روايات هم اومده که اون زمان ها مغول ها و ترک ها و افغانها اينمطوری انتخاب واحد می کردن.يعنی جلو يه پنجرهء کوچيک ۱۰۰۰ نفر آدم جمع می شدن برگه های انتخاب واحد رو به زور و با کتک کاری می دادن از پنجره تو، بعدش بايد نيم ساعت توی اون شلوغی ها اون وسط تحمل می کردن تا تاييديه بياد.اين ترم اومدن تموم دانشگاه رو اينترنتی کردن.اولش روز ۵شنبه من رفتم توی سايت برای کار ديگه اي، ديدم نوشته که انتخاب واحد از شنبه شروع می شه.زنگ زدم اميرحسين از تهران با هواپيما کارت دانشجوييش رو برای من فرستاده که برای اون هم انتخاب واحد کنم.شنبه صبح رفتم دانشکده ديدم اينترنتی شده، خوشحال اومدم خونه.اول اولش که قلبم اومد تو دهنم.وارد سيستم شدم اومدم انتخاب واحد کنم ديدم نوشته شما مشروط می باشيد!!!!جاااااااان؟؟؟؟رفتم ديدم ۲ تا نمره رو وارد کردن، اون هم پايين ترين نمره هام رو.بعدش هم از همون ۲ تا معدل گرفتن و مشروط!!!پاشدم رفتم دانشکده.گفتن آقا مشکل سيستمه.تا ظهر درست می شه.ظهر دوباره برقرار شده.رفتم می بينم از درسهايی که می خواستم از ۱۵ واحدی که می خوام اين ترم بردارم فقط ۶ واحدش بهم پيشنهاد شده!!!دوباره پيش به سوی دانشگاه.گفتن بريد گروه به مدير گروه بگيد نامه بده تا اينها رو براتون وارد کنيم.پيش به سوی طبقهء سوم.حدود يک ساعتی معطل شديم تا بامزی اومده.دادم نامه رو تپل امضا کرده.بردم پايين ديأم سيستم قاط زده، اينها هم همهء ورودی ها رو بستن.امروز صبح دوباره وصل شدم، موفق شدم ۱۱ واحد بردارم.۴ تا عمومي، الکترونيک ديجيتال، مهندسی.هنوز آمار(خدا بگم چيکار کنه اون ديوونه ای که من رو انداخت) و سيستم عامل و شبکه مونده.خدا آخر و عاقبتمون رو به خير کنه.تااااااااازه.از اينها که بگذريم می رسيم به خود سال تحصيلی.Mahmood Co.Ltd رفته فرصت مطالعاتی خارج.سيستم عامل رو به جای اينکه بدن به سعيد کوچولو دادن به دکتر دل!!!!اوه اوه اوه .... سيستم عاملی من داشته باشم اين ترم.


خلاصه اين دو روزه داغون شدم از بس رفتم و اومدم.از بس که آدمهای بی فکری هستن.خب بابا اين سيستم رو اولش برای يکی از اين دانشکده های الکی(مثلاً الهيات، هرچند که احتمالاً نصف بيشترشون خيال می کنن اينترنت دست شيطانه و طرفش نمی رن) امتحان می کردن که ما اينقده علاف نشيم.الان تموم دانشگاه رو ريختن به هم.ضمن اينکه همون چندتا دونه مويی هم که روی کلهء ميرزايی بود ريخت، بس که بچه ها گير دادن بهش.


ديگه ... فعلاً همين.من بايد يه چند وقت تجديد قوا بکنم تا اين انرژيی که توی سر و کله زدن با چندتا آدم عصبی توی آموزش هدر دادم، برگردونم.


يکی به من انرژی بده لطفاً.


در ضمن همهء اين خرابکاری ها تقصير لانگ جان سيلوره.شک نکنيد.

2003/08/22

وقتی با کسی آشنا می شی و به نظرت آدم جالبی می آد، مواظب باش.وقتی دوستت شد يه خوردهء کوچولو بيشتر مواظب باش. وقتی دوستش داشتی خيلی مواظب باش.اگر يه موقعی خدای ناکرده(يا کرده!! بستگی به خودت داره) عاشقش شدی خيلی مواظب باش.به قول معروف بپا نيفتی.اون يه آدمه جداست، تو هم يه آدم جدا از اون. هرچقدر هم عاشق باشيد، هرچقدر به هم نزديک باشيد باز هم ... فراموش نکن.گاهی دوستی، دوست داشتن، عشق، ارزشش رو داره که بعضی از خصوصياتت رو تغيير بدی.بعضی چيزهايی که دوست داری رو بذاری کنار و بعضی چيزهای دوست نداشتنيت رو قبول کنی، برای خوشحال کردن کسی که دوستش داری،همينطور که اون هم اين کار رو می کنه، اگر دوستت داشته باشه.اما ... يه جای کوچکی از وجودت رو مخفی و غيرقابل دسترس و برای خودت نگه دار.اونجا شخصيتت و عقايدت رو حفظ کن.وگرنه ... اگر خودت رو فراموش کني، تو ديگه تو نيستی.و اولين چيزی که از دست می دی عشق و محبت طرفته.و بعد ... ديگه به ياد نمی آری کی بودی و چی بودی.برای همهء زندگيت يه جای خالی احساس می کنی که نمی تونی پرش کنی.


هيچ چيز ارزش اين رو نداره که روح و شخصيتت رو قربانی کني، حتی عشق.


عمو پت فيلسوف


پ.ن ۱:عشق چيه؟؟


پ.ن ۲:به سبک نوشتهء بالا:هيچوقت وقتی اومدی اينجا، بدون نظر دادن نرو ... !!!!!

پراكنده جات جمعه جات


-خب به سلامتی همهء مراجع تقليد!!! به شدت و حتی بشتر با منع تبعض عليه زنان مخالفت كردن.البته يه چيزی هست.اون هم اينكه آدم بايد طرز تفكر طرف مقابلش رو هم در نظر بگيره.مسلماَ تا وقتی كه حاج آقا به همسرش می گه "منزل" و "ضعيفه" و موقعی كه می آد خونه دنبال يه خدمتكار اختصاصی می گرده تا تموم كارهای حاج آقا رو انجام بده و نياز های آقا رو احياناَ ارضا كنه‏ ديگه چه احتياجی به منع تبعيض هست؟؟؟؟ اصلاض چه تبعيضي؟از اين بالاتر كه نفس مكی كشن؟كه گازكربنيك توليد می كنن؟همينقدر هم از سرشون زياده ديگه!!! اكثراَ به اين جنبش های فمينيستی و فمينيست های دوآتشه كه نگاه می كنم با خودم فكر می كنم كه اشتباه می كنن ... كسانی كه به مردها به عنوان سيبل برای تير اندازی نگاه می كنن و همهء مردها رو بر ضد و عليه خودشون می دونن.اما اين چيزها رو كه می بينم به اين نتيجه می رسم كه در مقابل بعضی ها دقيقاَ به همون اندازه بايد تند بود و حتی بيشتر.


-جلد سوم ارباب حلقه ها رو گرفتم.اسمش هست بازگشت پادشاه.اما دلم نيومد همينطوری بخونمش . شروع كردم از جلد اول دوباره خوندنش.اينقدر شخصيتها و اتفاقها زياده كه اين بار دومی كه دارم می خونمش كلی چيزهای جديد دستگيرم شده.من باز هم اعلام می كنم: اين مجموعه شاهكاره.


-ديروز داشتم فيلم ارباب حلقه ها:دو برج رو می ديدم.هنرپيشهء نقش الروند(Half-Elven Elrond) همون كسيه كه توی فيلمهای ماتريكس نقش اسميت رو بازی می كنه ... همون Agent ه.برام جالب بود.اونقدر به نقشش به عنوان Agent عادت كرده بودم كه هذلحظه انتظار داشتم با همون شكل و شمايل الفيش كراواتش رو مرتب كنه و عينك آفتابيش رو بزنه به چشمش و شروع كنه كتك كاري.


-نيايش:خداوند كسی كه قرص آنتی هيستامين رو اختراع كرد رحمت كناد كه اينطور باعث می شه حساسيت فصلی من كنترل بشه.خداوند از سر تقصيرات كسی كه خربزه رو اختراع كرد نگذره كه اينقدر گاهی خوشمزه ست و اينقدر حساسيت زا!!!!!


- به نظر شما   اين  آدمه؟؟؟ .

2003/08/21

شعر هفته


ای که از کوچهء معشوقهء ما می گذری ...
خب ... ما هم از کوچهء معشوقهء تو می گذريم

2003/08/20

با صورت خود کشتی نگيريد. ... می گم نگيريد .... دهه!!! .. خب نگير ديگه!!!!


-آدم به بی حواسی من تا حالا اختراع نشده.به جون خودم راست می گم.مادربزرگم برام يه ريش تراش آورده.مارکش Panasonic. بعدش برقش ۱۲۰ ولته(آخه بايد کارشون با تموم دنيا فرق داشته باشه ديگه!!).بعد من اين چند روز ازش استفاده کردم تا شارژش تموم شد.امروز می خواستم بزنمش به شارژ.همچين که دستم رو بردم طرف پريز برق، يه حس عجيبی به من گفت "پشت آداپتور رو نگاه کن".نگاه کردم ديدم برق ۱۲۰ ولته و بايد براش ترانس بخرم.واقعاً شانس آوردم چون اگر می سوخت ديگه لنگهء شارژرش پيدا نمی شد.راستی نمی خواين بهم تبريک بگين؟؟قدم نورسيده مبارکم باشه!!چی رو می گم؟خب معلومه ماشين ريش تراش رو.چون از وقتی اومده ۱۰ دقيقه از هر روز زندگيم رو دلپذير کرده.در واقع از ۱۰ دقيقه کشتی بين صورت من و ريش تراش و جنگ تن به تن و خونين!! با صورتم، تبديل شده به ۳ دقيقه کار ملايم و دلپذير.پس تا زمانی که اين ماشين ريش تراش خوب کار می کنه، مرگ بر Braun، درود بر Panasonic.(يادش به خير، اون موقع ها مجلهء دانستنيها چاپ می شد.يادتونه؟؟من تقريباً همهء شماره هاش رو داشتم.بعدش توی قسمتهای تبليغش، يه موسسهء تيز کردن تيغ ريش تراش های فيليپس آگهی می داد.بالای آگهيش هم بزرگ می نوشت:با صورت خود کشتی نگيريد!!!)


-ديشب توی تاريکی ها يه نفر رو غافلگير کردم.با يه نفر ديگه هم حرف زدم که خيلی بهم کمک کرد.آهااای ... يه نفر ديگه!! ... ممنونمم ازت يه عااااااالمه.


-بالاخره هم گوشی موبايل خريدم، هم خطم راه افتاد.قابل توجه انواع آقا دزده ها!!


-برام کامنت داده که چرا کم می نويسم.می خوام بنويسم.حرف هم دارم(من کم نمی آرم ... يو ها ها ها).اما زمان از دستم در می ره.ديروز که نشستم خيال می کردم ۱ روز از آخرين پستم گذشته باشه، اما نگاه کردم ديدم ۳ روز گذشته.اونقدر درگير دنيای خودم شدم که دنيای بيرون رو دارم فراموش می کنم.روز ها به گام های بلند و پرش های آنچنانی از روی هم می پرن و من هنوز خودم رو با فکرهام عذاب می دم.همه چيزم که درست بود، ترس از آينده و آخر و عاقبت(به قول مادربزرگ ها) هم اضافه شد!! اگر بدونيد چقدرررررر دارم از زندگی لذت می برم!!!


-رفته سوئد.ديروز فهميدم.ظاهراً يکی دو هفته ای می شه که رفته.جالبه که کسانی که فکر می کنی دوستت هستن، چقدر راحت ازت فاصله می گيرن.بايد توی قضاوتم راجع به خيلی ها تجديد نظر کنم.اون امير حسين هم که اگر من بتونم تلفن خونه ش رو بگيرم خوشحال ترين آدم زمين خواهم بود.


-اينقده آبنبات ليمويی خوردم که دندون هام درد گرفته.عييييييين بچه ها همه ش يا دارم يواشکی از توی قندون قند می خورم يا دارم آبنبات می خورم، فقط هم با طعم ليمو.فکر کنم اگر آبنبات های ليمويی تموم بشه، بايد مثل اون سريالهای آيينهء عبرت که شونصد سال پيش نشون می داد و آ تقی بود و اينا، ببندنم به تخت و من هم جيغ و داد کنم که آييييييييييی .... می خوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام


خب چرند گويی بسه.من رفتم دنبال ترانس.


فعلاً ....


راستی ی ی ی ی ی ..... نظر سنجی: گوشی سامسونگ بهتره يا پاناسونيک؟؟؟افراد معلوم الحال حتماً نظر بدن!!!. در ضمن برای راهنمايی بايد بگم گوشی من سامسونگه!!

2003/08/19

زندگی سوت قطاريست که در خواب پلی می پيچد


می گم .... وقتی آدم دلش می گيره چکار بايد بکنه؟بايد بری بيرون؟بايد کتاب بخوني؟بايد ۴ ساعت پشت سر هم به اينترنت وصل باشي؟بايد صدای ضبط صوت رو تا جايی که می شه بلند کنی و خودت رو توی موسيقی غرق کني؟پس چرا هنور اون حس بد هست؟چرا نمی ره؟واقعاً بايد به آينده فکر کرد؟چطور می شه به آينده فکر کرد و برنامه ريزی کرد و به اميد آينده زندگی کرد؟چرا پس من نمی تونم؟چرا وقتی به آينده نگاه می کنم فقط سياهی می بينم و سياهی و سياهي؟چطور می شه با يه نفر حرف بزنی و حرفهای دلت رو بهش بگی و سبک بشي؟چطور می شه تنهاييت رو با يه نفر ديگه قسمت کني؟پس چرا من نمی تونم؟چرا نمی تونم به هيچ کس، هيچ چيز بگم؟چطور می شه گاهی که زندگی خيلی سخت می شه خودت رو توی خوشی های کوچک زندگی مثل يه بيرون رفتن دسته جمعی غرق کني؟چطور می شه بی خيال همه چيز بشي؟که ذهنت رو به روی همهء چيزهايی که اذيتت می کنن ببندي؟پس چرا من به هر جا نگاه می کنم آسمونم يه رنگه(يه جور سورمه ای خيلی پررنگ با حاشيهء سياه و پر از ابرهای بی شکافی که يه سقف کوتاه درست کردن و هيچ نوری از خودشون عبور نمی دن).


فکر می کنم به همهء اينها مجموعاً می گن زندگی ... پس چرا من نمی تونم زندگی کنم؟؟؟؟

2003/08/16

استراتژيكز!!!


-سلاااام بعد از يه ۴-۳ روز طولاني.می بينم كه من نبودم همگی خوشحال بوديد.اما خودم زياد خوشحال نبودم.يه عاالمه دلم می خواست بيام اينجا بنويسم اما هی نمی شد.خب استراتژيك های امروز:


-آيت الله سيستانی مفتخر فرمودند خطاب به مسئولان كشور اعلام فرمودند كه ای بی ادبا!! چرا پدر اين كرباسچی بيچاره رو آوردين جلو چشمش؟؟؟می گم كه ... چيزه ... سيستان جان!! فكر نمی كنی تاريخ ايران باستان رو با روزنامه عوضی گرفتي؟؟جون من برو نگاه كن ببين همشهری مال هوار سال پيش رو نمی خوندي؟؟


-برق شمال آمريكا و جنوب كانادا رفت.باز يه عده توی بوق و كرنا كردند كه كار تروريست هاست.يادش به خير.چقدر از اين سرياله كه كاووسی توش بود و همه روزنامه نگار بودن بدم می اومد.تنها نكتهء جالبش اون آقای كاووسی بود كه يه بحران داشت و همه جا بحران می ديد و هی گير می داد به بحران(فكر كنم به اين می گن تئوری توطئه).مثل اينكه اين در مورد همه مصداق داره.ما استكبار جهانی و عناصر ضدارزشی و قلم به دست مزدور و اين چرنديات داريم‏ اونها هم تروريست و ضد حقوق بشر و القاعده دارن.بلاخره بايد سر مردم رو با يه چيزی گرم كنن ديگه!!(وای چه فيلمی بود Wag The Dog.فكر كنم اثر Quentin Tarantino بود.بی نظير بود.حتماَ اگر نسخهء اصلش به دستتون رسيد ببينيد.)


-عيدی امين به رحمت ايزدی رفت(خيلی خب بابا!! چرا می زني.حالا به درك واصل شد...مگه فرقی هم می كنه؟؟؟).حيف شد.می خواستم بهش بگم برام از اونجا يه Off بذاره بهم بگه توی جهنم چقدر گرمه.آخه اگر قرار باشه آتش جهنم رو درجه بندی كنند توی داغترين جا يه قسمت مخصوص برای عيدی دارن احتمالاَ.تازه اون موقع هم از بقيه جداش می كنن كه آبروی بقيهء امت شهيدپرور جهنم نره.


-من پدربزرگم دوسال پيش فوت شد.بعدش چند روز پيش اومده بود به خوابم می خواست من رو با خودش ببره.هرچی گفتم بابابزرگ!! بيخيال شو برو من نمی آم گوش نداد.من هم با اجازهء شما با صندلی افتادم به جونش اينقده زدمش كه كم كم محو شد.اما خيلی ترسيده بودم.وقتی از خواب بلند شدم قلبم مثل ماشينهای فرمول ۱ كار می كرد.به اين می گن رفتار بی شرمانه با خاطرهء يك عزيز از دست رفته!!!


-توی سايت نبوی آن لاين قسمت سخن امروز رو با عنوان ارزشی بخونيد.يكی از بهترين كارهای نبوي.


من ديگر هيچ استراتژيكی ندارم.من بر می گردم خيلی زود.اگر امشب باز ننويسم حتماَ فردا می نويسم.فعلاَ خدا نگهدار.


عمو پت پستچی


پ.ن:راستی قرار شد راجع به لينكهای اون گوشه‏ راجع بع وبلاگها و سايتهای تازه نظر بديد.پس چی شد؟؟جدا از اون‏ بابا هر كس می آد اينجا يه كامنت كوچولو بده.بله!!! حتی شما دوست عزيز!!!به جون خودم بد نيست هاااااا!!!!!

2003/08/13

سلام
آقا اين Worm جديد كه اومده خيلي خطرناكه هاااا.كامپيوتر خود من گرفت.حتماض هر كسي كه ويندوز 2000 يا xp داره حتماَ بره به اين آدرس
http://www.microsoft.com/security/incident/blast.asp
از وسط صفحه نوع ويندوز خودتون رو انتخاب كنيد و فايل Patch رو Download كنيد.حتماَ بدون تاخير اين كار رو بكنيد كه اوضاع خيلي خرابه و اين كرم اينترنتي به شدت همه رو آلوده كرده
در ضمن چرا كسي ديگه نظر نمي ده؟؟؟؟

Since my friend

You have revealed your deepest fear

I sentence you to do expose before your peers

!!!Tear down the wall


من از اول دوم دبيرستان، Pink Floyd گوش می کردم(و بر همگان واضح و مبرهن است که خوشحال بودم!!!).نمی دونم کدومتون تا حالا به کارهای Pink Floyd گوش کرديد.Pink Floyd کلاً چند دوره داره.اولش اون چند تا آلبوم اولشون که حالت کارهای آماتور با ابزار موسيقی الکترونيک رو داره.بعدش چند تا آلبوم جوندار و عالی مثل The Wall و Dark Side Of The Moon و Final Cut.و بعد هم که گروه متلاشی شد، باز ۲ شاخه شد.يکی راجر واترز بود که برای خودش چند تا آلبوم جدا داد(آلبوم Amused To Death تا حالا بهترين کارش بوده، يه چيزی تو مايه های Pink Floyd قديم).و ديويد گيلمور که به اسم Pink Floyd چند تا آلبوم داد(مثل Division Bell) و يه آلبوم تک به نام (About The Face).اما کار جاودانه شون The Wall بوده.ديوار، شرح سرخوردگی ها و معضلات جامعهء انگلستانه و مخصوصاً نقد سيستم آموزشی شون.اما اکثر قسمتهاش به معنای واقعی شاهکاره و قابل تعميم!!حدود ۹۰ دقيقه ست آلبومش، با چيزی حدود ۲۵ تا آهنگ.اما آهنگهاش از هم جدا نيست.اولاً طوريه که هر آهنگ با آهنگ قبليش شروع می شه(يعنی از اون فضای خالی و سکوت بين آهنگها خبری نيست).ضمن اينکه کلاً تموم اثر مثل يه آهنگه.همهء آلبوم يکپارچه ست و اگر با هم گوش داده بشه(مخصوصاً با Lyric) بينهايت تاثير گذاره.خلاصه بريد دنبال پينک فلويد که آريان به درد نمی خوره.از ديروز صبح، ۷-۶ بار The Wall رو گوش دادم.جادوييه.برای همين هم گفتم حالا که ۴-۳ نفر می آن اينجا و می خونند نوشته های من رو، يه تبليغی هم کرده باشم برای اين بنده های مخلص(Mokh Less!!!) خدا.


و اما استيفن کينگ.وحشتناک ترين فيلمی که تا حالا ديديد چی بوده؟جن گير؟ Blair Witch?هالووين؟؟ نه خيرم.به شدت در اشتباهيد.وحشتناک ترين فيلمی که تا حالا ديديد(و احتمالاً نديديد!!!)، درخشش(Shine ) اثر استنلی کوبريکه.با بازی جک نيکلسون افسانه ای.از روی کتاب درخشش اثر استيفن کينگ ساخته شده.دربارهء استيفن کينگ، نويسندهء داستانهای عجيب و استاد داستانهای Location Based:کتاب دالان سبزش تبديل به اون فيلم زيبا با بازی تام هنکس جونم شد که اسکار گرفت.قبلش هم رستگاری شاوشنک(Shawshank Redemption) جزو فيلمهای تحسين شده بوده(تو مايه های زندان.يه چيزی مثل پرنده باز شاوشنک!!!).از کتابهای استيفن کينگ، چند تا کتاب ترجمه شده که الان من منظورم ۲ تا از اونهاست.يکبی همين کتاب درخشش، اون يکی هم گورستان حيوانات خانگی(ترجمه شده:عبور از مرز جهنم!!!!!).هر دو تا کتاب به شدت ترسناک هستن.جوری که من کتاب گورستان .. رو يه بار بيشتر جرات نکردم بخونم.هنوز هم گاهی اوقات که می رم سراغ کتاب خونه م که يکی از کتابهای مورد علاقه م رو دوباره بخونم، يه نگاه چپی بهش می اندازم، اما جرات نمی کنم بخونمش.توی هردوتا کتاب، اوج کار استيفن کينگ رو توی داستانهای مبتنی بر لوکيشن می شه تشخيص داد.من زياد ادبيات داستان نويسی رو به صورت علمی بلد نيستم.از چيزهاييه که دلم خواسته دنبالش برم، اما وقت نکردم. ولی .. يه برنامه ای کانال ۴ نشون می ده.بينهايت جالبه.يکی از معدود برنامه های تلويزيون ما که نفرت انگيز نيست.توی اون با فلاسفهء مختلف راجع به فلسفه صحبت و بحث می شه.اسمش متاسفانه از خاطرم رفته.اما ظهر جمعه تکرارش رو نشون می ده.توی اون برنامه يه جا می گفت که يکی از فلاسفهء مشهور گفته: برای فيلسوف بودن لازم نيست حتماً علم فلسفه بدونيد، صرفاً داشتن عقايد محکم و قابل ارائه و دفاع کافيه.من هم دو دستی به اين حرف آويزون شدم و به همه چيز تعميمش دادم.درنتيجه با اينکه من از ادبيات داستانی سردر نمی آرم، اما چون بيشتر از خيلی از افراد زندهء دنيا!!! کتاب خوندم، در نتيجه می نويسم!!!!!.خب برگرديم سر استيفن کينگ.توی هردوتا کتابش، شخصيت اصلی داستان يه مکانه.توی کتاب درخشش، هتل اورلوک و توی کتاب گورستان ... ، اون جای عجيبی که روح شيطانی توش جمع شده. اول هردو کتاب با چند تا شخصيت خيلی عادی شروع می شه.زن و شوهر و بچه.هيچ کدوم از خونواده ها، اون خونوادهء آرمانی نيستن که معمولاً می بينيم.جک تارنس توی درخشش يه نويسندهء اخراجيه و شخصيت کتاب گورستان ...(اسمش يادم نيست.به کتاب هم مراجعه نمی کنم.لطفاً اصرار نفرماييد!!!)، يه پزشک خيلی عادی و معمولی.داستان با اينها شروع می شه و اونقدر شخصيت رو واقعی و ملموس نشون می ده که شما خيلی راحت می تونيد با اونها همذات پنداری کنيد.و بعد، زمانی که با اونها ارتباط برقرار کرديد، ... اينجاست که استيفن کينگ شروع می کنه به بدجنسی و اون مکان رو آروم آروم می آره وسط.اولش خيلی بی خطر و آروم.هتل اوورلوک توی نظر اول، يه جای رويايی به نظر می آد و اون گورستان قديمی حيوانات، بيشتر مثل اون سرزمين های کشف نشدهء داستانهای بچه ها می مونه.و بعد .. آروم آروم بازی شروع می شه.اون مکان اين آدمهای کوچولو رو ... در بر می گيره.احاطه شون می کنه.با اونها بازی می کنه و در نهايت ... فاجعه.هنر استيفن کينگ اينه که نه جن، نه دراکولا، نه هيچ موجود ترسناک ديگه ای رو خلق نمی کنه يا به کار نمی بره.روح اون مکان رو توی شخصيت ها نفوذ می ده و از اون طريق خرابکاری می کنه.مسلماً اگر توی داستان درخشش به جای جک تارنس، يه دراکولای خفن به دندونهای خونچکان و صورت سفيد می اومد سروقت وندی و دنی، هيچکس نمی ترسيد.اما شما با جک تارنس، يه الکلی شکست خورده، مطمئناً همذات پنداری کرديد، و با خودتون فکر کرديد که شايد برای خودتون اون اتفاق می افتاد، زمانی که از خشم کور شد و اون بچه رو زد و باعث شد از جايی که تدريس می کرد اخراج بشه.من دوباره شروع کردم درخشش رو خوندن و توصيه می کنم اگر می خوايد يه کتاب ترسناک باارزش بخونيد، بريد سراغ درخشش(جداً ارزشش رو داره) و اگر می خوايد از کتابی بترسيد، کتاب عبور از مرز جهنم رو بخونيد.


خب Resume من چطور بود؟اگر اون حرفه که توی اون برنامهء تلويزيونی شنيدم درست باشه، من يه فيلسوف کوچولوی ۱۹۰ سانتيمتری هستم، نه؟


خب اين بود انشايی دربارهء استيفن کينگ و پينک فلويد.اين انشا رو عمو پت کوچولو نوشته، ۳ ساله از مشهد.تا برنامهء بعد و انشای بعد، خدانگهدار کوچولوهای مهربون

2003/08/12

!!!Not Stable Enough


احمقانه ست که چطور بهترين حست(يا بهترين حسی که توی اين روزها تجربه کردي.وگرنه مدتهاست خوب بودن و خوشحال بودن از يادم رفته) خيلی راحت از بين می ره و تبديل می شه به يه مه ناخوشايند که دور سرت شناور می شه.


دارم فکر می کنم به خاطر اعتقاداتم و روش زندگيم به اين وضع دچار شدم.خيلی راحتتر می تونستم لذت ببرم و خودم رو توی جرقه های کوچک نور غرق کنم که چشمها رو خيره می کنن، جوری که نور رو نبينی(به هر حال يه جرقه چه اثری روی تاريکی داره؟چه تو روشن ببينی چه تاريک، تريکی هميشه هست.).اما ... .


دارم فکر می کنم که بايد خيلی وقت پيش وا می دادم و من هم می اومدم توی جمع ديگرون و گم می شدم و خودم رو گم می کردم.فقط کافی بوده که چشمهام رو ببندم و ديگه باز نکنم.چون قاطعانه به اين نتيجه رسيدم که ديدن هر مزيتی که داشته باشه، مطمئناً با خودش شادی زيادی نداره.اما ... فکر کنم يکی از فنر های مغزم در رفته.سيم های مغزم اتصالی کردن.اونهم يه جايی که دسترسی بهش نيست.فکر کنم يه جای مهم از کله ام به سيب زمينی رفته.به هر حال آسون نيست که هر روز صبح با يه جور احساس تهی بودن ساکت و ساکن پر بشی و تموم تلاشت رو بکنی که هنوز راه خودت رو بری.اما ...


وقتی زندانی هستی و زندانبانت يه طناب دار گذاشته کنارت، اينکه هر روز طناب دار رو نوازش کنی و بعد بذاريش کنار خيلی لذت بخشه.

2003/08/10

داييم بدجور مريضه
نظرخواهی هام هم که احتياج به توضيح نداره
ويندوزم هم هر روز بايد يک بار دوباره نصب بشه
اين پروژهء بابا هم انگار تموم نمی شه.هر روز يه چيزی اضافه می کنه بهش
قبل از اين جريانات هم که به طور پيش فرض حالم گرفته بود
وقتی به همهء اينها فکر می کنم، می بينم چقدر دارم از زندگی لذت می برم هاااااا

2003/08/06

و آنگاه نمايشگاه ...


و در اين هنگام که ما اين جملات را مکتوب می نماييم به شدت خسته و حتی کوفته و کوفيته و در نهايت مرده می باشيم.و داستان نمايشگاهی شدن ما بدانگونه می باشد که دو روز پيش، پنج از دسته گذشته(ساعت ۵)(البته بعداز ظهر.... آخه چطور فکر کردی ۵ صبح؟؟؟ ها؟؟؟) به قصد نزول اجلال به نمايشگاه عای-تی(IT - Eye Tea - Ayyyyy Teeeee) از بيت مربوطه خارج گرديده و پس از طی مسافتی بعيد، به عمارت نمايشگاه رسيديم و آن را در دشت برهوتی بنا کرده بودند که پای هيچ جانداري، از جن و انس به آن نرسيده خفن گونه می نمود!! و هوای خوش داشت و زمين خاکی و يه عالمه اتوبوس!!! ... و عمارت نمايشگاه بطور شانصد اشکوبه بود، و معامر(جمع معماران!!) آن را بقاعدهء بلاد فرنگ ساخته بودند، آنگونه که نه سر داشت و نه ته و به هر مکان که قدم می گذاشتی دوباره سر جای اول بودي، و عمارت کلاه فرنگی در وسط نمايشگاه بود که در آن آش رشتهء خاله کوکب می فروختند(کثر الله نخود آشها!!!). و به نمايشگاه وارد شديم و از غرافه(غرفه ها) ديدن نموديم و اوقاتمان خوش گشت.و درون غرفه ها از سخت افزار!! خالی و از نرم افزار پر بود!! و نرم افزار ها همه جميل بودند و به گونه ای روسری و مانتو پوشيده بودند که انگار نپوشيده بودند، از شدت غراباتی که در ايشان بود!! و بر در هر غرفه جوانان جويای نام و نرم افزار جمع شده و چشمان را به زيبارويان دوخته و کارت اينترنت با سرعت داغان و ۲۴ ساعته Busy را به قيمت های گزاف ابتياع می نمودند و آخ نمی گفتند از آن هيبت که در روی آن زيبارويان بود.و ما هيچ کدام را محل نداديم و رفتيم، از شدت بزرگی که در ماست.و تنها بر در يک غرفه توقف نموديم و آن غرفه ای بود که دوره های مايکروصافت(MicroSoft) را برگزار می نمود.و آن مايکروسافت يک چيز عجيب و عظيم بود، از آن يک عدد رجل عينکی فرنگی بيل گيتس نام. و او دنيا را به چند پنجره(Windows) و اداره(Office) و چند چيز ديگر تسخير کرده بر سر انگشت می چرخاند(اروره الله سريعا-Error a hollah quickly). و قيمت آن دوره ها بسيار گران بود، و بسيار جالب می نمود، عنقريب به شرکتشان رفته، همهء پولمان را از صندوقخانه به جيبشان(سوراخه الله گشاداً) منتقل نموده و کتابهای دوره را ابتياع بنماييم.خدا ما را از شر اين راهزنمان نگاه دارد.يادمان باشد قبل از رفتن، برای خودمان دعا بخوانيم و فوت کنيم.


و در سالني، فردوسی نام، غرفه ای بود از آن پسرعموی ما، و او رجلی ست متوسط القامه و در شرف کچلي، و ۲۴ ساله می باشد، و مدرک حسابداری را امسال اخذ نموده، شرکت فروش محصولات ضد ريزش مو با گارانتی از ايتاليا!!! دارد و انواع و اقسام Cd در شهر پخش می نمايد و بسيار کارهای محيرالعقول ديگر.آقا را ديديم سخت مشغول فروش Cd.و چند ضعيفه و يک عدد سيبيل همراه آقا بودند.و آقا ما را به بانگ بلند خواندند و ملاطفت بسيار فرمودند و ما را نواختند تا گوشهايمان به قاعدهء گوشهای دامبو و بلکه بيشتر دراز گرديد.آنگاه ما را به پشت دخل کشاندند و ما به فروش Cd مشغول گرديديم و پدرمان در آمد.و ديشب نيز به قاعدهء شب قبلش، در خدمت آقا بوديم و شونصد تومان فروختيم و از آن پول هيچ به ما نمی رسد و همه نصيب آقاست(کچله الله سريعاً شديدا!!). و امشب خالی بستيم و نرفتيم تا هم استراحت کنيم و هم در بحر تفکر غوطه ور شويم(خدا کند غرق نشويم!!).اما فرداشب نيز به بيگار پسرعموی بزرگوارمان مشغول خواهيم بود.و از آنجا که ما يک فقره مهندس بعد از اين کامپيوتر می باشيم، همهء نرمافزار ها را ما با حرفهای شيرين به مردم غالب می نموديم و VB.NET را به جای VB می فروختيم و کلی خالی می بستيم از برای ويندوز لانگهورن، و آن مزخرفترين ويندوز دنيا می باشد.و بسيار شرم داريم که بعد از کلی عمر پر افتخار و تحصيل در رشتهء کامپيوتر، حالا برويم زير بيرق کفر و Cd بفروشيم، تازه هيچی هم به خودمون نرسه.و دليل رفتن ما آن بود که(ادامهء اين نسخهء قديمی به زبان رايج آدميزاد ترجمه شده است توسط پت الله پستچوري[بر وزن ذبيح الله منصوری!!!] که در ادامه می آيد):


خب حالا دليل اينکه من اين ننگ رو قبول کردم که برم Cd بفروشم.اولش نمی خواستم برم Cd بفروشم.اما دو دليل، يکی بزرگ و يکی کوچيک وادارم کرد برم.بزرگه اين بود که اولش با خودم فکر کردم حالا اگر بچه ها من رو ببينن چی می شه.بعدش به خودم گفتم منی که اين همه به همه گفتم که نظر هيچ کس به جز اون آدمهايی که قبولشون دارم(و تعدادشون مسلماً به انگشت های دست هم نمی رسه) برام مهم نيست، حالا بيام به خاطر حرف ۴ نفر که اصلاً نه خودشون نه فکرشون رو قبول دارم، از ی کاری بگذرم خجالت آوره.کلی از دست خودم ناراحت شدم که اينطوری فکر کردم.يه جورايی برای لج بازی با خودم و تنبيه خودم و ثابت کردن به خودم که می تونم به ديگرون بی توجه باشم، رفتم و به امير(پسر عموم) کمک کردم.د.شنبه شب از ساعت ۸ تا ۱۰ شب بود و توی رودربايستی قرار گرفتم.اما ديروز از ساعت ۴ به ارادهء خودم رفتم و تا ساعت ۱۰ يه سره سر پا بودم و خم و راست می شدم، جوری که الان پاها و پهلوهام به شدت درد می کنه.اما خب .. خوبه که به خودم ثابت کردم که می تونم هر کار دلم خواست بکنم، حتی اگر فروختن Cd و سر و کله زدن با آدمها باشه که Out of my business می باشد!! اما خودم تعجب کردم که چقدر جالب با مردم برخورد کردم، در حالی که اصلاً انتظارش رو از خودم نداشتم.يه جور حرفه ای و اطمينان بخش، جوری که خيلی ها رو که شک داشتن، برای خريد راضی کرد.نه افتخاره برام نه خوشحالم، فقط چيزی راجع به خودم فهميدم که نمی دونستم.آهان راستی دليل دوميه ... به خاطر آدمها.آدمهای جالبی توی دار و دستهء ما بودن، چه دختر چه پسر.همه بچه های خوبی بودن، گرچه مشخص بود که من متعلق به جمع اونها نيستم، عمو پت ساکت که تو خودشه، با يه عده پسر و دختر که مرتباً در حال حرف زدن و سر و صدا هستن.اين هم دليل کوچولوهه.


خب ديگه  .... همين.فرداشب هم نمايشگاهم و بعدش دوباره جريان عادی زندگی.همشون با من خوب برخورد می کنن، هم پسر ها هم دختر ها، اما نمی دونم توجهشون واقعاً از روی علاقه ست يا صرفاً توجه يه نفر به يه اسباب بازی عجيب که سر از کارش در نمی آره، پشت يه ويترين.به هر حال، از بودن توی جمعشون ناراحت نيستم، هر چند که احساسشون رو نسبت به خودم نمی دونم.


خب من برم برای خواب که خيلی خسته ام.شب همگی خوش.


عمو پت

2003/08/04

There's a light on in the attic
Though the house is dark and shuttered
I can see a flickerin' flutter
And I know what it's about
There's a light on in the attic
I can see it form the outside
And I know you're on the inside .... lookin' out


سلام.اين شعر امروزه.نوری در اتاق زير شيرواني، از کتابی به همين اسم اثر عمو شلبی که بين کتابهاش، کتاب محبوب منه(البته به غير از اون آقا شيره که اسمش لافکاديو بود و Shot Back!!!!)


-خب همگی خوبين؟می بينم که من دير به دير می نويسم و خوشحالم.آخه می بينم همه اش کارم شده جيغ و داد از دست همه چيز.البته جيغ و داد داره هااااا.اما خب ... چقدر گله و شکايت از در و ديوار؟؟خودم خسته شدم.می خوام طرحی نو در اندازم ... البته شايد هم ننداخنم.فعلا Revolution رو شروع کردم.اولش از آهنگها.دارم رقصهای مجار برامس رو گوش می کنم و راپسوديهای مجار فرانتس ليست.همچنين ۴-۳ تا آهنگ از Evanescene.اين خواننده فوق العاده ست.بی نظيره.يه آهنگ داره به نام Hello.اگر می خوايد گوشش کنيد بريد به اين آدرس http://www.goolih.com.از اون آهنگهای نادريه که هم Lyric ش خوبه هم آهنگش آدم رو می گيره.صدای اين بشر هم انگار ساخته شده برای همين آهنگ.خلاصه که خيلی خيلی قشنگه.در ضمن اگر کسی بخواد بدونه عمو جونش چه جور آهنگهايی گوش می ده، بد نيست.


-ماجرای شکلات خوردن ما هم جالبه هاااا.ديروز يه دوست گلم هفت-هشت-پونزده تا جعبه شکلات برام Forward کرد.من هم که عشق شکلات و اين برنامه ها.کلی دلم خواست، اما چون نمی تونستم بخورم، رفتم آشپزخونه و نزديکترين چيزی که به شکلات پيدا کردم، پنير پروسس بود با کره و نون بربری که خوردم و به حال خودم تاسف خوردم که حالا هم که شکلات دارم(چه شکلات هايی.فرانسوی ... هلندی ... واييييييی) نمی تونم بخورمشون.به جون خودم من يه بار دزد می شم می رم يه کارخونهء شکلات سازي، هممممهء همممممهء شکلاتهاشون رو می خورم، بعدش می شينم همونجا تا بيان من رو دستگير کنن(چون ديگه دلم نمی خواد از کارخونه هه بيام بيرون بس که شوکولات!!! هست اونجا).من اين حرفها رو زدم ياد کی افتادين؟؟خودم می گم.کپل توی شهر موشها.اما کپل اينهمه می خورد حد اقل چاقالو شده بود، اما من از بين خوردنيها فقط به شکلات(اون هم نه هرجور شکلاتی) علاقه دارم که چون دستم زياد بهش نمی رسه(خب نمی رسه ديگه ... من دلم شکلات برزيلی می خواد، کجا دارن؟؟ به من هم بگين برم بخرم) در نتيجه خيلی به من ظلم می شه توی اين دنيا(به دليل قاط زدن از ادامهء اين مطلب معذوريم.فقط بدانيد و آگاه باشيد که من دلم شکلات و شوکولات! می خواد).


-ديروز اتفاقاً رفته بودم وبلاگ آبی.ديدم دوباره اين دعوای زيتون و نوشی و آبی-در-ميان-اين-دوتا بالا گرفته.خب در درجهء اول با توجه به لينکهای کنار صفحهء من معلوم می شه که به کدوم جناح تمايل دارم.اما واقعاً اين دعوا بی خود و بی دليله.کامنت هايی که زيتون و آبی برای هم گذاشته بودن رو می خوندم.واقعاً نظرم داشت نسبت به هردوتاشون خراب می شد.اما .... به هر حال به نظر من اصلاً چهرهء جالبی نداره.نه اون کسی که شروع می کنه نه اونی که ادامه می ده.اين وسط آبکش هم شده آتيش بيار معرکه.هميشه يه سری آدم بيکار پيدا می شن که به پر و پای ملت بپيچن.اونها هم مرتب دارن از آب گل آلود ماهی می گيرن و به همه، مخصوصاً زيتون توهين می کنن(بگذريم که کامنت های خود زيتون هم خيلی نيشدار بود).به هر حال فعلاً که زيتون نوشته می ره مسافرت ضمن اينکه نوشته حداقل واضح ديگه نمی نويسه راجع به اين جريانات.آبی رو هم يه مدتی نمی رم تا آبها از آسيا بيفته اما کار زشتی بود.مخصوصاً آبی و زيتون که به هم پريدن.


-خيلی دلم می خواد يه جريانی که از جرج برناردشاو خونده بودم اينجا بذارم، اما فعلاً معذورم ... تا بعد به مناسبتی اين کار رو بکنم.


-از امروز من به شدت PHP می شوم.به من نزديک نشويد.


-نوهء آقای خمينی رفته عراق و يه حرفهايی بر عليه اينها زده(منظور از اينها رو خودتون می دونيد پس سوال نفرماييد).نمی دونم چرا ياد عبدالمجيد(؟) خويی می افتم.بعدش هم ياد اتفاقی که براش افتاد. به نظرم يه بازی جديد از اونطرف آب داره شروع می شه.يا حداقل حالا کم کم داره رو می شه.


-اين نادون هايی که نشستن توی دفتر روزنامه شون(بخوانيد رسالت و کيهان و بقيهء کاغذپاره ها) و از اون دور دستور صادر می فرمايند که از معاهدهء سلاحهای هسته ای بطور کامل!!! خارج بشيم، بطور قطع بدانيد که مغزشون راديواکتيو شده، البته اگر مغزی مونده باشه.


-در نهايت با يک بيت شعر از شاعر دلسوخته، خطبهء امروز را به پايان می بريم ... می فرمايد:


If I smile and don't believe
Soon I know I'll wake ... from this dream


عمو پت طرحی نو و غيره!!!

2003/08/02

Rat Race


-از صبح که بلند می شی مرتب داری توی چرخ زندگی می چرخی.چرا گفتم توی چرخ؟موشها رو ديديد؟می ذارنشون توی قسمت داخلی يه چرخ و موشها هی می دوند و چرخ رو می چرخونند و درجا می زنند.گاهی فکر می کنم زندگيهای ما هم همينطوره، منتها با يه تفاوت بزرگ.چرخی که زير پای ماست، بايد بچرخه.و ما مجبوريم بدويم و خودمون رو با سرعتش هماهنگ کنيم، وگرنه می خوريم زمين و نابود می شيم.از صبح که بلند می شيم، کارهايی می کنيم که توی زندگی خودمون و يه سری آدم ديگه مهم هستند.کارهايی که اگر انجام نديم، زندگی خودمون و بعضی آدمها رو مختل می کنيم.کارهايی که انجام نشدنشون برای ما غير قابل تصوره، بس که مهم و غيرقابل توقف به نظر می آن.و روزها و ماهها و سالهامون رو با اين چيزها پر می کنيم تا زمانی که از توی اون  Rat Race پرت می شيم بيرون.اما ... .


فکر می کنم گاهی لازمه بشينيم و به تموم دنيايی که پشت سرمونه، و اطرافمون، و جلو رومون نگاه کنيم.ببينيم تا چه حد بزرگه و تا چه حد بی اهميت.ما مثل تار و پود يه قالی می مونيم.يه قالی خيلی بزرگ.به بزرگی تموم زندگيی که از زمان گناه بزرگ، تا حالا و بعد، تا زمان داوری بزرگ، جاری بوده و هست و خواهد بود.هر کدوم از تارها و پودهای قالی به تنهايی برای وجود قالی مهم هستند.ولی در عين حال از دور که نگاه کني، فقط قالی رو می بينی نه تار ها و پود هاش رو.خوبه گاهی به قالی نگاه کنيم تا جايگاه خودمون رو پيدا کنيم.لازمه ... واقعاً لازمه.


-گاه که به ديوارهای اتاقم، زندانم، نگاه می کنم، ذره های وجود بيشمار انسان را می بينم که قبل از من زنده بوده اند و اکنون، خاموش به من چشم دوخته اند و در انتظارند که من نيز، عهدهء زندگی خويش را،  آنگونه که سزاوار است، بگذارم و ... صد يا هزار سال بعد، در جسم ديواری، يا سنگفرش راهروی، يا ريشهء گياهی چشم به زنده های ديگر بدوزم که از نگاه من به تنگ می آيند و می گريزند و دو روز زندگانی شان را در بی خبری و نا آگاهی به سر می برند تا به من و من ها بپيوندند و به انتظار سيال ما، و به سکوت خالی و بی شکل و معنای ما . گاه در ميان ديوارهای اتاقم، زندانم، چشمهايم را به روی نگاه اين پيام آوران خاموش زندگی های به پايان رسيده می بندم و آنگاه ... انعکاس صداهايی از گذشته.بعضی در کهنسالی و خوابی خوش به پايان رسيده اند، گروهی در نوزادی و قبل از چشيدن طعم نور و حس، ديگرانی گناهکار بوده اند، يا پاک، زنده بوده اند يا مرده ... و حالا، تنها انعکاسی بر جا مانده از پايان مشترک گريزناپذير نامفهوم. من از نگاه ها و صداها، به افکارم پناه می برم، به نوشتن، خواندن، گوش سپردن ... و هنوز چيزی انتظار می کشد.


-ديشب به من گفتی حرف های بی پايه و نامفهومی زدم.اون شب حالم خيلی بد بود.به خاطر حرفهايی که شنيدم.از من پرسيدی از حرفهات ناراحت شدم، گفتم نه.اما واضح بود که ناراحت شدم.اما حالا هرچی تو بگی.می گی بی اساسه، می گی راجع به چيزی که ازش مطمئن نيستم تصميم گيری و قضاوت نکنم.نمی خواستم هيچ کدوم از اين کارها رو انجام بدم، اما باز هم قبوله.


شعر هفته:هـــــفته .... هشت روزه  ،  آآآآخرش .... يه روزه  ،  شنبه تعطيله(ميرزا پت پستچی، شاعر دلسوختهء اواخر قرن ۵ و اوايل قرن ۷ شمسی قمری)

2003/08/01

من اين همه نيستم


-وقتی اون مطلب "دوست من ... من انگونه نيستم ..." رو نوشتم ظاهراً خيلی ها رو به شک انداختم، يا به اشتباه.من اون شب خيلی ناراحت بودم، چون حرفهايی شنيدم که اصلاً انتظارش رو نداشتم.اما اصلاض منظورم به اون دوست نبود.هنوز هم همونی که بوده هست برای من، به جز جاهايی که خودش بخواد که نباشه.اما واقعاً ناراحتيم لحظه ای بود، برای همون شب.هنوز هم به حرفهاش فکر می کنم و سعی می کنم چيزهايی رو بفهمم، اما ديگه ناراحت نيستم، چون با خودم به نتايج و توافقی رسيدم که خودم رو راضی کرده.همين.


-دارم متن انگليسی "هری پاتر" و "شازده کوچولو" رو می خونم.


-حس عجيبی دارم.دلم می خواد مسافر باشم.دلم می خواد بکنم و ببرم و به هم بريزم بزنم به جاده.نه به قصد رسيدن که به عشق رفتن.دلم می خواد طلوع و غروبهای پشت سر هم رو ببينم.دلم می خواد صبح و ظهر صدای پرنده ها و بوی علف رو بشنوم و عصر و شب، صدای باد و بوی خاک.حس می کنم تعلقاتم به زندگی فعليم به حداقل ممکن رسيده.دلم می خواد برم.به کجا نمی دونم، اما دلم می خواد فقط برم ... آرزوی محال ... خيال محال ... محال .. محال ... محال.دارم نگاه می کنم می بينم اگر برم و به پشت سرم نگاه کنم هيچ چيز نمی بينم.چی دارم اينجا؟هيچ. پشت ميزم می شينم و ساعتها به کسانی فکر می کنم که به من فکر نمی کنند.به اتفاقاتی فکر می کنم که يا افتادن يا ناگزيرن از افتادن. به حرفهای نزده يا حرفهای محکوم به خاموشی. اين زندگی نيست.من هم زنده نيستم.فقط يه شبح.شبحی از کسی که قبلاض بودم، يا می خواستم باشم.به دوستهام غر می زنم، سعی می کنم از يکيشون برای خودم يه سرپناه تعريف کنم، يه تکيه گاه.اما کسی نيست.نيست که نيست که نيست.


همين.