2003/08/19

زندگی سوت قطاريست که در خواب پلی می پيچد


می گم .... وقتی آدم دلش می گيره چکار بايد بکنه؟بايد بری بيرون؟بايد کتاب بخوني؟بايد ۴ ساعت پشت سر هم به اينترنت وصل باشي؟بايد صدای ضبط صوت رو تا جايی که می شه بلند کنی و خودت رو توی موسيقی غرق کني؟پس چرا هنور اون حس بد هست؟چرا نمی ره؟واقعاً بايد به آينده فکر کرد؟چطور می شه به آينده فکر کرد و برنامه ريزی کرد و به اميد آينده زندگی کرد؟چرا پس من نمی تونم؟چرا وقتی به آينده نگاه می کنم فقط سياهی می بينم و سياهی و سياهي؟چطور می شه با يه نفر حرف بزنی و حرفهای دلت رو بهش بگی و سبک بشي؟چطور می شه تنهاييت رو با يه نفر ديگه قسمت کني؟پس چرا من نمی تونم؟چرا نمی تونم به هيچ کس، هيچ چيز بگم؟چطور می شه گاهی که زندگی خيلی سخت می شه خودت رو توی خوشی های کوچک زندگی مثل يه بيرون رفتن دسته جمعی غرق کني؟چطور می شه بی خيال همه چيز بشي؟که ذهنت رو به روی همهء چيزهايی که اذيتت می کنن ببندي؟پس چرا من به هر جا نگاه می کنم آسمونم يه رنگه(يه جور سورمه ای خيلی پررنگ با حاشيهء سياه و پر از ابرهای بی شکافی که يه سقف کوتاه درست کردن و هيچ نوری از خودشون عبور نمی دن).


فکر می کنم به همهء اينها مجموعاً می گن زندگی ... پس چرا من نمی تونم زندگی کنم؟؟؟؟

No comments: