2003/08/06

و آنگاه نمايشگاه ...


و در اين هنگام که ما اين جملات را مکتوب می نماييم به شدت خسته و حتی کوفته و کوفيته و در نهايت مرده می باشيم.و داستان نمايشگاهی شدن ما بدانگونه می باشد که دو روز پيش، پنج از دسته گذشته(ساعت ۵)(البته بعداز ظهر.... آخه چطور فکر کردی ۵ صبح؟؟؟ ها؟؟؟) به قصد نزول اجلال به نمايشگاه عای-تی(IT - Eye Tea - Ayyyyy Teeeee) از بيت مربوطه خارج گرديده و پس از طی مسافتی بعيد، به عمارت نمايشگاه رسيديم و آن را در دشت برهوتی بنا کرده بودند که پای هيچ جانداري، از جن و انس به آن نرسيده خفن گونه می نمود!! و هوای خوش داشت و زمين خاکی و يه عالمه اتوبوس!!! ... و عمارت نمايشگاه بطور شانصد اشکوبه بود، و معامر(جمع معماران!!) آن را بقاعدهء بلاد فرنگ ساخته بودند، آنگونه که نه سر داشت و نه ته و به هر مکان که قدم می گذاشتی دوباره سر جای اول بودي، و عمارت کلاه فرنگی در وسط نمايشگاه بود که در آن آش رشتهء خاله کوکب می فروختند(کثر الله نخود آشها!!!). و به نمايشگاه وارد شديم و از غرافه(غرفه ها) ديدن نموديم و اوقاتمان خوش گشت.و درون غرفه ها از سخت افزار!! خالی و از نرم افزار پر بود!! و نرم افزار ها همه جميل بودند و به گونه ای روسری و مانتو پوشيده بودند که انگار نپوشيده بودند، از شدت غراباتی که در ايشان بود!! و بر در هر غرفه جوانان جويای نام و نرم افزار جمع شده و چشمان را به زيبارويان دوخته و کارت اينترنت با سرعت داغان و ۲۴ ساعته Busy را به قيمت های گزاف ابتياع می نمودند و آخ نمی گفتند از آن هيبت که در روی آن زيبارويان بود.و ما هيچ کدام را محل نداديم و رفتيم، از شدت بزرگی که در ماست.و تنها بر در يک غرفه توقف نموديم و آن غرفه ای بود که دوره های مايکروصافت(MicroSoft) را برگزار می نمود.و آن مايکروسافت يک چيز عجيب و عظيم بود، از آن يک عدد رجل عينکی فرنگی بيل گيتس نام. و او دنيا را به چند پنجره(Windows) و اداره(Office) و چند چيز ديگر تسخير کرده بر سر انگشت می چرخاند(اروره الله سريعا-Error a hollah quickly). و قيمت آن دوره ها بسيار گران بود، و بسيار جالب می نمود، عنقريب به شرکتشان رفته، همهء پولمان را از صندوقخانه به جيبشان(سوراخه الله گشاداً) منتقل نموده و کتابهای دوره را ابتياع بنماييم.خدا ما را از شر اين راهزنمان نگاه دارد.يادمان باشد قبل از رفتن، برای خودمان دعا بخوانيم و فوت کنيم.


و در سالني، فردوسی نام، غرفه ای بود از آن پسرعموی ما، و او رجلی ست متوسط القامه و در شرف کچلي، و ۲۴ ساله می باشد، و مدرک حسابداری را امسال اخذ نموده، شرکت فروش محصولات ضد ريزش مو با گارانتی از ايتاليا!!! دارد و انواع و اقسام Cd در شهر پخش می نمايد و بسيار کارهای محيرالعقول ديگر.آقا را ديديم سخت مشغول فروش Cd.و چند ضعيفه و يک عدد سيبيل همراه آقا بودند.و آقا ما را به بانگ بلند خواندند و ملاطفت بسيار فرمودند و ما را نواختند تا گوشهايمان به قاعدهء گوشهای دامبو و بلکه بيشتر دراز گرديد.آنگاه ما را به پشت دخل کشاندند و ما به فروش Cd مشغول گرديديم و پدرمان در آمد.و ديشب نيز به قاعدهء شب قبلش، در خدمت آقا بوديم و شونصد تومان فروختيم و از آن پول هيچ به ما نمی رسد و همه نصيب آقاست(کچله الله سريعاً شديدا!!). و امشب خالی بستيم و نرفتيم تا هم استراحت کنيم و هم در بحر تفکر غوطه ور شويم(خدا کند غرق نشويم!!).اما فرداشب نيز به بيگار پسرعموی بزرگوارمان مشغول خواهيم بود.و از آنجا که ما يک فقره مهندس بعد از اين کامپيوتر می باشيم، همهء نرمافزار ها را ما با حرفهای شيرين به مردم غالب می نموديم و VB.NET را به جای VB می فروختيم و کلی خالی می بستيم از برای ويندوز لانگهورن، و آن مزخرفترين ويندوز دنيا می باشد.و بسيار شرم داريم که بعد از کلی عمر پر افتخار و تحصيل در رشتهء کامپيوتر، حالا برويم زير بيرق کفر و Cd بفروشيم، تازه هيچی هم به خودمون نرسه.و دليل رفتن ما آن بود که(ادامهء اين نسخهء قديمی به زبان رايج آدميزاد ترجمه شده است توسط پت الله پستچوري[بر وزن ذبيح الله منصوری!!!] که در ادامه می آيد):


خب حالا دليل اينکه من اين ننگ رو قبول کردم که برم Cd بفروشم.اولش نمی خواستم برم Cd بفروشم.اما دو دليل، يکی بزرگ و يکی کوچيک وادارم کرد برم.بزرگه اين بود که اولش با خودم فکر کردم حالا اگر بچه ها من رو ببينن چی می شه.بعدش به خودم گفتم منی که اين همه به همه گفتم که نظر هيچ کس به جز اون آدمهايی که قبولشون دارم(و تعدادشون مسلماً به انگشت های دست هم نمی رسه) برام مهم نيست، حالا بيام به خاطر حرف ۴ نفر که اصلاً نه خودشون نه فکرشون رو قبول دارم، از ی کاری بگذرم خجالت آوره.کلی از دست خودم ناراحت شدم که اينطوری فکر کردم.يه جورايی برای لج بازی با خودم و تنبيه خودم و ثابت کردن به خودم که می تونم به ديگرون بی توجه باشم، رفتم و به امير(پسر عموم) کمک کردم.د.شنبه شب از ساعت ۸ تا ۱۰ شب بود و توی رودربايستی قرار گرفتم.اما ديروز از ساعت ۴ به ارادهء خودم رفتم و تا ساعت ۱۰ يه سره سر پا بودم و خم و راست می شدم، جوری که الان پاها و پهلوهام به شدت درد می کنه.اما خب .. خوبه که به خودم ثابت کردم که می تونم هر کار دلم خواست بکنم، حتی اگر فروختن Cd و سر و کله زدن با آدمها باشه که Out of my business می باشد!! اما خودم تعجب کردم که چقدر جالب با مردم برخورد کردم، در حالی که اصلاً انتظارش رو از خودم نداشتم.يه جور حرفه ای و اطمينان بخش، جوری که خيلی ها رو که شک داشتن، برای خريد راضی کرد.نه افتخاره برام نه خوشحالم، فقط چيزی راجع به خودم فهميدم که نمی دونستم.آهان راستی دليل دوميه ... به خاطر آدمها.آدمهای جالبی توی دار و دستهء ما بودن، چه دختر چه پسر.همه بچه های خوبی بودن، گرچه مشخص بود که من متعلق به جمع اونها نيستم، عمو پت ساکت که تو خودشه، با يه عده پسر و دختر که مرتباً در حال حرف زدن و سر و صدا هستن.اين هم دليل کوچولوهه.


خب ديگه  .... همين.فرداشب هم نمايشگاهم و بعدش دوباره جريان عادی زندگی.همشون با من خوب برخورد می کنن، هم پسر ها هم دختر ها، اما نمی دونم توجهشون واقعاً از روی علاقه ست يا صرفاً توجه يه نفر به يه اسباب بازی عجيب که سر از کارش در نمی آره، پشت يه ويترين.به هر حال، از بودن توی جمعشون ناراحت نيستم، هر چند که احساسشون رو نسبت به خودم نمی دونم.


خب من برم برای خواب که خيلی خسته ام.شب همگی خوش.


عمو پت

No comments: