2003/08/12

!!!Not Stable Enough


احمقانه ست که چطور بهترين حست(يا بهترين حسی که توی اين روزها تجربه کردي.وگرنه مدتهاست خوب بودن و خوشحال بودن از يادم رفته) خيلی راحت از بين می ره و تبديل می شه به يه مه ناخوشايند که دور سرت شناور می شه.


دارم فکر می کنم به خاطر اعتقاداتم و روش زندگيم به اين وضع دچار شدم.خيلی راحتتر می تونستم لذت ببرم و خودم رو توی جرقه های کوچک نور غرق کنم که چشمها رو خيره می کنن، جوری که نور رو نبينی(به هر حال يه جرقه چه اثری روی تاريکی داره؟چه تو روشن ببينی چه تاريک، تريکی هميشه هست.).اما ... .


دارم فکر می کنم که بايد خيلی وقت پيش وا می دادم و من هم می اومدم توی جمع ديگرون و گم می شدم و خودم رو گم می کردم.فقط کافی بوده که چشمهام رو ببندم و ديگه باز نکنم.چون قاطعانه به اين نتيجه رسيدم که ديدن هر مزيتی که داشته باشه، مطمئناً با خودش شادی زيادی نداره.اما ... فکر کنم يکی از فنر های مغزم در رفته.سيم های مغزم اتصالی کردن.اونهم يه جايی که دسترسی بهش نيست.فکر کنم يه جای مهم از کله ام به سيب زمينی رفته.به هر حال آسون نيست که هر روز صبح با يه جور احساس تهی بودن ساکت و ساکن پر بشی و تموم تلاشت رو بکنی که هنوز راه خودت رو بری.اما ...


وقتی زندانی هستی و زندانبانت يه طناب دار گذاشته کنارت، اينکه هر روز طناب دار رو نوازش کنی و بعد بذاريش کنار خيلی لذت بخشه.

No comments: