من اين همه نيستم
-وقتی اون مطلب "دوست من ... من انگونه نيستم ..." رو نوشتم ظاهراً خيلی ها رو به شک انداختم، يا به اشتباه.من اون شب خيلی ناراحت بودم، چون حرفهايی شنيدم که اصلاً انتظارش رو نداشتم.اما اصلاض منظورم به اون دوست نبود.هنوز هم همونی که بوده هست برای من، به جز جاهايی که خودش بخواد که نباشه.اما واقعاً ناراحتيم لحظه ای بود، برای همون شب.هنوز هم به حرفهاش فکر می کنم و سعی می کنم چيزهايی رو بفهمم، اما ديگه ناراحت نيستم، چون با خودم به نتايج و توافقی رسيدم که خودم رو راضی کرده.همين.
-دارم متن انگليسی "هری پاتر" و "شازده کوچولو" رو می خونم.
-حس عجيبی دارم.دلم می خواد مسافر باشم.دلم می خواد بکنم و ببرم و به هم بريزم بزنم به جاده.نه به قصد رسيدن که به عشق رفتن.دلم می خواد طلوع و غروبهای پشت سر هم رو ببينم.دلم می خواد صبح و ظهر صدای پرنده ها و بوی علف رو بشنوم و عصر و شب، صدای باد و بوی خاک.حس می کنم تعلقاتم به زندگی فعليم به حداقل ممکن رسيده.دلم می خواد برم.به کجا نمی دونم، اما دلم می خواد فقط برم ... آرزوی محال ... خيال محال ... محال .. محال ... محال.دارم نگاه می کنم می بينم اگر برم و به پشت سرم نگاه کنم هيچ چيز نمی بينم.چی دارم اينجا؟هيچ. پشت ميزم می شينم و ساعتها به کسانی فکر می کنم که به من فکر نمی کنند.به اتفاقاتی فکر می کنم که يا افتادن يا ناگزيرن از افتادن. به حرفهای نزده يا حرفهای محکوم به خاموشی. اين زندگی نيست.من هم زنده نيستم.فقط يه شبح.شبحی از کسی که قبلاض بودم، يا می خواستم باشم.به دوستهام غر می زنم، سعی می کنم از يکيشون برای خودم يه سرپناه تعريف کنم، يه تکيه گاه.اما کسی نيست.نيست که نيست که نيست.
همين.
No comments:
Post a Comment