2003/08/02

Rat Race


-از صبح که بلند می شی مرتب داری توی چرخ زندگی می چرخی.چرا گفتم توی چرخ؟موشها رو ديديد؟می ذارنشون توی قسمت داخلی يه چرخ و موشها هی می دوند و چرخ رو می چرخونند و درجا می زنند.گاهی فکر می کنم زندگيهای ما هم همينطوره، منتها با يه تفاوت بزرگ.چرخی که زير پای ماست، بايد بچرخه.و ما مجبوريم بدويم و خودمون رو با سرعتش هماهنگ کنيم، وگرنه می خوريم زمين و نابود می شيم.از صبح که بلند می شيم، کارهايی می کنيم که توی زندگی خودمون و يه سری آدم ديگه مهم هستند.کارهايی که اگر انجام نديم، زندگی خودمون و بعضی آدمها رو مختل می کنيم.کارهايی که انجام نشدنشون برای ما غير قابل تصوره، بس که مهم و غيرقابل توقف به نظر می آن.و روزها و ماهها و سالهامون رو با اين چيزها پر می کنيم تا زمانی که از توی اون  Rat Race پرت می شيم بيرون.اما ... .


فکر می کنم گاهی لازمه بشينيم و به تموم دنيايی که پشت سرمونه، و اطرافمون، و جلو رومون نگاه کنيم.ببينيم تا چه حد بزرگه و تا چه حد بی اهميت.ما مثل تار و پود يه قالی می مونيم.يه قالی خيلی بزرگ.به بزرگی تموم زندگيی که از زمان گناه بزرگ، تا حالا و بعد، تا زمان داوری بزرگ، جاری بوده و هست و خواهد بود.هر کدوم از تارها و پودهای قالی به تنهايی برای وجود قالی مهم هستند.ولی در عين حال از دور که نگاه کني، فقط قالی رو می بينی نه تار ها و پود هاش رو.خوبه گاهی به قالی نگاه کنيم تا جايگاه خودمون رو پيدا کنيم.لازمه ... واقعاً لازمه.


-گاه که به ديوارهای اتاقم، زندانم، نگاه می کنم، ذره های وجود بيشمار انسان را می بينم که قبل از من زنده بوده اند و اکنون، خاموش به من چشم دوخته اند و در انتظارند که من نيز، عهدهء زندگی خويش را،  آنگونه که سزاوار است، بگذارم و ... صد يا هزار سال بعد، در جسم ديواری، يا سنگفرش راهروی، يا ريشهء گياهی چشم به زنده های ديگر بدوزم که از نگاه من به تنگ می آيند و می گريزند و دو روز زندگانی شان را در بی خبری و نا آگاهی به سر می برند تا به من و من ها بپيوندند و به انتظار سيال ما، و به سکوت خالی و بی شکل و معنای ما . گاه در ميان ديوارهای اتاقم، زندانم، چشمهايم را به روی نگاه اين پيام آوران خاموش زندگی های به پايان رسيده می بندم و آنگاه ... انعکاس صداهايی از گذشته.بعضی در کهنسالی و خوابی خوش به پايان رسيده اند، گروهی در نوزادی و قبل از چشيدن طعم نور و حس، ديگرانی گناهکار بوده اند، يا پاک، زنده بوده اند يا مرده ... و حالا، تنها انعکاسی بر جا مانده از پايان مشترک گريزناپذير نامفهوم. من از نگاه ها و صداها، به افکارم پناه می برم، به نوشتن، خواندن، گوش سپردن ... و هنوز چيزی انتظار می کشد.


-ديشب به من گفتی حرف های بی پايه و نامفهومی زدم.اون شب حالم خيلی بد بود.به خاطر حرفهايی که شنيدم.از من پرسيدی از حرفهات ناراحت شدم، گفتم نه.اما واضح بود که ناراحت شدم.اما حالا هرچی تو بگی.می گی بی اساسه، می گی راجع به چيزی که ازش مطمئن نيستم تصميم گيری و قضاوت نکنم.نمی خواستم هيچ کدوم از اين کارها رو انجام بدم، اما باز هم قبوله.


شعر هفته:هـــــفته .... هشت روزه  ،  آآآآخرش .... يه روزه  ،  شنبه تعطيله(ميرزا پت پستچی، شاعر دلسوختهء اواخر قرن ۵ و اوايل قرن ۷ شمسی قمری)

No comments: