2004/07/30

سيستمم رو عوض کردم.
از پنتيوم III 500 تبديل شد به پنتيوم IV 2.4.تازه رم هم از 192 شد 512 از نوع DDR.هارد بيچاره هم از 15 تبديل شد به 80.
خلاصه که تازه دارم يه نفسی می کشم. ديگه لازم نيست برای کامپايل شدن يه برنامهء کوچولو 600 ساعت منتظر بمونم.
خلاصه که به خاطر اين بود که غايب بودم-که با استقبال فراوان شما مواجه شد البته!.

حالم هم خوش نيست اصلاً نه روحی نه جسمی.
کار هم به شدت رو سرم ريخته. درس هم که بايد بخونم-اين درس از ابتدای تاريخ هميشه به عنوان قوز بالای قوز محسوب می شده!.
تاااازه. يه پارتيشن 35 گيگابايتی رو هنوز فرمت نکردم که از همه بدتره!

خلاصه که تنها چيز خوب اين روزها اون SMS صبح بود. کلی خوشحال شدم، به دلايل زياد. مهم ترينش همون اسمی بود که وقتی رو صفحه ديدم 10-15 ثانيه خيره اش شده بودم.
مرسی که به فکرم بودی. و خيلی چيزهای ديگه.
اين خاله نگارمون رو هم نگران کرديم. نگران نباش خانم نيلی. هنوز نفسی که ممد حيات و مفرح ذات و ايناست می ره و می آد. من هم مثل استيو مک کوئين آخر فيلم پاپيون هنووووز زنده ام.

2004/07/25

من نفهميدم ايم مهندس موسوی چه صيغه ايه باز!
برای من که به صورت روزمره و غيرجدی مسائل سياسی رو دنبال می کنم شوک بود. يعنی شوکش رو به جامعهء سياسی حس کردم. عجيبه ها. طرف بدون برنامه و بدون هيچ حرکت اشکاری يه دفعه می شه يه گزينهء خيلی قوی! بايد تفکر کرد.

چرا از مردن می ترسيم؟ چون نمی دونيم که چند بار در طول زندگی مون می ميريم. من الان دارم می ميرم. بدون شوخی. جدی جدی.

جايی خوندم که ژنرال مونتگمری زمانی که تو صحرای آفريقا پی شکار رومل بوده، يه عکس از رومل زده بوده به ديوار قرارگاهش و به اون عکس نگاه می کرده و سعی می کرده ذهن طرف رو بخونه.
برای اطلاع ژنرال رومل يکی از بزرگترين مغزهای ارتش آلمان-و نه از اعضای حزب نازی- بوده که در نهايت به هيتلر خيانت کرد و مجبور به خودکشی شد. ژنرال مونتگمری بعد از يه سری عمليات خيلی موفق رومل تو صحرای آفريقا و بعد از يه سری شکست وحشتناک انگليسی ها فرماندهء ارتش آفريقای متفقين می شه-يادم نيست اون موقع امريکا هم وارد جنگ شده بوده يا نه-و بالاخره رومل رو مجبور به عقب نشينی می کنه و هيتلر رو لااقل تو آفريقا شکست می ده.
حالا چرا اين رو اينجا نوشتم دليل خاصی نداره. بگذاريدش به حساب حال بد و اوضاع آشفته ام.
فکر کن يه آدمی که دهنش رو بسته باشن. نتونه حرف بزنه. خفه.
و چشم‌هاش هميشه باز باشه. محکوم باشه که چشم‌هاش هميشه باز باشه.
و دست و پاش بی‌حس و بی‌حرکت باشن. نه بتونه تکون بخوره نه حتی سرش رو برگردونه.
بعد اين آدمه همينطور تو سکوت بشينه تماشا کنه. حالا چی رو تماشا کنه بماند.
تو که به من گفتی برو جلو، بگو، بپرس، تموم دلايلم برای نرفتن و نگفتن و نپرسيدن اومد جلو چشم‌هام.
و باز هم ديدم که هيچ‌کار از دستم برنمی‌آد، جز نگاه کردن.
مهم هم نيست. اگر قراره خودم باشم اين چيزها رو هم داره. اگر قراره به خودم احترام بذارم و به حرف‌هايی که زدم، غير از اين کاری ازم بر نمی‌آد.
پس بذار همين‌طور باشه و بمونه.
گفتم که، مهم نيست.

اصلاً چرا اين‌ها رو اين‌جا می‌نويسم؟

2004/07/24

کجايی؟
کجايی؟
کجايی؟
کجايی؟

2004/07/23

می‌دونم خيلی بده، خيلی خودخواهانه‌ست، خيلی احمقانه‌ست، خيلی با اعتقاداتم تضاد داره، اما نمی‌تونم. می‌شه. گاهی اوقات بعضی آدم‌ها رو صرفاً به شکل شلغم‌های متحرک می‌بينم. به همون بی‌خاصيتی و بی‌اثری.

شرق امروز منتشر نشده؟ سايتش که آپديت نشده. فکر کنم آخرش اين کار خودش رو کرد!

وای اينقدر حس خوبی دارم وقتی می‌بينم ميل-‌باکسم خاليه(اون هم وقتی که بايد پر باشه). مثل حس اون شبی که از تشنگی نصف شب بيدار شدم، بعد اشتباهی به جای آب، آب‌ليمو خوردم.

من پشت کتاب‌های ارباب حلقه‌ها، يه ذهن درخشان می‌بينم، و مهم‌تر از اون يه انسان.

يکی به من بگه چرا همهء مردهايی که من ديدم، معشوق‌شون رو "کوچولو" خطاب می‌کنن. دورترين تاريخی که اين پديده مشاهده شده در فيلم کازابلانکا بوده که همفری بوگارت هی چپ و راست به اينگريد برگمن زيبا و دوست‌داشتنی می گفت kid.

و تنهايی لذت اصيلی داره که فکر نمی‌کنم ديگه از دستش بدم.

Ciao

لينک ...

معمای سياهچاله‌ها توسط استفن هاوکينگ حل شد.
'ارتباط ايران و حادثه يازدهم سپتامبر'
جری گلداسميت درگذشت.
صدمين سالگرد درگذشت چخوف.
خشونت مذکر.
برای سيگاری‌ها!

2004/07/20

اصلاً حس و قصد نوشتن نداشتم ها! خسته اومدم خونه، فردا هم که صبح طبق معمول بايد برم سر کار. اما نشد ديگه!
يکی از نماينده‌ها به وزير کشاورزی دربارهء بی‌حجابی در شمال ايران تذکر داده!
همين بس ديگه. نه متن خنده‌داری لازم داره نه تفسيری نه چيزی. طنز ناب. فقط می‌شه خنديد(البته بماند که در همون حال يه جای وجودت تاسف می‌خوره که چه انسان‌های کوچکی برای تو تصميم می‌گيرن).

اين‌جا خيلی راجع به حريم شخصی آدم‌ها نوشتم. و خيلی نوشتم که برای هم ارزشی قائل نيستيم و راحت آرامش ديگران رو به هم می‌زنيم.
اين هميشه هست. حتی در مورد دوست داشتن و عشق. هيچ وقت فکر کرديد زمانی که غرق در افکار عاشقانه‌ايد و قلب‌های تير خورده دور سرتون می‌چرخن و يه دونه از اين دايره روشن‌ها هم بالای سرتونه و انواع و اقسام خيالات شيرين عاشقانه به ذهن‌تون می‌آد، طرف‌تون داره به حماقت شما فکر می‌کنه، و به اين احساسات در حد اشباعی که حالش رو به هم می‌زنه، و داره دنبال يه راهی می‌گرده که از دست شما و اين زنجيری که دست‌تون گرفتيد تا پابندش کنيد فرار کنه؟ و می‌دونيد در يه همچين حالتی چقدر رفتارتون خجالت‌آور و خنده‌دار می‌شه.

من نمی‌گم عاشق نشد و دوست نداشت. اما يه سری مساله هست.

اوليش و مهم‌ترينش از نظر من پابند بودنه. وقتی الان به يه دختر(يا پسر) می‌گی همهء زندگی منی و ۶ ماه بعد همين جمله رو به يه دختر/پسر ديگه می‌گی مسلماً نمی‌شه زياد ارزشی برای تو و حرف‌هات و رفتارت و احساست قائل شد. يه موقعی فقط يه نفر رو دوست داری و ازش خوشت اومده. اون موقع نمی‌تونی به خودت حق بدی که زياد نزديکش بشی و انتظار متقابل هم نداری. اما وقتی طوری رفتار می‌کنی که طرف بدونه عشقت و خيلی از مسائل مهم‌ زندگيت رو به اون دادی، ديگه رفتن و ول کردن عشقت بی‌معنيه. البته همهء اين‌ها نظرات منه، اما شخصاً اصلاً نسبت به کسانی که رابطه‌های عاطفی گسترده و متنوع دارن(با آدم‌های مختلف) نظر خوبی ندارم. بعضی‌ها عاشق يه انسان نمی‌شن. عاشق خود‌شون هستن. خودشون و اون تصوير ايده‌آلی که برای خودشون از عشق و دوست‌داشتن درست کردن. و در نهايت اصلاً براشون مهم نيست که عاشق کی بشن. هميشه خيلی راحت می‌تونن يه نفر ديگه رو جايگزين عشق از دست رفته‌شون بکنن و دوباره به عشق بازی با اون تصوير خيالی‌شون مشغول بشن. من اصلاً اين آدم‌ها رو دوست ندارم.

از طرفی اگر يه همچين آدمی نباشی و عاشق کسی باشی، دو حالت داره. يا به عشقت می‌رسی يا نمی‌رسی. در مورد اول که خوشحالی و بحثی نيست :). اما در حالت دوم، اولاً من معتقدم بايد اون عشق رو ابراز کرد، چون در غير اين‌صورت هميشه يه زمانی پشيمون می‌شی. هميشه پشيمون می‌شی. در مورد هيچ‌کس هم استثنا نيست.
از طرفی لازم هم نيست که حتماً طرفت رو بيچاره کنی و با اون زنجير سنگين احساساتت راه نفسش رو ببندی. عاشق واقعی کسيه که به خاطر معشوقش از مهم‌ترين چيزهای زندگيش بگذره(و چی مهم‌تر از خود عشق). می‌شه با عشق زندگی کرد و گفت و خنديد. می‌شه عشقت رو مدت‌ها نبينی(يا اصولاً هيچ‌وقت)، می‌تونی سکوت کنی و طرفت رو آشفته نکنی. و منتظر بمونی. و به عشقت و حرف‌هات و احساساتت پابندبمونی. اگر يه روزی طرفت اومد که به جرگهء خوشحالان می‌پيوندی :(. اگر نه هم باز به نظر من اين ارزشش خيلی بيشتره که خودت رو تسليم احساسات پايين‌تر و آدم‌های بی‌اهميت‌تر بکنی.
خيلی سخته تنها بودن و رها کردن کسی که عاشقشی. خيلی سخت. خودم می‌دونم چه حرف بزرگی می‌زنم، اما فکر می‌کنم غرور رو بايد برای يه نفر شکست، عشق رو بايد به يه نفر داد و بايد پابند موند. در غير اين‌صورت من حس می‌کنم به خودم خيانت کردم.

خيلی وقته اين‌ها تو ذهنمه و چندين بار خواستم بنويسم‌شون. اما ننوشتم چون مطمئن بودم باعث ناراحتی بعضی‌ها می‌شه. اما اين يکی دو روزه(يه خاطر يه چيزی که يادم نمی‌آد چی بوده) دوباره تموم اين فکرها برگشتن، و چون در حال حاضر زياد حس منصف بودن و مدارا نمی‌کنم، نوشتم‌شون.

در هر حال، من از خيال‌بافی در مورد آدم‌هايی که دوست‌شون دارم متنفرم. به نظرم خيلی مسخره و احمقانه می‌آد که وقتی يه نفر رو دوست داری، حتی تو خيالت با طرفت زندگی کنی.

ديگه همين! برای حسن ختام هم می‌تونيد آهنگ Hallelujah رو گوش بديد. کارتون شرک ۱، جايی که شرک ناراحته و با الاغه دعواش می‌شه، بعدش از اون صحنهء دعوا با الاغه اين آهنگه‌‌ست. دوستش دارم زياد.

2004/07/17

طرف مهندسه. از اون هفت‌خط‌ها. يه شکم گنده و زيرپوشی که از زير پيرهن زده بيرون و با کفش‌هاش لخ‌لخ می‌کنه و به هرکسی می‌رسه يه چيزی می‌گه و بگو و بخند. ته‌ريش داره و لهجهء غليظ مشهدی. با ريشوهای اداره خيلی خوب جفت می‌شه. همه‌اش از حال اون آقاهه می‌پرسه که مسئول امور عموميه و دلم نمی‌خواد ريختش رو ببينم؛ يکی از اين بسيجی‌ها. يه لپ‌تاپ ۳ ميليون تومنی سونی هم از دوشش آويزونه که معاون اداره رو تحت تاثير قرار می‌ده. يه سيستم اتوماسيون رو هم قرارداد بسته که تا اين‌جاش ظاهراً بيست و خرده‌ای ميليون پول گرفته و هنوز هم خواهد گرفت. يه کار بزرگ که اجراش پر از ايراده، ايرادهای اساسی.
نمونهء يه آدم موفقه. نمونهء کسی که تو جامعهء ما موفقه.
زندگی خودش به تنهايی پوچ هست، اما اين مسائل ديگه جلفش می‌کنه، باعث می‌شه به شدت مبتذل بشه. تصور کن کنار آقای مهندس نشسته‌ام و دارم کشتی گرفتنش رو با يه ايراد سادهء SQL تماشا می‌کنم و به شدت جلو خودم رو می‌گيرم که يقهء پيرهنش رو صاف نکنم. آخه زيرپوشش بدجوری زده بيرون. بعد برمی‌گرده به شکم بزرگش اشاره می‌کنه و می‌خنده و به دکتر فلانی می‌گه که کمر درد گرفته و از آقای دکتر راه علاج رو می‌پرسه. آقای دکتر بلافاصله يک کلمه از خودشون صادر می‌کنن: امساک! اول خيال کردم می‌گه مسواک! کلی فکر کردم که مسواک چه ربطی به شکم آقاهه داره! بعد ديدم مهندس کم نياورد و در جا يه حديث اختراع کرد تو اين مايه‌ها که خداوند و اهل‌بيت کسی را که از تن‌آرا و کمربند لاغری استفاده می‌کند و روزه می‌گيرد، دوست دارند! تازه دوزاريم افتاده که امساک همون روزهء خودمونه! همون‌جا بلافاصله اين جوک‌باکس تو کله‌ام شروع می‌کنه راجر واترز ساطع کردن که God wants silver, God wants sex. و فکر کنيد چقدر اين صحنه مبتذله. بايد بگردم اون سی-دی Jazz رو پيدا کنم. گاهی اوقات لازم می‌شه، مخصوصاً وقتی از آدم‌های وحشتناک غيرقابل‌تحمل اشباع می‌شی. اتفاقاً يکی خوبش رو دارم. کنی-جی با خواننده‌های درجه يک سبک Jazz حدود ۲ ساعت کار داده بيرون. به شدت لطيفه و آرامش‌بخش.
برم بگردم دنبالش.

يه چيز ديگه: فرض کن يه دوست داری که خيلی دوستش داری و خيلی برات مهمه. و فرض کن که بيشتر از هر چيز برات مهمه که رفتارت باعث نشه که احمق به نظر بيای. بعد نمی‌دونی اين دوست(بعد از کلی بالا و پايين تو رابطه‌تون) الان چه حسی و چه نظری راجع به تو داره. نمی‌دونی چطور رفتار کنی که احمقانه نباشه. بعد فکر کن من چقدر الان دارم از زندگيم لذت می‌برم.

لا‌اقل از اين مطمئنم که اين می‌فهمه من چی می‌گم. از اين يه مورد هميشه مطمئنم. و من و اين باعث شديم خيلی از فرضيات پائولو کوئيلو درست در بياد(در مورد نزديکی روح اينا).

2004/07/16

امروز از صبح تا الان ۵ بار دوش گرفتم. تو حمام هم What GOD Wants می‌خوندم :)).
اصولاً ميزان ناراحتی و عصبانيت و کلاً اين‌که چقدر مثلاً الان شرايطش بده رو با يه سری از رفتارهاش فهميد.
مثلاً يه نفر موقع عصبانيت سبيل‌هاش رو می‌جوه. اون يکی وقتی ناراحته بيشتر از هميشه می‌خنده. هرکس يه جور.
در مورد من وقتی اعصابم خرده يا ناراحتم يا عصبانيم رفتار کليم معمولاً مثل هميشه خونسرد و حتی شوخه(حالا شوخی‌هام خنده‌داره بماند). لااقل می‌تونم جلو کسانی که نمی‌خوام بفهمن که من ناراحتم اين‌طور رفتار کنم.
اما در مورد من چيزی که ميزان فشار روحی من رو نشون می‌ده تعداد دفعات دوش گرفتن منه. در حالت عادی هميشه صبح‌ها بعد از خواب دوش می‌گيرم. اما مثلاً موقع امتحان‌ها در ۲۴ ساعت ۶-۵ بار دوش می‌گرفتم(و حتی بيشتر!). يا وقتی ناراحتم هم اين تعداد دوش گرفتن‌ها بيشتر می‌شه(رفتار کاملاً اردکی!).
و باز وقتی که خيلی ناراحتم اعضای خونه صدای عجيب و غيرعاديی مثل صدای موتور سفينهء آدم‌های فضايی يا آژير‌خطر بمباران هوايی آلمان‌ها که در زمان جنگ جهانی دوم در انگلستان پخش می‌شده می‌شنون. و اين صدا(که به خاطر افراد زيادی تا حالا از خونهء ما متواری شدن) چيزی نيست به جز صدای يه نفر آدم با اعصاب خرد که تو حمام آواز می‌خونه.
خلاصه که احتمالاً يکی از اون ميمون‌های عالی‌رتبه‌ای که جزو اجداد من بوده، يه جايی با يه اردک ازدواج کرده!

در حاشيه: بلاگر هم بلاخره امکاناتش اديتورش رو يه خرده بيشتر کرد. قابل توجه اون‌هايی که با ۱۰۰۰ جور فونت و ۱۰۰۰ رنگ می‌نويسن!

2004/07/15

از اول هفته می‌رم کارآموزی.

چقدر سخته کار کردن تو تابستون تو جايی که کارمندهاش به عطر و ادکلن به عنوان يه موضوع تجملی و غير ضروری فکر می‌کنن. خيلی سعی می‌کنم از اين مسائل در مورد آدم‌ها بگذرم چون برام مسائل مهم‌تری ارزش داره، اين فکرها رو هم معمولاً از ذهنم دور می‌کنم، اما لااقل می‌تونم بگم زندگی با اين مدل آدم‌ها ناخوشاينده، اگر غيرقابل تحمل و تنفرانگيز نباشه.

نه واقعاً بحث سر اين مسائل کوچک نيست(که البته مسئلهء کوچکی نيست، ۶ ساعت کار کردن تو اداره‌ای که جرات نکنی از کنار کارمند و ارباب‌رجوعش رد بشی). بحث سر طرز فکر آدم‌هاست. نظر شخصی من اينه که اين‌ها جزو تمدنه و تا وقتی ما اين‌طور فکر کنيم، همون چيزی هستيم که بيرون از ايران از ما تصور می‌شه: يه مشت بربر وحشی. حتی بالاتر از تمدن. بحث رفتارهای انسانيه. مساله فقط تميزی و مسائل شخصی نيست، مساله احترام گذاشتن به ديگرانه، و اهميت دادن به حريم شخصی‌شون. برای شکستن حريم شخصی يه نفر حتماً لازم نيست به مسائل خصوصيش کار داشته باشيد يا توی کارهاش دخالت کنيد. همين مسالهء کوچک هم باعث به هم زدن آرامشو تعادل آدم‌ها می‌شه. به هر حال از نظر من اين روش زندگی باعث می‌شه انسان‌های ناخوشايندی باشيم. اگر قراره توی قالب تمدن زندگی کنيم، بايد اين مسائل رو در مورد هم رعايت کنيم. اگر قراره من به عنوان يه عضو اجتماع تو يه محيط اجتماعی کار بکنم(که حاصل تمدن و پيش‌رفته)، انتظار دارم حداقل مسائل اجتماعی رعايت بشه، و البته خودم هم اون‌ها رو رعايت می‌کنم.
و البته به هيچ وجه رعايت نمی‌شه.

و جالب‌ترين قسمت قضيه اينه که اين شکستن حريم‌ها و اين رفتار آزاردهنده به عنوان يه ارزش اجتماعی در می‌آد. وقتی دور و برمون می‌بينيم يه نفر ناراحته، اون‌قدر سربه‌سرش می‌ذاريم که به حد جنون برسه. نمی‌فهميم که علی‌رغم همدردی و اين مسائل، گاهی اوقات يه نفر احتياج به آرامش داره. وقتی می‌بينيم کسی ناراحته، بالاترين کاری که می‌تونيم بکنيم اينه که دليل ناراحتيش رو بپرسيم و نچ نچ کنيم. هيچ‌کس هيچ‌وقت تلاش نمی‌کنه فقط طرفش رو آروم کنه. و کسی که اين رفتار ررو نداشته باشه، به عنوان يه آدم بی‌احساس شناخته می‌شه و مورد اعتراض قرار می‌گيره(يه نمونهء ديگه از همون درگيری‌های اجتماعی غيرلازم). اصولاً معنی سکوت رو نمی‌فهميم. از صحبت کردن در سکوت می‌ترسيم. همهء ارتباطات‌مون سطحی و صوريه. يه سری تظاهر بدون اين‌که واقعاً کمکی به هم بکنيم و اغلب مواقع هم برای هم مشکل ايجاد می‌کنيم.

به اين می‌گن يه روش کاملاً خودخواهانه برای زندگی.
يه مشت آدم پر سرو صدا و سطحی که توی اين راهرو‌های تنگ تاريک خفهء اجتماعی‌ که درست‌کرديم می‌پلکيم و به هم تنه می‌زنيم و هم رو خراش می‌ديم. اين چيزيه که ما هستيم. همينه که از سنت‌ها و اين قواعد(و بی قاعدگی) اجتماعی متنفرم. اينه که يه کامپيوتر با اشتراک اينترنت و يه اتاق ساکت رو به ارتباط با خيلی از اين آدم‌ها ترجيح می‌دم.

شايد هم البته من همون چيزی باشم که خيلی‌ها فکر می‌کنن: يه هيولای بی‌احساس غيراجتماعی.

2004/07/12

توجه به جزئيات باعث دقيق شدن هرکاری می‌شه. از طرفی توجه به جزئيات باعث می‌شه کليات ناديده گرفته بشن.
برعکس، توجه به کليات هميشه باعث کامل‌تر شدن هرکار می‌شه، اما کار دقيق نخواهد بود.
حالا برای يه تصميم خيلی بزرگ توی زندگی بايد کلی فکر کرد يا جزئی؟

قاعدتاً موسيقی کلاسيک و لذتی که شنيدنش داره با هيچ چيز ديگه‌ای قابل مقايسه نيست، اما وقتی حس راجر واترز گوش کردن و حتی پاپ گوش کردنه، بايد گوش کرد ديگه. Blue پيشنهاد خوبی برای ابتذاله. کارشون رو دوست دارم.

و البته همهء اين‌ها باعث نمی‌شه که ۶ بار پشت سر هم اين نوار مندلسون رو گوش نکنم. موسيقيش کاملاً کاملاً کاملاً انسانيه. مثل شوپن يا اشتراوس پسر.

و البته رفتار اجتماعی غريزی، مطمئناً رفتار آدم رو به رفتار حيوانات شبيه می‌کنه. يه جور زيرکی و حيله‌گری ذاتی و فطری. و اگر مثل من در بد مود باشيد، مسلماً حال‌تون به هم می‌خوره ... حس تنفر مطلق.

دلم می‌خواد با يه جامعه‌شناس يا روان‌شناس راجع به دليل اين‌که از بچهء ۴ ساله تا پيرمرد ۷۴ ساله تکيه کلام‌های يه عده دلقک تلويزيونی رو با لذت تکرار می‌کنن صحبت کنم. حتماً بايد يه دليلی داشته باشه. حالم به هم خورد از بس اون يه خط شعر کذايی رو از در و ديوار شنيدم.

جنگ به جز وحشی‌گری تقديس شده چی می‌تونه باشه؟ غير از بروز خوی وحشی‌گری و حيوانيت بدون احساس گناه و با افتخار؟ کلارک تو کتاب راما اون ۸پا-‌عنکبوت‌هايی که می‌جنگيدن رو بعد از پيروز شدن توی جنگ می‌کشت. فکر بزرگيه، هرچند که از يه کتاب علمی-تخيلی بيرون اومده باشه.

وقتی اون سرخ‌پوست مک‌مورفی رو خفه کرد، گريه کردم. و آرزو کردم.
نتيجهء اخلاقی: به سرخ‌پوسته بگيد يه سری به من هم بزنه.
نکتهء تستی: به فيلم "پرواز بر فراز آشيانهء فاخته" يا همان "ديوانه از قفس پريد" مصطلح رجوع کنيد.

وقتی ارشميدس از وان بيرون پريد و خوب جيغ و داد کرد، با خودش فکر کرد "نمی‌دونم، ولی يه حس عجيبی به من می‌گه يه چيزی اين وسط کمه!".

هر بار به اين فرهنگ Merriam-Webster نگاه می‌کنم اولين چيزی که به فکرم می‌رسه اينه که چه صحنهء جالبی می‌شه اگر اين کتاب کوبيده بشه تو سر يه آدم(هر‌ آدمی. يه استاد يا يه موجود نادان اند سو آن). خودم می‌دونم غير‌فرهنگی فکر می‌کنم.

شاعر می فرمايد Pour some sugar on me!

همين!

2004/07/09

با کسی بحث می‌کردم. بحث به جايی کشيد که دوستم عميقاً از نظريه‌اش دفاع می‌کرد که يه چيز ماوراالطبيعی توی وجود ما هست به اسم روح که کلاً از جسم جداست و احساسات و الهام‌های ما از اون نشات می‌گيره. من احساس رو به عنوان محصول مستقيم يه بخش ناخودآگاه مغز می‌دونم. من جداً به اين معتقدم که مغز لايه‌های مختلف با سطوح آگاهی مختلف داره که يکی از اين‌ لايه‌ها خودآگاه ماست و روی باقی سطح‌ها، لااقل به صورت مستقيم نه ديد داريم نه تسلط. هرکدوم از لايه‌ها به صورت مستقيم يا غيؤ مستقيم روی رفتار ما اثر می‌گذاره. مثلاً مسلماً وقتی دست‌مون به يه جای داغ می‌خوره، اون پيآم‌های حسی قبل از رفتن به بخش خودآگاه از ي] بخش ديگه رد می‌شن که بدون نياز به پردازش موقيعت با يه سری دستورالعمل کاملاً ساده و مشخص باعث می‌شه دست‌مون رو عقب بکشيم. از طرفی همين محرک‌ها وقتی به بخش خودآگاه می‌رن باعث می‌شن دفعهء بعد مواظب باشيم که دست‌مون رو به جای داغ نزنيم. اين‌ها دو نمونهء مختلف تاثير لايه‌های مختلف مغز روی رفتاره. احساس هم محصول يکی از لاي]‌های مغزه. درست مثل کشيدن دست که محصول بخش غريزهء مغزه. احساس هم با توجه به يه سری الگوريتم مشخص و ورودی‌هاش توليد می‌شه و به قسمت خودآگاه فرستاده می‌شه. مثلاً توی اون بخش احساس شما يه الگوريتم داريد که معيارهاتون برای جذابيت افراد با توجه به شخصيت‌تون اون‌جا هست. گاهی اوقات شده که می‌بينيم نسبت به يه نفر جذب شديم و حس خوبی نسبت بهش داريم، در حالی که نمی‌دونيم چرا. اما توی قسمت احساس مغز که اين احساس توليد شده، ممکنه اين حس جذب شدن نتيجهء بوی خاص عطری باشه که استفاده می‌کنه، به اضافهء رنگ لباسش و شايد محيطی که توی اون لحظه توش هستيد و شرايط جوی(که ممکنه با شما سازگار باشه و به شما لذت بده). اما شما هيچ‌وقت نمی‌تونيأ اين‌ها رو تشخيص بديد.
و هر لايه‌ای توی مغز با يه سری الگوريتم کاملاً قابل تدوين کار‌ می‌کنه که با توجه به ورودی‌هاشون عمل می‌کنن. و تمام اين‌ها منظم و منطقيه. علت اين‌که ما نمی‌تونيم ساختار احساسات‌مون رو بفهميم برای اينه که برای فهميدن ساختار احساس‌مون، بايد الگوريتم‌هايی که در حقيقت حاکم هر بخش هستن رو بفهميم. برای فهميدن اين الگوريتم‌ها چند تا مشکل هست.
يکی اين‌که برای فهميدن‌شون بايد از تمام عواملی که باعث تغيير نتيجه می‌شن باخبر باشيم و بتونيم اون‌ها رو کنترل کنيم. که چنين چيزی برای ما غير ممکنه. چون عواملش برای درک انسان بيش از حد پيچيده و گسترده هستن. ممکنه جهت باد يا صداهای پس‌زمينه يا هر عامل غيرقابل تصور ديگه‌ای به عنوان ورودی اين الگوريتم خروجی رو تغيير بده.
دليل ديگه اين که برای ارزيابی پارامترهای الگوريتم بايد بتونيم اثر هرکدوم‌شون رو به تفکيک مشخص کنيم در حالی که جدا کردن اين عوامل از هم و تفکيک‌ اثرشون غير ممکنه.
پس فعلاً با سطح دانش و ديدی که الان داريم نمی‌تونيم ساختارش رو بفهميم.
اما اين‌که چيزی غيرمادی و ماورايی وجود داره که احساسات مارو به وجود می‌اره برای من مطلقاً مردوده. اون روحی که ازش بحث می‌شه همين‌هاست. همين اثرات منطقی‌ايه که از رفتار قسمت‌های مختلف مغز به وجود می‌آد. و البته هيچ‌وقت نمی‌تونيم نتايج اين الگوريتم‌ها رو پيش‌بينی کنيم و رفتار آدم‌ها رو پيش‌گويی کنيم. يه مثال خوب وضع هواست. يه مسالهء کاملاً تحت تاثير قوانين فيزيک اما غيرقابل پيش‌بينی و درک. تا اين‌جاش مشکلی نيست اما همين‌که تموم احساسات ما در نهايت تحت تاثير يه سری واکنش‌های شيميايی توی مغز باشن بعضی‌ها رو به شدت ناراحت می‌کنه.
و به نظر من اين‌طور قضيه خيلی جالب‌تر می‌شه. خيلی خيلی جالب‌تر.

نيم ساعت بعد از تحرير: يعنی واقعاً لازمه من ايييييينقدررر چرنديات به هم ببافم؟ واقعاً لازمه؟

2004/07/08

Gooooooooooooooofyyyyyyyyyyyyyyyyyy!!

2004/07/06

Southhampton Dock

ظاهراً تمام زندگی رو می‌شه تو يه ساعت راجر واترز گوش کردن خلاصه کرد.

2004/07/05

امشب قراره فينال يورو۲۰۰۴ رو ببينم. به طور زنده گزارشش می‌کنم.

خب اسم بازيکن‌ها اعلام شد. من همه‌شون رو می‌شناختم. يکی نيکوس کازانتزاکيس، يکی راستاپاپولوس بود، باقی همه اسم همه‌شون ميکيس تئودوراکيس بود.

گل! بالاخره اين ميکيس تئودوراکيس گل زد. من می دونستم اين ميکيس تئودوراکيس بازيکن خوبيه. پاس گلش رو فکر کنم راتاپاپولوس داد.

بازی متوقف شده. يکی از هوادارهای پرتغال نمی‌دونم از کجا خودش رو پرت کرد وسط زمين. طرف تو زمين بين بازيکن‌ها می‌دويد. گاردهای امنيتی هم به حالت مسخره‌ای به دنبالش. يه پرچم بارسلون هم مهربانانه برای فيگو اورد که فيگو اگر مثل اسکولاری سبيل داشت تا حالا مثل اسکولاری همه‌اش رو جويده بود.

رونالدو هربار که داور خطاش رو می‌گيره شروع می‌کنه از خوشحالی حرکات آکروباتيک کردن.

فردوسی‌پور از آمار تعداد گل‌های زده و خورده به تاريخ تولد بازی‌کن‌ها و وقت بعدی دندون‌پزشکی‌شون رسيده. خدا بعد از اين رو به خير کنه.

بازی تموم شد.

گل ميکيس تئودوراکيس ۲ تا خاصيت داشت. يکی اين‌که يونان رو قهرمان کرد. دومين خاصيتش اين بود که با اون جيغی که فردوسی‌پور کشيد، بابا از خواب پريد و از اون قسمت بازی، با چشمان بااااااز بازی رو دنبال می‌کنه!

می‌گن زئوس وقتی بازی تموم شد از تو آسمون داد می‌زده: رهاگل، رهاگل! و اين طرف و اون‌طرف آذرخش پرت می‌کرده.

هيچی ديگه تموم شد مسابقه. گزارش من هم تموم شد. بريم بخوابيم!

2004/07/03

گاهی اوقات رويا می‌زنه به سرم. می‌شينم يک ساعت فکر می‌کنم و سعی می‌کنم يه مساله رو برای خودم حلاجی کنم و هضمش کنم.
الان داشتم فکر می‌کردم تو همين لحظه، ساعت ۱۰:۰۲ شب، ممکنه يه نفر در حال گوش کردن همين آهنگ آناتما باشه که من دارم گوشش می‌دم. ممکنه الان يه نفر همون فکرهايی از سرش رد بشه که از سر من رد می‌شه. ممکنه همون حرف‌هايی که من تو يه لحظهء خاص می‌زنم، تو همون لحظه از دهان يه نفر ديگه به يه زبون ديگه بيرون بياد. اين‌که تو يه لحظهء خاص روز چند نفر مثل من حس می‌کنند يا فکر می‌کنند.

نمی‌دونم ... هيچ وقت فکر کرديد توی اون لحظه‌ای که به يه نفر می‌گيد دوستش داريد، تو همون لحظه چند نفر توی دنيا دارن همون حرف رو به زبون‌های مختلف به هم می‌گن؟

اما فکر نکنم الان توی دنيا کسی باشه که در حال نوشتن يه مقالهء ۲۰ صفحه‌ای در مورد NET Framework. باشه :).

Ciao

پ.ن: يک فقره جوجو گم شده.

2004/07/01

-امتحانات هم تموم شدند. عجيب بود که اين ترم اصلاً بابت امتحان‌ها فشاری حس نکردم. نتيجه‌ها هم ظاهراً تا اين‌جا خوبه. اما درس‌های ناجور تقريباً تموم شدند و مونده يه چندتا درس جزئی برای ترم آينده.

-اللينک، واللينک، فاللينک، فان‌اللينک فهو خيلی خوب چيزی. ديدم در روز کلی مطلب خوب تو اينترنت می‌خونم، خب لينک‌هاش رو اين‌جا بذارم که دوست‌هام هم ببينن. البته می‌خواستم قالبم رو عوض کنم و يه لينک‌دونی هم بذارم اين دور و برها، اما فعلاً که حال و حوصله‌اش نيست. وب‌لاگ موسيقی رو هم پی‌اش رو نگرفتم چون جای مناسبی برای آپلود نيست و اين‌طور هم خيلی دردسر داره. اما خب، لينک دادن نه زحمتی داره نه حوصله می‌خواد به اون صورت. پس از اين به بعد، بنابر آن حديث به روشنگری شما از طريق صراط غير مستقيم(لينک) خواهيم پرداخت. باشد که رستگار نشويد!

-در مورد تقاضاهای مکرر دوستان در مورد خردوزی، به اطلاع عموم حضار می‌رساند هنوز نمره‌اش رو نداده آقا چاقه. در صورت هرگونه اطلاع جديد در مورد خردوزی، به سرعت به اطلاع عموم حضار خواهد رسيد.

-دختره مثل کسی که دراکولا دنبالش کرده تو راهرو می‌دويد. قدش نصف من بود، اما آنچنان تنه‌ای به من زد که نزديک بود از راهروی برق(درست دم در اتاق دکتر پ.) پرت بشم پايين. اين نسل جديد( بعداً دوستانی که از نزديک شاهد سو قصد بودند راپرت دادند ورودی ۸۲ بوده) هم انرژی‌شون زياده ها!

-خبر: ساعاتی قبل، انتقال قدرت از نيروهای غاصب و متجاوز انگليسی و آمريکايی به برادران دينی خوب و دوست‌داشتنی و دوست و برادر و ضد آمريکايی در دولت انتقالی عراق منتقل شد. و ساعاتی بعد از آن دولت بی‌ادب و دست‌نشانده و حسود انتقالی عراق مرز‌های مشترک عراق و ايران را برای جلوگيری از نفوذ خرابکاران ايرانی بست. به اين می‌گن ديپلماسی پويا! فکر کنم پوياييش احتياج به توضيح نداشته باشه!

-ديگه همين. هنوز هم خسته‌ام. از آدم‌ها خسته‌ام، از خودم، از زندگی، از تموم اين فکرهای تکراری و اين پارادکسی که ظاهراً تمام‌نشدنيه. يا شايد بهتره بگم هزارتو. هزارتويی که فقط غرور سر پا نگهم می‌داره تا باز هم توی راهروهاش بدوم و به بن‌بست و در بسته بخورم. نمی‌دونم ... . اميدوارم اين چند روز بتونم فکرهام رو يه خرده منظم کنم.(و تموم اين پاراگراف رو با حس کسی که از خوردن گيلاس لذت می‌بره نوشتم، نه حس يه آدم غرغروی بداخلاق).

و اما صراط غيرمستقيم!:

ديپلماسي ايدئولوژيك؛ از شعار تا واقعيت.

جشن تولد اگزوپری(نويسندهء شازده کوچولو) در فرانسه.

راهنمای عملی کشتن يک پيرزن؛ گفتگوی گاردين با برادران کوئن دربارهء Lady Killers.

پياده روی پردردسر؛ گزارشی از برنامهء تعمير ايستگاه فضايی بين المللی.