فکر کن يه آدمی که دهنش رو بسته باشن. نتونه حرف بزنه. خفه.
و چشمهاش هميشه باز باشه. محکوم باشه که چشمهاش هميشه باز باشه.
و دست و پاش بیحس و بیحرکت باشن. نه بتونه تکون بخوره نه حتی سرش رو برگردونه.
بعد اين آدمه همينطور تو سکوت بشينه تماشا کنه. حالا چی رو تماشا کنه بماند.
تو که به من گفتی برو جلو، بگو، بپرس، تموم دلايلم برای نرفتن و نگفتن و نپرسيدن اومد جلو چشمهام.
و باز هم ديدم که هيچکار از دستم برنمیآد، جز نگاه کردن.
مهم هم نيست. اگر قراره خودم باشم اين چيزها رو هم داره. اگر قراره به خودم احترام بذارم و به حرفهايی که زدم، غير از اين کاری ازم بر نمیآد.
پس بذار همينطور باشه و بمونه.
گفتم که، مهم نيست.
اصلاً چرا اينها رو اينجا مینويسم؟
No comments:
Post a Comment