اصلاً حس و قصد نوشتن نداشتم ها! خسته اومدم خونه، فردا هم که صبح طبق معمول بايد برم سر کار. اما نشد ديگه!
يکی از نمايندهها به وزير کشاورزی دربارهء بیحجابی در شمال ايران تذکر داده!
همين بس ديگه. نه متن خندهداری لازم داره نه تفسيری نه چيزی. طنز ناب. فقط میشه خنديد(البته بماند که در همون حال يه جای وجودت تاسف میخوره که چه انسانهای کوچکی برای تو تصميم میگيرن).
اينجا خيلی راجع به حريم شخصی آدمها نوشتم. و خيلی نوشتم که برای هم ارزشی قائل نيستيم و راحت آرامش ديگران رو به هم میزنيم.
اين هميشه هست. حتی در مورد دوست داشتن و عشق. هيچ وقت فکر کرديد زمانی که غرق در افکار عاشقانهايد و قلبهای تير خورده دور سرتون میچرخن و يه دونه از اين دايره روشنها هم بالای سرتونه و انواع و اقسام خيالات شيرين عاشقانه به ذهنتون میآد، طرفتون داره به حماقت شما فکر میکنه، و به اين احساسات در حد اشباعی که حالش رو به هم میزنه، و داره دنبال يه راهی میگرده که از دست شما و اين زنجيری که دستتون گرفتيد تا پابندش کنيد فرار کنه؟ و میدونيد در يه همچين حالتی چقدر رفتارتون خجالتآور و خندهدار میشه.
من نمیگم عاشق نشد و دوست نداشت. اما يه سری مساله هست.
اوليش و مهمترينش از نظر من پابند بودنه. وقتی الان به يه دختر(يا پسر) میگی همهء زندگی منی و ۶ ماه بعد همين جمله رو به يه دختر/پسر ديگه میگی مسلماً نمیشه زياد ارزشی برای تو و حرفهات و رفتارت و احساست قائل شد. يه موقعی فقط يه نفر رو دوست داری و ازش خوشت اومده. اون موقع نمیتونی به خودت حق بدی که زياد نزديکش بشی و انتظار متقابل هم نداری. اما وقتی طوری رفتار میکنی که طرف بدونه عشقت و خيلی از مسائل مهم زندگيت رو به اون دادی، ديگه رفتن و ول کردن عشقت بیمعنيه. البته همهء اينها نظرات منه، اما شخصاً اصلاً نسبت به کسانی که رابطههای عاطفی گسترده و متنوع دارن(با آدمهای مختلف) نظر خوبی ندارم. بعضیها عاشق يه انسان نمیشن. عاشق خودشون هستن. خودشون و اون تصوير ايدهآلی که برای خودشون از عشق و دوستداشتن درست کردن. و در نهايت اصلاً براشون مهم نيست که عاشق کی بشن. هميشه خيلی راحت میتونن يه نفر ديگه رو جايگزين عشق از دست رفتهشون بکنن و دوباره به عشق بازی با اون تصوير خيالیشون مشغول بشن. من اصلاً اين آدمها رو دوست ندارم.
از طرفی اگر يه همچين آدمی نباشی و عاشق کسی باشی، دو حالت داره. يا به عشقت میرسی يا نمیرسی. در مورد اول که خوشحالی و بحثی نيست :). اما در حالت دوم، اولاً من معتقدم بايد اون عشق رو ابراز کرد، چون در غير اينصورت هميشه يه زمانی پشيمون میشی. هميشه پشيمون میشی. در مورد هيچکس هم استثنا نيست.
از طرفی لازم هم نيست که حتماً طرفت رو بيچاره کنی و با اون زنجير سنگين احساساتت راه نفسش رو ببندی. عاشق واقعی کسيه که به خاطر معشوقش از مهمترين چيزهای زندگيش بگذره(و چی مهمتر از خود عشق). میشه با عشق زندگی کرد و گفت و خنديد. میشه عشقت رو مدتها نبينی(يا اصولاً هيچوقت)، میتونی سکوت کنی و طرفت رو آشفته نکنی. و منتظر بمونی. و به عشقت و حرفهات و احساساتت پابندبمونی. اگر يه روزی طرفت اومد که به جرگهء خوشحالان میپيوندی :(. اگر نه هم باز به نظر من اين ارزشش خيلی بيشتره که خودت رو تسليم احساسات پايينتر و آدمهای بیاهميتتر بکنی.
خيلی سخته تنها بودن و رها کردن کسی که عاشقشی. خيلی سخت. خودم میدونم چه حرف بزرگی میزنم، اما فکر میکنم غرور رو بايد برای يه نفر شکست، عشق رو بايد به يه نفر داد و بايد پابند موند. در غير اينصورت من حس میکنم به خودم خيانت کردم.
خيلی وقته اينها تو ذهنمه و چندين بار خواستم بنويسمشون. اما ننوشتم چون مطمئن بودم باعث ناراحتی بعضیها میشه. اما اين يکی دو روزه(يه خاطر يه چيزی که يادم نمیآد چی بوده) دوباره تموم اين فکرها برگشتن، و چون در حال حاضر زياد حس منصف بودن و مدارا نمیکنم، نوشتمشون.
در هر حال، من از خيالبافی در مورد آدمهايی که دوستشون دارم متنفرم. به نظرم خيلی مسخره و احمقانه میآد که وقتی يه نفر رو دوست داری، حتی تو خيالت با طرفت زندگی کنی.
ديگه همين! برای حسن ختام هم میتونيد آهنگ Hallelujah رو گوش بديد. کارتون شرک ۱، جايی که شرک ناراحته و با الاغه دعواش میشه، بعدش از اون صحنهء دعوا با الاغه اين آهنگهست. دوستش دارم زياد.
No comments:
Post a Comment