2003/09/29

کافينت؛ صدای عمو پت پستچی

اولش بگم اکانتم 3-2 روزی به خاطر تعميرات قطعه.برای همين من مجبور شدم بيام کافينت، چون خجالت می کشيدم از اکانت امير استفاده کنم.امير جونم ممنون بابت اکانت. D:.

آقا من ديگه انگيزه ندارم بيام آن بشم.انگيزه م ديگه نمی خواد بياد، تازه خودم هم بايأ بشينم پای درس و کار و زندگی.البته بر همه واضح و مبرهن است که من سال ديگه کنکور می دم، اما امسال می خوام برای فوق بصورت آزمايشی يه رشتهء ديگه بخونم ببينم چی می شه.شايد IT شايد هم مهندسی صنايع يا يه رشتهء مديريتی.ديگه کامپيوتر چيزی برام نداره.به هر حال فقط روزی 4 يه عاالمه وبلاگ می نويسم و نه بيشتر D: .

ديده شده بعضی ها عوض اينکه برن دانشگاه خودشون می رن دانشگاه دوستهاشون p:.نچ نچ نچ چه کار بدی !!!

چه راه خوبی برای بيرون اومدن از رختخواب D:. حالا تا آخر روز حالم خوب خواهد بيد!!

امروز جلسهء اول کلاس فرانسه ست و من تا ساعت 8 کلاس زبان تشريف دارم.حالا قبل از کلاس زبان اگر گفتيد چه کلاسی دارم؟؟ نه بچه ها!! نه سيستم عامل دارم نه الکترونيک ديجيتال ... من قبل از کلاس فرانسه ، تاريخ اسلام دارم(دانشگاه، ساعت 4-2).تااازه ... حالا اگر گفتيد قبلش چی دارم؟؟آفرين بچه های باهوش.قبل از تاريخ اسلام، معارف دارم با حجت الاسلام و و الساير موارد، ابوالقاسم خوشحال!!! خلاصه که از سر کلاس معارف بايد برم تاريخ اسلام، بعدش هم بايد از دانشگاه بدوم و در حالی که سرم پر از معرفت و اسلامه برم به اون بلاد کفر که از همه بدتره و فرانسه ياد بگيرم.

به ليلی: اگر تا حالا فقط يه حست رو کاملاً و صددرصد فهميده باشم همين نوشتهء آخرته.مثل يه خواب که وقت بيدار شدن هيچ چيز به جز يه سری صحنهء نامربوط و محو يآدت نمونده.

خداوند خود و اجداد و اقوام و دشمنان و دوستان و خلاصه همهء وابستگان کسی که SMS رو کشف!! کرد رو بيامرزاد و قرين رحمت کناد و با حوری های بهشتی همنشين کناد و خلاصه کلی مرام بگذاراد برای ايشان!!!

حتماً به خاله سوسکه سر بزنيد و مطلب آخر و مطلب ديروزش رو بخونيد:

....
رفتم سراغ مهسا ( فقط ۴ سالشه ) ...

ـ تو دوست داری وقتی بزرگ شدی چکاره بشی ؟
ـ من ميخوام انگور بشم بچسبم به درخت که وقتی باد مياد تکون بخورم ( بعد که چشمهای از حدقه بيروز زده من رو ديد سريع گفت : ) نه نه ... انگور که بشم همه ميخوان منو از درخت بکنن بخورن ... يه چيزی بشم که منو نخورن
باز خوبه به اشتباهش پی برد ... البته اينجوری که از حرفهيش معلوم بود ميخواست فقط يه چيزی بشه که نخورنش حتی اگه اون چيز مثلا ميوه درخت کاج باشه

... عمو رفت پی کارش تا وقتی ديگر که بياد کافينت(امشب بعد از کلاس زبان D:)

Ciao

2003/09/28

ديروز صبح ساعت 7 از خواب بلند شدم.
شلوارم رو دادم لباس شويی تا اطو بزنه.
صورتم رو اصلاح کردم و After Shave زدم و سوختم.
کوله ام رو تميز کردم.
جاکتابيم رو تميز کردم.
يه سررسيد نو برداشتم.
يه روان نويس نو برداشتم.
رفتم شلوارم رو از لباس شويی گرفتم.
زود لباس پوشيدم.به موقع به دانشکده رسيدم.
کلاس تشکيل نشد.
برگشتم. )):

-کلاس فرانسه ثبت نام کردم بلاخره.

-يه دوست بلاخره من رو پيدا کرد(چون گمم کرده بود و من خيلی ناراحت بودم و گريه می کردم همه ش).حالا هميشه همراهمه(با همراهم D:)(احتمالاً تنها کسی که فهميد چی می گم خودش بود :)) ).با حرف نمی تونم چيزی رو بهش بگم چون از عهدهء کلمات خارجه.اميدوارم بتونه حس کنه و بفهمه.

-ديشب تا صبح خواب کسی رو می ديدم.اين آدم رو تا حالا نديدمش.ديشب هم يادم نمی آد چه جور خوابی ديدم اما تا صبح توی ذهنم بود.صبح که از خواب بلند شدم تمام وجودم پر از اون بود.مدتها بود با همچين حس خوبی از خواب بيدار نشده بودم.

-واقعاً تا ساااااعت 8 صبح آدم بايد تو رختخوابش باشه؟؟ p:

-نبينم دلت گرفته باشه.اگر دلت بگيره، دل من هم می گيره و ديگه خيلی بگير بگير می شه. (:

-کلاس ساعت 10-8 بود من فکر می کردم 12-10 باشه.اولين کلاس داير ترم رو دودر کردم ِِِ D:

Ciao

2003/09/27

عمو شلبی گفته بود
From so good, To so bad, So soon
من می گم ديشب :
From so bad, To so good, So soon
فقط يه چيزی می خواستم بگم که ترس از کتک خوردن نگذاشت:
من بازی نمی کنم.از بازی خوشم نمی آد، هيچ وقت هم خوشم نيومده.چيزهايی که گفتم شايد اگر می خواستم بازی کنم نبايد می گفتم، اما گفتم که ... از بازی خوشم نمی آد.
ترجيح می دم دستم رو پيش کسانی که دوستشون دارم رو کنم تا اينکه با اونها موش و گربه بازی کنم، گرچه که همه می گن بايد کرد ...

همين

Ciao

عمو پت

2003/09/26

هااای يکی بياد به داد من برسه!!
به قول دوپون ها دقيقتر بخوام بگم يکی به داد دل لعنتی من برسه!!!
دلم گرفته ...
دلم گرفته ...
دلم گرفته گرفته گرفته گرفته گرفته گرفته
به قول دوپون ها دقيق تر بخوام بگم دل لعنتيم گرفته ...

يادداشت های يک مسافر تنها:قسمت دوم


-ديروز تبريک تولد برای يه دوست فرستادم.رفته سوئد، بی خبر رفت و فکر می کنم آخرين چيزی که انتظارش رو داشته باشه اينه که من به يادش باشم و برای تولدش تبريک بفرستم.
نمی دونم چرا تعريف من از دوست اينقدر با تعريف اونها فرق داره؟؟؟ احتمالاً من خيلی پرتوقع هستم، شايد هم نه.به هر حال من دوستهام رو فراموش نمی کنم.

-ای بابا ... سيگاری هم نشديم ... :)) :)) :( :( |:

-کتاب سال بلوا رو می خونم.کتاب سال بلوا رو دوباره می خونم.

-از متن کتاب:"اين فکر که عاشق من سالها پشت پنجرهء بخار گرفته ای می نشسته، شيشه را به اندازهء کف دست پاک می کرده و زل می زده به ايوان خانهء ما، به اين اميد که من از آنجا بگذرم ... بی هيچ نشانه ای، رميده از دنيا، و دلگير، دلگير، دلگير ...".
پشت همون شيشه که به اندازهء کف دست پاک شده پير شدم، و شکسته.خودم رو می گم نه حسينای نوشا خانم رو ... .

-از متن کتاب:"خدا بخواهد باد بازی کندف حالا با موهای او يا دل من .چه فرقی می کند؟؟"

-اينجا کنار درياست!!! يه جای خلوت سال پيش اينجا پيدا کردم که هيچکس تقريباً نمی آد اينجا.اينجا لب ساحل برای جلوگيری از پيشرفت آب يه عااالمه سنگ ريختن.يه جايی از ساحل هست که اگر از روی سنگها حديد 5 دقيقه راه بری(که به شدت ناهمواره و سنگلاخ) می رسی به يه فرو رفتگی طرف دريا، انگار يه نفر به عمد خيلی از سنگهای سنگچين رو که طرف دريا هستند، برداشته باشه و يه جور پناهگاه درست کرده باشه.من اينجا رو تابستون گذشته کشف کردم، امسال آب خيلی پيشروی کرده و فکر نکنم سال ديگه اثری ازش باقی مونده باشه.اينجا خبری از آدمها و حتی سرو صداشون نيست.نه کسی از اينجا معلومه(حتی اونهايی که برای شنا تا اون دوردور ها می رن) نه صدايی می آد، نه حرکتی هست و نه جنبشی.فقط گاهی آفتاب روی سقف فلزی يه کستی اون دورها برق می زنه و چشم رو خيره می کنه.من مثل سال گذشته به بهانهء اينکه با دوستهام هستم از صبح می آم بابلسر و تا عصر اينجا هستم.تا زمانی که هوا تقريباً گرگ و ميشه و مد باعث می شه آب اونقدر جلو بياد که برسه به پناهگاه من.بعد از اين سنگها می رم بالا و بر می گردم خونه.
اينجا نه با خودم غذا می آرم نه خوندنی.فقط خودمم و اين دفترچهه.می شينم و خيره می شم به دريا و فکر می کنم.گاهی که خاطره هام يادم ميان با صدای بلند می خندم بدون اينکه چندنفر با تعجب به من نگاه کنند، يآ اينکه گاهی که بغض گلوم رو می گيره، نبايد اونقدر پلک بزنم تا کسی متوجه اشک ها نشه.اينجا ايده آل من برای زندگيه، لااقل فعلاً.
عجيبه که گاهی اوقات دلم می خواد يه نفر کنارم باشه.دلم می خواد اون اينجا باشه.همون که يه دفعه رفت.دلم می خواد بيا اينجا و اين رو بخونه، گرچه که شک دارم ديگه پاش رو اينجا بذاره.نمی دونم ...
يه بچه بسيجی جلو من رو گرفت، چون داشتم از طرف جاهای خلوت می اومدم.می گه:
خب ... لباس ناپسند!! که پوشيدی، از طرف خلوت هم که می آی، به قيافه ات هم می خوره، حتماً مواد هم با خودت داری آره؟يا شايد دختر برده بودی اون پشت ها؟بيا اينجا ببينم.
يه بچهء 18-19 ساله با يه چفيهء کثيف و لباس کثيف تر و ريشی که فکر کنم تا حالا رنگ تيغ به خودش نديده بود.4 تا دونه مو روی صورت خام و بچه گونه ش.گذاشتم من رو بگرده.هنوز تحت تاثير صدای دريآ بودم.شايد راست می گفت.دريا کم از مخدر نداره.
وقتی کارش تموم شد و گشت گفت خب چرا رفته بودی اونطرف ها؟هيچی نگفتم.فقط اونقدر نگاهش کردم که دست و پاچه شد و شروع کرد چرند گفتن که بره.
حالا من کاريت ندارم اما دفعهء ديگه می گيريمت ... همتون رو می گيريم.
برای اولين بار حرف زدم.گفتم: کارت تموم شد؟ گفت فعععععلاً اره. گفتم پس برو ... اومد حرف بزنه گفتم: زود برو!! يه خرده نگاه کرد، بعد رفت.همچين تند قدم برمی داشت که نزديک بود بخوره زمين. فکر کنم کلی جلو خودش رو گرفت که ندويد.واقعاً که.گير چه موجودات عجيبی افتاديم.
اين اتفاق ذيروز عصر افتاد.امروز چشم انداختم ببينم هست يآ نه.اگر بود يه سلام احوالپرسی مفصل می کردم باهاش!!!

-شب. نيمه های شب.امروز هم رفته بودم کنار دريا.همون جای هميشگی خودم.موقع برگشتن ايستادم يه خرده ديگه به دريا نگاه کنم.اينجايی که ايستادم توی قسمت همگانی بود.نزديک اونجايی که من ايستاده بودم چندتا تخت بود برای نشستن.
يه اسب اومد.از اسب پياده شد نشست روی تخت.چند نفر آدم خوش سر و وضع هم دورش رو گرفتن.من توجه نکردم.بعد از يه مدت زيادی که اونجا دوباره مدهوش دريا ايستاده بودم، ديدم کسی صدام می زنه.يکی از اونهايی بود که دور اسب سواره رو گرفته بودن.يه پسر با عينک شب و لباسهای براق.3-2 نفر می خنديدند.رفتم نزديک.6-5 تا دختر و 5-4 تا پسر دورش رو گرفته بودن و خيره شده بودن به من.چقدر از نگاههای بی حجاب کنجکاو متنفرم!!يه پيرمرد سرزنده با لباسهای قديمی و يه گردنبند بلند از مهره های درشت قهوه ای رنگ به گردنش.گفت شول بده و بشين.گفتم چرا؟گفت من پول می گيرم و سرشت آدمها رو می بينم.يه زمانی پول نمی گرفتم، حالا هم نمی خوام.اما سرشت بقال و قصاب و صاحبخونه خوب نيست.خنديديم.با لبخند گفتم من اعتقاد ندارم، پول هم نمی دم.تا حالا پول بابت اين چيزها ندادم، حالا هم نمی دم.سرشتم رو هم خودم می شناسم.گفت اما من خواستم بدونم.من می خوام بدونم و برای همين صدات کردم.بچه های دورش می گفتن : پول رو بده!! خسيس!! .... و از اين حرفها که جدی نگرفتم.گفتم می خوام برم کنار دريا، بايد تا می تونم ببينم.من مسافرم.به من گفت سرشتت اصيله!!!!!!خونت خالصه!!!!!!! خنده م گرفت.حتماً برای دلخوشی من می گفت.بعد گفت قلبت جلو تر از خودت می پره، اينطوری زود پير می شی.دوباره صدای خندهء بچه های دور و برش.گفتم ممنون که گفتيد.حالا برم؟؟ گفت برو!بالاتر حدود يه کيلومتر بالاتر از اينجا يه جا هست آدم کمه.از اون جاهايی که دلت می خواد.اين دفعه خنديدم و برگشتم.اما ونجا نموندم.سختم بود.نمی خواستم زير نگاه 40-30 جفت چشم کنجکاو خيره بشم به دريا.موهای گردنم سيخ می شه. رفتم اونطرفی که نشون داد.حدود 800 قدم برداشتم و بعد، يه جای خلوت و ساکت.از اون جاهايی که دوست داشتم.توی دلم گفتم پيرمرد حقه باز خوش شانس!!!

باقی مطالب توی قسمت بعد.قسمت بعدی حتماً قسمت آخر خواهد بود.

Ciao
جوجو گم شده
بی خبر رفته بر نگشته
من ناراحت و عصبانی و بی حوصله و خيلی چيزهای ديگه ام
اما بيشتر از همه منتظرم، منتظر يه خبر
زود باش ديگه...
پاييزه پاييزه برگ درخت می ريزه
هوا شده کمی سرد روی زمين پر از برف
ابر سياه و سفيد رو آسمون رو پوشيد
دسته دسته کلاغا می رن به سوی باغا
همه می گن به يکبار غار غار غار غار

اين همه شعر لطيف و زيبا در مورد پاييز اين چند روزه خوندم، اما هيچکدومشون برای من اين نمی شه.توی دفتر مهدکودک نوشته بودنش.از اون دفتر بزرگها که توش پر از کاغد رنگيه و بوی چسب کاغذ می ده.زير شعر هم عکس يه بچه با شال و کلاه چسبونده بودن ... يادش به خير .

2003/09/25


آرزو


به نيتت تفال زدم به حافظ ببين چی اومد ..
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پير دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقيقی به سمن خواهد داد
چشم نرگش به شقايق نگران خواهد شد
اين تطاول که کشيد از غم هجران بلبل
تا سراپردهء گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده نگير
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مايهء نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاين خورشيد
ار نظر تا شب عيد رمضان خواهد شد
گل عزيز ست غنيمت شمريدش صحبت
که به باغ آمد از اين راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است، غزل خوان و سرود
چند گويی که چنين رفت و چنان خواهد شد
حافظ ار بهر تو آمد سوی اقليم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
با اجازهء سهراب:

و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد


... و بعد
مرا ول کرد و رفت
و من هنوز در وسعت زندگی ها گم شده ام
اگر کسی اقای پليس رو ديد بهش بگه عمو فسقلی گم شده

با اجازهء احمد شاملو:

ای عشق! آی عشق! ...


مگه دستم بهت نرسه! حالت رو می کنم تو قوطی D:

يادباد آن روزگاران ياد باد


اون کی بود که بچه بود به مينی بوس می گفت نينی بوس، به گوريل می گفت غوريل؟؟
اون کی بود بچه که بود از نمايش عروسکی بز زنگوله پا می ترسيد؟؟
اون کی بود کوچولوی کوچولو که بود وقتی برای تنبيه می فرستادنش تو اتاق در بسته، می رفت سراغ کفشهای باباش و کفشهای سايز 45 رو با اون پاهای کوچولوش می پوشيد و باهاشون راه می رفت و کلی کيف می کرد؟
اون کی بود قبل از اينکه راه رفتن رو کامل ياد بگيره بلد بود توی ضبط صوت نوار بذاره؟
اون کی بود اووووون همه از شب و تاريکی و تنها خوابيدن می ترسيد؟
اون کی بود با دوچرخه رفت توی تير چراغ برق؟
اون کی بود وقتی باباش خونه نبود می رفت سراغ پيپ های باباش و بوشون می کرد و گاهی هم پيپ خاموش می کشيد؟؟
اون کی بود برای اصلاح می بردنش سلمونی اقا ابوالفضل که آرايشگر پيرمرد ها بود و همه چيز مغازه ش زرشکی بود(حتی صورت خود اقا ابوالفضل هم صورتی تيره بود)
اون کی بود توی مهدکودک کله ش رو گاز گرفتن!!!

اون کی بود؟؟ فکر کنم من بودم اما خب ... شما به کسی نگيد :)

های بچه مدرسه ای های سابق


آقا ما هر وبلاگی رفتيم نوعی نوستالژی غم انگيز مشاهده نموديم که ناشی از اول مهر و بازگشايی مدارس بود.هر جا می ری می بينی همه با آب و تاب و حسرت راجع به زمانی حرف می زنن که بچه مدرسه ای بودن.خمچين با لذت و عشق از زمان مدرسه شون حرف می زنن که آدم دلش می خواد يه بار ديگه بره مدرسه!!
حالا من چند تا سوال برام پيش اومده!! مگه شما همونهايی نبوديد که روز اول مدرسه نمی خواستيد بريد مدرسه و گريه کرديد؟؟
مگه شما همونهايی نيستيد که تمام مدت داشتيد غر می زديد که خانوم فلانی يا آقای فلانی بهتون مشق زياد گفته؟؟
مگه شما همونهايی نبوديد که اگر نمرهء ديکته تون از 20 کمتر می شد جرات نمی کرديد بيايد خونه؟
مگه شما همونهايی نيستيد که دبيرستان رو دودر می کرديد می رفتيد اون ساندويچ فروشی ارزونه که سس هاش مزهء رب گوجه فرنگی مونده می داد ساندويچ می خورديد؟
مگه همونهايی نبوديد که توی کلاس دائم نگاهتون بيرون پنجره بود؟؟
مگه همونهايی نبوديأ که هميشه بهترين زنگها و کلاسهاتون يا زنگ ورزش بود يا زنگ نقاشی يا زنگ تفريح؟؟
مگه شما نبوديد که وقتی پنجشنبه ها مدرسه تعطيل می شد کلی ذوق می کرديد؟
مگه شما نبوديد که وقتی تابستون شروع می شد از خوشحالی نمی دونستيد چکار کنيد و اگر دستتون می رسيد کتابهاتون رو آتش می زديد و خاکسترش رو به باد می داديد؟؟
مگه همونهايی نيستيد که از 15 شهريور با يه جور غم عارفانه منتظر اومدن اول مهر می شديد؟
مگه همونهايی نيستيد که مثل کسايی که تو مراسم عزاداری شرگت می کنن می رفتيد و کتابهای مدرسه رو می خريديد؟
...

حالا چی شه که يه دفعه مدرسه خوب شد؟؟؟ <:

ببينيد اينقده مدرسه مدرسه کرديد که من هم ياد بچگی هام افتادم و کلی دپی شدم!!!

راستی سوتی روز اول مدرسهء من می دونيد چی بود؟؟سر صف که اقای مدير داشت برای ما تازه وارد های کوچولو موعظه می کرد، اينجانب از ترس رفتم دستشويی.مادرم تا دم در دستشويی با من اومد و بعد برگشت سر صف و به من هم گفت بيا.من يه شلوار پيش سينه دار جين پوشيده بودم.از دستشويی که اومدم بيرون اومدم شلوارم رو بکشم بالا نمی دونم چطور شد انتهای پيرهنم لای زيپ شلوار گير کرد.من هم همينطور با شلواری که تا نصفه بالا کشيده بودم اومدم جلو همه وسط صف تا مامانم شلوارم رو بالا بکشه.!!!

من همونم.همون صبا کوچولو!! حالا نبينيدم که توی خيابون جوری راه می رم انگار همهء دنيا مال منه و اينطور در مورد مسائل مختلف فلسفه می بافم و سال ديگه هم قراره بشم اقای مهندش!! من همونم که روز اول مدرسه با اون وضعيت فضاحت بار!! اومدم سر صف!!!

2003/09/24

يادداشت های يک مسافر



-ساعت ... نمی دونم چنده.نيمه های شبه.حوصلهء بلند شدن و نگاه کردن ساعت رو ندارم..نيم خيز توی رختخواب نشستم و توی دفترچه يادداشت نو با خودکار نو می نويسم.شب دوم مسافرته.اينجا اتاق پذيرايی خونهء مادربزرگمه.بالای سرم يه لوستره که ۸ تا لامپ شمعی می خوره، حالا ۴ تا از لامپها روشنه، روی لامپها خاک گرفته و نورشون روی سقف نامنظم و تکه تکه شده.يادم باشه فردا تميزشون کنم.بلاخره اين همه قد بايد به يه دردی بخوره.راستی دلم هم گرفته.از اول می خواستم يه کلمه همين رو بنويسم، اما اينقدر مقدمه چينی کردم که پاک فراموش کردم ... فعلاً


-حالا من و دفترچه با هم دوستيم.می تونم حرفهام رو بهش بگم.عجيبه که چقدر روزها و شبها زود می گذرند و حتی تبديل به خاطره هم نمی شن.زندگی شده مثل يه شب تاريک خفهء بدون ماه و ستاره و نوری که راه رو نشون بده.من خوابزده هم دستهام رو گرفتم جلو صورتم و توی تاريکی جلو می رم.به کجا می خوام برسم نمی دونم.


-شبها نمی تونم بخوابم.شبهام پر شده از کابوس.راستش می ترسم بخوابم.تموم ديشب توی يه حالت نيمه هشيار بودم.انگاری با چشم باز رويا می ديدم.


-I'm goooooooin' undeeeeeeer


--ساعت ۱۰:۳۰ صبح.بلاخره تونستم ساعت رو بنويسم چون توی هال نشستم و ساعت ديواری جلو رومه.کسی خونه نيست.همه خونهء خالهء بزرگم جمع شدن و من هم از تنهايی با ارزشم نهايت استفاده رو می برم.عجيب اينکه اين مدتی که از اينجا دور بودم خيلی چيزها يادم رفته.من يکی دوسال اول زندگيم تهران بودم.بعدش هم همراه خيلی های ديگه از تهران جنگزده بيرون اومديم و اومديم اينجا، جايی که خونوادهء مادريم هستن.ظاهراً زمان جنگ، قبل از موشک بارون، توی عراق، جايی که می خواستن عراقی ها رو راجع به هدفهای موشکها توجيح کنن، خونهء ما رو نشون می دادن و می گفتن:


خب بچه ها!! اين خونه ای که می بينيد هر کسی با موشک بزندش ۱۰۰ امتياز داره!! همسايه ها از ۹۰ امتياز شروع می شن و ميان پايين.حالا بزنيد ببينم کی زودتر می تونه اين خونهه رو خراب کنه!!


خلاصه که من تا چهارم دبستان اينجا بودمف بعدش هم که کار بابا درست شد و اومديم به اين شهر دوست نداشتنی.


خونهء مادربزرگم توی يه کوچهء تنگه ، روبروی دانشکدهء فنی اينجا که در نوع خودش خيلی سطحش بالاست(من از همون بچگی مهندس بودم D:).توی اين کوچه، يه بن بسته که وسطش يه پيچ ۹۰ درجه داره و انتهاش می رسه به ۲ تا خونه.توی يکی مادربزرگ و داييم زندگی می کنن و توی اون يکی خاله ام.داخل کوچه هم يه جوريه که خونه ها به خاطر همون پيچ ۹۰ درجه ديده نمی شن.می شه گفت يه جورايی کوچه اختصاصی ماست.از در که وارد خونهء مادربزرگم می شيد، اول يه پارکينگ کوچکه به اندازهء يج ماشين، بعد هم يه حياط متوسط که سمت راست مشرف به حياط با ۵-۶ تا پله به خونهء مادربزرگم می رسه، روبرو هم يه پلکانه که می ره طبقهء بالا خونهء داييم.به محض اينکه وارد حياط می شی سمت راستت يه ديواره که کنارش يه باغچه کوچک درست کردن.توی باغچه چند تا گل شمعدونی هست و يه سری گلهای ديگهء عجيب و غريبی که من تاحالا بينشون به غير از رنگ سبز رنگ ديگه ای نديدم و اسمهاشون رو هم فقط خدا می دونه و مادربزرگ من و بس!! ... و آخر سر هم شخصيت اصلی خونه، يه ياس انبوه.اين ديواری که گفتم، ديوار مشترک خونهء مادربزرگم و خونهء خاله امه.هر دو طرف ديوار باغچه ست، يعنی اون طرف ديوار هم يه باغچه هست چسبيده به اين باغچه.نمی دونم چطوری اما اين ياس از هر دو تا باغچه ريشه گرفته و خودش رو از ديوار بالا کشيده و اون بالا به شکل يه تودهء به هم پيچيدهء ياس در می آد.اکثر مواقع سال زمانی که از پارکينگ وارد حياط می شي، اولين چيزی که حس می کنی بوی ياسه.تقريباً تموم خاطرات من از خونهء مادربزرگم با خودش بوی ياس هم داره.اگر بخوام احساس اعضای خونه رو نسبت به ياسه بگم، می تونم بگم:"پدرسوختهء دوست داشتنی!"!!.فکر کنم به اندازهء کافی منظورم رو برسونه :)


يادمه گاهی که شبها خونهء مادربزرگم بودم، صبحها وقتی می خواستم برم مدرسه، اکثراً روی پله های جلو در که از شبنم و رطوبت هوا نمدار بودن می نشستم و بند کفشهام رو می بستم، در حالی که آسمون هنوز گرگ و ميش بود.


آسمونهای خاکستريش يادمه، و تاکسی نارنجی رنگ آقای يگانگي، سرويس مدرسه، و اون دختر ناز و خوشگلی که فاميليش سماک بود و پدرش ساعت ساز بود، و خودش سوگلی اقای يگانگی.مدرسه يآدم می آد با کلاسهای تنگ و حياط شيبدار و معلم های خشک و دفتر با شيشه های خاک گرفته که معلم ها از پشتش مثل شبح ديده می شدن.خانم معلم کلاس اولمون يج ماه بعد از شروع سال سکته کرد و رفت.هميشه برای دست انداختن من می گن که از بس از بدخطی من حرص خورد به اين روز افتاد، البته شايد هم راست بگن :).


و کتاب فروشی پژوهش.جايی که شيرين ترين خاطرات بچگيم اونجاست، البته به غير از روزی که خبر آوردن توی استان توی مسابقهء علمی اول شدم و همهء معلمها به من تبريک گفتن.هنوز هم هروقت از جلو دوتا کتاب فروشی خوب شهر رد می شم، با فروشنده هاش احوالپرسی می کنم.اينجا، کتابها و کتابفروشی ها و کتابفروش ها من رو می شناسن.


شب رفته بودم روی ايوون.يادم اومد از پيک نوروزی که توی يه روز درخشان بهار توی عيد روش آب پرتقال ريختم.همون روزی که شبش يه فيْم پليسی نشون داد به اسم رد پا.يادم می آد از پدرم که خيلی می رفت تهران،  و هميشه با يه سوغاتی جالب برای من بر می گشت، و بوی کاپشن سورمه ايش وقتی من رو بغل می کرد.ديگه من رو بغل نمی کنه، من هم توی بغلش نمی رم، اما هنوز گاهی که در کمد رو باز می کنم بوی کاپشن سورمه ايش می آد.بعضی چيزها هيچوقت تغيير نمی کنن ....


حالا بزرگ شدم.توی شهری که دوستش ندارم.بين آدمهای غيرقابل اعتمادی که نمی تونم هيچ جور روشون حساب کنم.هيچ وقت کاملاً بزرگ نمی شم.هميشه يه قسمتی از بچگيهام رو حفظ می کنم.و خوشحالم که هنوز اونقدر بچه هستم که از خوردن "شوکولات" لذت ببرم، گرچه که وقتی می خوام بخرم می گم "شکلات".


-ادامه در قسمت بعد ... !!!

2003/09/23

کم می نويسم؟به جون خودم مشکلات دارم ديگه!نوشتنم نمی آد نمی آد نمی آد يه دفعه نصف شب از خواب بلند می شم يه ساعت مثل ديوونه ها توی دفترچه م می نويسم و بعد هم وقت نمی کنم بيارمشون توی وبلاگ.اما قول می دم فردا حتماً دفترچه رو منتقل کنم اينجا
-متاسفانه پدر هلمز فوت شد.اين مدتی که اون اتفاق برای پدرش افتاده بود کم و بيش خبرش رو از بارانه و اژدهای خفته داشتم تا اينکه خوندم که متاسفانه فوت شده.اميدوارم خدا بهشون صبر بده.برای پدرش دعا می کنم.شما هم دعا کنيد.
-پاييز لااقل توی مشهد خيلی قشنگ اومدنش رو جشن گرفته.آدم حس می کنه هوا پوستش رو نوازش می کنه.امروز رفتم کلی قدم زدم.اين شهر هيچ چيزش خوب نيست اما خب اين اولين بار بود که من از هوای مشهد تعريف کردم، چون تنها چيزی که برای من تا حالا داشته حساسيت فصلی شديد بوده ....
-آقا من فيلم شدم.3 تا فيلم ديأم.يکی Legally Blonde که تقريباً مزخرف بود.بعد malena.با مالنا کلی عشق کردم.واقاً فيلم زيبايی بود.البته فيلمی که تورناتوره کارگردانش باشه مسلماً خوب خواهد بود.ديدن مونيکا بلوچی جذاب(همون پرسيفون فيلم ماتريکس) توی اين فيلم جالب بود.فيلم از طرفی ايتاليا رو در زمان حکومت فاشيست ها نشون می داد و اون سخنرانی های دوچه(موسولينی) يه جور حالت نمادين پيدا کرده بود.جدا از نيش هايی که به فاشيست های زمان جنگ زده بود، انتقادش از جامعهء بسته و مزخرف اون زمان ايتاليا هم جالب بود.و بالاتر از اونها داستان لطيف عشق يه بچهء 14 ساله به يه دختر بيست و چند ساله.شومين فيلمی که ديدم بيمار انگليسی بود.وای از اين فيلم.واقاً اسکارش حلالش باشهD:.فوق العاده صحنه های فلاش بکش زيبا در اومده بود.شکستن يه مرد رو در مقابل يه عشق فوق العاده زيبا نشون داده بود.و تسليم زن رو.در حالی که هردو می دونن که عشقشون ممنوعه(زن، ازدواج کرده و شوهر داره).و بازی سرنوشت رو(جايی که مرد به شوهر زن پيشنهاد می کنه زن رو با خودش ببره.يا طوفان شن، جايی که مرد برای اولين بار عشقش رو به زن با دست کشيدن به موهاش نشون می ده).از اون طرف زمان حالش هم جالبه.جوليت بينوش فرانسوی بی نظيره.نه شکوه و وقار نيکول کيدمن رو داره نه جذابيت زنانهء آنجلينا جولی رو، نه درخشش ستاره وار جودی فاستر رو، اما بينهايت باورپذير و استثنايی بازی کرده.فقط نفهميدم چطور عاشق اون جواده شد.يارو عين هندی ها بود.قيافه ش عين گياهخوارها بود!!!به هر حال جوليت بينوش شيرين بدون شک يکی از پايه های مهم فيلم بوده.همينطور بازی بقيهء بازيگر ها(رالف فينس.اين هنرپيشه نقش بدمن رو توی فيلم اژدهای سرخ داشت.می دونيد کدومه؟قسمت مقدمهء سکوت بره ها که ادوارد نورتن بازی می کنه و البته آنتونی هاپکينز در نقش جناب آقای آدمخوار).خلاصه کلی فيلم ديديم، الان هم دوتا فيْم رو دستم مونده.يکی Sweet November که فقط چون اسمش آشنا بود گرفتم و اميدوارم يه کمدی رمانتيک باشه چون خيلی هوس کردم يه دونه ببينم.اون يکی هم Out Of Eyesight که کارگردانش استيون سودربرگه با بازی هنرپيشهء محبوب من، جرج کلونی، و کاترين زتا جونز يا جنيفر لوپز دقيقاً يادم نيست، فردا بهتون می گم D:
خب ديگه ... تا فردا!!

عمو پت پستچی

2003/09/21


آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبريزم


-اول اول ... امروز تولد فريدون مشيريه.بعضی از شعرهاش رو خيلی دوست دارم، خيلی دلنشينه.نمی دونم چرا هيچ خبری توی وبلاگها از اين نبود.هيچ جای ديگه ای من نديدم راجع به مشيری چيزی نوشته باشه.جوری که تقريباً شک کردم به خودم !!!.به هر حال ... خب تولدش مبارک ديگه (:
-گاهی شک می کنم که چطور بايد با يه نفر دوست باشم.گاهی حس می کنم آدم خيلی پرتوقعيم توی دوستی.شايد هستم.نمی دونم ... راستی راستی هستم؟؟
-نوار فروغ فرخزاد رو گوش می کردم.جديد اومده.دکلمهء شعرهای فروغه با صدای خودش و موسيقی انتخابی از Pink Floyd و Camel.واقعاً ترکيب دلنشينيه.در درجهء اول صدای فروغ و شعرهاش.لحن قشنگش و "ش" هايی که موقع تلفظ روشون تاکيد می کنه.عاليه ... عالی.من چندتا نوار از احمد شاملو هم دارم.يکی هم هست به نام ابيات تنهايی، دکلمهء شعرهای سهرابه با صدای احمدرضا احمدی(اگر اشتباه نکنم)(اين يکی نوار به شدت مورد علاقهء منه.موسيقيش اثر فريبرز لاچينيه.ترکيب پيانو و گيتار و ويلن سل.موسيقيش روياييه، و شعرهای سهراب، مخصوصاض مسافرش که ديگه احتياج به گفتن نداره).صدای شاملو تقريباً مثل شعرهاشه.نمی دونم چقدر نظرم درسته اما من تو اکثر شعرهای شاملو يه جور عصيان و نيروی نهفته می بينم.صدای خشدار و فرود و اوج ناگهانی که به صداش می ده هم اين حس من رو تشديد می کنه.اما فروغ واقعاً شعرهاش رو با همون حسی که خود شعر داره می خونه.از اين که بگذريم می رسيم به موسيقيش.انتخاب موسيقيش عاليه.ترکيب کارهای Pink Floyd(که معرف حضور همه هست) و Camel که يه گروه Rock صاحب سبک و خيلی معتبره و متاسفانه کمتر شناخته شده.به هر حال من توصيه می کنم حتماً گوشش کنيد.من دوتا از اين نوار توی تهران از روبروی دانشگاه تهران خريدم، يکی برای خودم و يکی هم برای يه دوست به رسم هديه(که البته بايد صبر کنم امير از مسافرت بياد و بده به دوستش که اون برسونه به دوست من D:).الان هم دارم با نوار خودم عشق می کنم.
خوبه.با شنيد اين نوار يه خرده حالم بهتر شده.خدا رو به خاطر نعمتهای کوچکش شکر می کنم ...

2003/09/20

ايکاروس

تا خود خود خورشيد هم که بری، آخرش سوختنه ...
عجيبه، نه؟

2003/09/19


Bringin' Out The Dead


برگشتم ...
بلاخره از اين مسافرت عجيب برگشتم ...
يادداشت های مسافرتم رو بعداً می نويسم.اين روزها همدمم يه دفترچهء خاکستری بود که هميشه توی جيب عقب شلوارم بود و يه خودکار مارک پارکر آلبالويی، هديهء تولدم.
اما حالا ... حس عجيبی دارم، انگار هيچ چيز مفهوم و ملموس نيست، انگار همه چيز رو از پشت يه شيشهء ضخيم نامرغوب می بينم، از همونهايی که اونطرفشون رو کج و معوج نشون می دن ... در حالت عادی همه چيز سر جای خودشه، طبيعی و درست، اما به راحتی تکون دادن سر، مثل همون تصويرهای توی شيشه کج و نامفهوم می شه و اين حس رو به من می ده که هيچ چيز واقعی نيست ... همه چيز يه خياله.
دوباره درگيری های دانشگاه داره شروع می شه و من بايأ اين ترم خوب بخونم تا معدلم يه مقدار رو به راه بشه ... دوباره رفتن بين آدمهايی که واقعاً حس می کنم ديگه تحملشون رو ندارم ...
من آدم پرطاقتی هستم، از کنار همه چيز می گذرم؛ اما ديگه خرابی از حد گذشته(چقدر اين جمله رو دوست دارم ...).وقتی خيلی راحت توی خونه کلمه هايی مثل بی احساس و آدم ماشينی و بی فکر و بی مسووليت به من گفته می شه چه توقعی می تونم از بقيه داشته باشم.خسته شدم ... مگه آدم چقدر می تونه طاقت بياره؟ حس آدمی رو دارم که کورمال توی تاريکی راه می ره و هر مسيری رو که شروع می کنه با صورت به يه در بسته می خوره، و سردی و زمختی در رو با تمام وجودش حس می کنه.
خيلی راحت می تونم قضيه رو با يه جملهء ساده توضيح بدم: از همه چيز خسته شدم ، فرسوده شدم و بی رمق، بی انگيزه ... الان که داشتم اينها رو تايپ می کردم به ذهنم رسيد اينهايی که می نويسم تعريف و توصيف يه مرده ست.
اصلاً من هم همينم ... يه مرده ...

بسه ... کافيه ... عين پيرزن هايی که 92 سال و 6 ماه سنشونه هی غر می زنم ...(می خواستم يه Emoticon اينجا بذارم اما اونی که می خواستم رو پيدا نکردم ... هيچ جا لبخند تلخ نديدم ... به هر حال موقعی که اين آخر رو نوشتم گوشهء لبم يه دونه لبخند تلخ بود ... من خوب بلدم لبخند تلخ بزنم، اون هم جوری که کسی تلخيش رو حس نکنه ....)

-من نمی دونم وقتی می خوايد به من حرف بزنيد چرا هی می ندازيد گردن کامپيوتر؟؟اين کامپيوتر تورو کرده آدم ماشينی ... اين کامپيوتر ... اين کامپيوتر ... خب همين حرفها رو درست به خودم بگيد ... اصلاض من نمی دونم اگر اين کامپيوتر نبود شما چطور سر بحث آدم ماشينی رو باز می کرديد؟؟؟؟

2003/09/13

I'm gooooooin' undeeeer ....LINK
I'm goooooooin' undeeer ....
دلم گرفته.
حوصله ندارم.
نمي تونم ميل باكسم رو چك كنم.
مسافرت تبديل شده يه كابوس.
....
همين

2003/09/11

صدای هوش گياهان به گوش می آمد


مسافر آمده بود ....


سلام.انجا مسافرت است، صدای عمو پت پستچي.من الان بابل هستم.ديروز صبح رسيدم و الان برای اولين بار به اينترنت دسترسی پيدا كردم.نمی دونم قراره توی مسافرت چه حسی داشته باشم اما هيچ حس خاصی ندارم.نه خيلی خوش می گذره نه هوا خوبه نه از اين برنامه ها.اما خب ... به هر حال از مشهد فاصله گرفتم كه خيلی خوبه.


ديديد اون همه برای راه تبليغ كردم كه دوست دارم و اين حرفها؟؟ظاهراَ چاخان كرده بودم چون هيچ اصلاَ حس نمی كردم كه دلم نمی خواد جاده تموم بشه و اين حرفها.اما جالب بود.شب حدود ساعت ۱۲ داشتيم از جنگل گلستان رد می شديم.فقط نور چراغهای ماشين بود، نه ماهی در كار بود نه ستاره.جاده هم يه جادهء باريك كه از وسط دو رديف درخت چسبيده به هم رد می شد(ناسلامتی جنگل بود ديگه!!!)نور چراغها يه لحظه درختهايی كه از كنارشون رد می شديم رو روشن می كرد، و بعد دوباره به صف پيوستهء درختهايی كه پشت سرمون جا می گذاشتين اضافه می شدن.عجيب بود، اون همه درخت توی تاريكي، عبوس و بداخلاق  به يه رديف ايستاده بودن، مثل نگهبانهای يه مكان مقدس كه بی هيچ حرفی فقط نگاهت می كنن و احساسی در تو به وجود می آرن كه جرات می كنی وارد حريم مقدسشون بشي.از راه گفتنی زياده.اما اينجايی كه من نشستم هوا خيلی گرمه، به صورت ديفالت هم كه شرجی هست، من هم كه به شدت گرما اذيتم می كنه، درنتيجه می روم تا روزی ديگر باز به سراغ تو آيم.


دلم برای همگی تنگ شده، برای همهء دوستهای وبلاگيم.اميدوارم همممممهء هممممتون خوب خوب خوب باشيد


فعلاّ

2003/09/09


The mask I wear is one


دعوای احمقانه.همينطور الکی الکی دعوامون شد.يعنی دعوا که نه.بحث به جايی رسيد که داشت سر موضوعی که به من مربوط نبود به من اتهام می زد.من سعی می کردم براش توضيح بدم اما بی فايده بود.مرتب صداش بالاتر می رفت و کلاً از حالت طبيعيش خارج شده بود.من هم آخرين چيزی که دوست دارم بحث و دعوا، اون هم با يه دوسته.طبق معمول زدم به در بی خيالی و يه جوری شوخی کردم و موضوع رو عوض کردم.يه دفعه منفجر شد.
-تو خيال می کنی خيلی قدرت داری ... هميشه اروم حرف می زنی، صدات رو بلند نمی کنی، می خندی ، الان هم می خوای شوخی شوخی بگی مثلاً برات مهم نبوده ... من می دونم که داری از ناراحتی آتش می گيری اما باز هم اون لبخند اعصاب خرد کن گوشهء لبته ... که چی؟ می خوای نشون بدی خيلی آدم بزرگی هستی؟؟خيلی قدرتمند و قوی هستی و کم نمی آری؟؟ که مثلاً داری بزرگواری می کنی و بحث رو عوض می کنی؟؟ ....
و کلی از اين حرفها ...
من در مورد خودم هيچ فکری نمی کنم.اين رفتار طبيعی و عادی منه و هميشه همينجوريم.نه برای تو که با هر کس هم که حرف بزنم، فقط مخاطبم صدام رو می شنوه نه بيشتر.اگر می خندم و رد می شم و می فهمی که من چقدر از حرفهای بچه گونه و نامفهومت ناراحت شدم، بفهم دارم به خاطر تو چه فشاری به خودم می آرم، نه اينکه به اون هم حمله کنی ... اين نهايت دوستيه که من اجازه ندم تو ظاهر احمقانه و ناجوری جلو همه پيدا کنی و زودتر بحث رو ببندم، حتی به قيمت فشار آوردن به خودم.
من هيچ تصوری راجع به خودم ندارم و هيچ فکری راجع به خودم نمی کنم، از جمله قوی بودن و قدرت داشتن، تظاهر هم نمی کنم، اما از اين حرفهات فهميدم که تو آدم ضعيفی هستی.
و اون MP3 از همه بدتره!!!

در زمانهای ماقبل تاريخ من يه بار به سرم زد برم يه MP3 Player بخرم.اولاً بگم درمورد Mp3 Player روايات زيادی هست.يکی همونيه که CD می خوره و MP3 پخش می کنه.يه جور ديگه ش خودش حافظه داره و بستگی به مقدار حافظه ش روی خودش Mp3 ذخيره می کنه، يه رابط هم داره که وصل می شه به پورت USB کامپيوتر و می تونيد Mp3 ها رو بريزيد روش.اون زمانی که من می خواستم بخرم اين Mp3 Player های حافظه ای، حداکثر ۳-۲ ساعت روی خودشون ذخيره می کردن که فايده ای نداشت.درنتيجه ما رفتيم سراغ اون نوع CD خورش. بزرگترين مشکل اين Mp3 Player ها اينه که با کوچکترين ضربه ای قاط می زنند، برای همين ما رفتيم دنبال Anti Shock ش.توی يه مغازه ای يه مدل Pioneer خيلی عالی و البته به نسبت اونهای ديگه گرون پيدا کردم.توی مغازه به آقای فروشنده گفتم اين Anti Shock ه؟؟اون هم خوشحال گفت آره.راست هم می گفت، روش بزرگ نوشته بود Anti Shock. من هم يه CD ا خودم برده بودم به آقای فروشنده گفتم برام امتحان کنه، اون هم CD رو گذاشت.يه آهنگ رو هم گذاشت که بخونه.وسط آهنگ من آهسته يه تلنگر عرضی به Player ه زدم.يه دفعه رفت سر يه آهنگ ديگه و شروع کرد به خوندن.من پيروزمندانه به آقای فروشنده نگاه کردم و گفتم پس نتيجه می گيريم زياد هم آنتی شاک نيست.آقای فروشنده همک گفت نتيجه می گيريم نمی خوای بخريش.خلاصه ما به خاطر يه شاک ناقابل از خريدنش منصرف شديم، البته خيلی اعصاب خرد کن بود.اما خب ... حالا که منصرف شدم و نخريدم مجبورم برای مسافرت يه عاااالمه با خودم نوار ببرم.پول هم که ديگه دستم نمی آد که يه دونه از اون حافظه دارهاش برای خودم بخرم.خلاصه که از ديشب افتادم به نوار ضبط کردن.يه Cd انتخابی Mp3 زدم و گذاشتم توی ضبط و مثل خوشحالا نشستم پاش!!!

-چه کيفی می ده Evanescence گوش کنی و از تو جاده های جنگلی توی شب رد بشی.چه لذتی داره مزرعه های تکه تکهء زرد و سبز رو ببينی و آهنگ Forever In Love کنی-جی رو گوش کنی.من از راه بيشتر از خود مسافرت لذت می برم.دلم می خواد راه هيچوقت تموم نشه.هميشه وقتی نزديک مقصديم، يه حس عجيبی دارم.مثل کسی که از دنيای جادو دورش می کنن و برش می گردونن به دنيای واقعی.مثل کسی که از ارتفاع بر می گرده به زمين.عجيبه، خيلی عجيب.فکر کنم من بايد به جای تحصيل کامپيوتر، بايد می رفتم رانندهء اتوبوس يا کاميون می شدم، نه؟؟

2003/09/08

و من دوچيز را به خودم خيلی دوست دارم

يکی يه جوجوی چاقالوی مهربون دوست داشتنيه، يکی هم يه Mail پر از آرزو های قشنگ از يه دوست(به علاوهء خود اون دوست ، البته).
و من خيلی استراتژيکم!!!!

و در اين چند روز که من به خودم نبودم چندين اتفاق موهوم به خودشون ايتفاق افتاد که چند تا استراتژيک بود و چندتای ديگر هم باز استراتژيک بود و بقيه استراتژيک نبود.
و من استراتژيک اولم برای اون ويروسه که اون چاقالوهه نوشته بود و همهء اينترنت رو کشاورزی کرد و اميدوارم که اون رو از مچ پا آويزون، و شلاق، و به زخم هاش نمک، و بعد با يک دست لباس زير در قطب جنوب بين پنگوئن ها و خرس های قطبی ول کنی تا مونجمد بشی برای عبرت، و بعد هم بدن دست اون مرتضوی که گازش بگيره و بعد با پورزند پرونده و اينفرادی و يج عااالمه کار ديگه.
خلاصه که من از صبح جمعه به طرز فجيعی ويروسی شدم و مجبور شدم اول ويندوز ۲۰۰۰ و بعد ۹۸ رو پاک کنم.فکر کنم از جمعه تا حالا ۸-۷ بار لااقل ويندوز ۲۰۰۰ و دقيقاً ۵ بار ويندوز ۹۸ نصب کردم و آخرش هم الان فقط ويندوز ۲۰۰۰ دارم.اين ويروس Ms Blast واقعاً ديوونه م کرد.ويندوز نصب می کردم.بعدش تا می اومدم وصل بشم به اينترنت و آنتی ويروسم رو آپديت کنم کامپيوترم ويروسی می شد و شروع می کرد مثل اسب چموش از خودش بازی در آوردن.خلاصه کشته شدم تا تونستم يه خرده رو به راهش کنم.خب اين هم از دليل تاخير.

-من فردا عصر از مشهد راه می افتم و يه ۱۰ روزی مسافرتم.البته حتماً توی مسافرت می نويسم، مطمئن باشيد و ترديد نکنيد.يادداشت های مسافرتم رو همونجا می نويسم.به هر حال عمو از اينترنت جدا نمی شه، يعنی نمی تونه جدا بشه.اما خب به هر حال ما هم رفتنی شديم ديگه !!!

-الان فعلاً هيچ استراتژيکی ندارم.سعی می کنم ناگفته های اين چند روز رو اينجا بذارم.

فعلاً ...

عمو پت نقاهت

2003/09/04

اين پست پاک شد.
لينک داده بودم به يه مطلبی تو سايت امروز.ولی فکر کردم هيچ دليلی نداره شما هم حالتون همونقدر بد بشه که حال من شد.
حس تنفر حس خوبی نيست.حتی از آدمکشها و قصابها و بيمارهايی که از بيماريشون خبر دارن و به بيماريشون افتخار می کنن.
رفتم بلاگ رولينگ ثبت نام کنم برای لينک هام، می گه کارنتلی افلاين فور سيستم آپگريدز.
من از همينجا به اون رولينگ می گم که خيلی بی ادبی.و اون خواهرت که هری پاتر نوشته خيلی از تو بهتره ای رولينگ.
تو بايد افتخارت باشه که من به عنوان بزرگترين پستچی عالم بشريت بيام از تو استفاده کنم.
باز هم می گم.خيييييييلی بی ادبی.

!!!RELOADED




Template جديد چطوره؟؟
لطفاً نظراتتون و پيشنهاداتتون رو قبل از اينکه يآدم بره چيکار کردم برام بنويسيد :)
مرسی

عمو پت دائم الريلود!!!

2003/09/03

دلم می خواد يه نفر باشه که وقتی من رو می بينه چشمهاش بدرخشه... به اندازهء تموم اون چيزهای درخشانی که اگر جای خدا بودم به چشم آدمها می دادم ...

جهانگرد


دلم می خواد جهانگرد باشم.نه مسئوليتی داشته باشم نه محدوديتی.دوست دارم آدمهای مختلف رو ببينم.دلم می خواد "دوستت دارم" رو به زبانهای مختلف و لهجه های مختلف بشنوم.دلم می خواد طلوع و غروب آفتاب رو بين آدمهای مختلف و متفاوتی ببينم.
دلم می خواد مسافر باشم.
به يه دوست گفتم دلم می خواد يه چهانگرد گم شده باشم.پرسيد چرا؟
دوست دارم گم شده باشم، چون گم شده هيچ تعلق خاطر و هيچ وابستگی نداره.فقط وسوسهء رفتن...

وسوسهء رفتن، وسوسهء مسافر، هيچوقت تنهام نمی ذاره ....

2003/09/02

من اگر جای خدا بودم ....
درخشش همهء چيزهای درخشان و زيبای دنيا رو به چشم آدمها می دادم

قطبی!!!


دوسه شبه درست و حسابی نخوابيدم.
کلاً فکرکنم توی اين 3 روز گذشته روزی 4 ساعت خوابيده باشم.وقتی هم که می خوابم اين کابوس های لعنتی.تمام مدت خواب می بينم که دارم از يه جای بلند سقوط می کنم.
الان همون حسی رو دارم که يه خرس قطبی قبل از خواب زمستونی داره.هااااووووووووم

2003/09/01

ای مردم فضول که جانم فدای تو


قربان مهربانی! و لطف! و صفا!ی تو


ای مردم!! ای امت شهيدپرور!! به شما آخه چه ربطی داره؟؟هرقدر خواستم جلو خودم رو بگيرم و اين جريان رو فراموش کنم، نشد.اينکه چقدر حريم خصوصی توی جامعه بی ارزشه.و چقدر برداشتها پوسيده و اشتباه که من برای خوندن کتابف دوبار توی مسير رفت و برگشت مورد مواخذه!! قرار بگيرم.متاسفم که اين رو می گم، اما نفرت انگيزه.


اول اولش ... می گم کدوم ديوونه ای به جز من کتاب سالينجر رو می بره تو تاکسی توی گرما می خونه و نيم ساعتی از کار و زندگيش عقب می افته و (البته!!)خوشحاله؟؟ديروز از بس حواسم پرت بود، وقتی می خواستم موبايلم رو بذارم روی انسرينگ، ويبره ش رو هم فعال کردم.تا ظهر شارژش که خالی بود، تموم شد.بعدش خونه زدمش به شارژ و روشنش کردم که SMS هام رو چک کنم.موقع وارد کردن Pin به قدری حواسم پرت بود که ۳ بار Pin رو وارد کردم و هر بار يه چيزی و هر بار هم اشتباه.سيم کارتم قفل شد و PUK کد می خواست که چون من سيم رو عوض کرده بودم، PUK توی شناسنامهء موبايلم جواب نمی داد و بايد می رفتم پست مرکزی.يه جايی به فاصلهء ۴۵ دقيقه.مسير واقعاً شلوغ و وحشتناک بود.من هم کتاب "ناطور دشت" سالينجر رو از شب قبلش دست گرفته بودم.با خودم بردمش توی تاکسی.تاکسی که واقعاً عذابه.من با اين قدم بايد ۳ تا بشم صندلی جلو و هميشه هم يه آدم درشت هيکل می افته کنار من که مثل خرس قطبی لم می ده و من بيچاره رو پرس می کنه.و بدتر از اون بوی بد بدن خيلی از اين آدمها که هنوز ابتدايی ترين اصول زندگی اجتماعی رو نمی دونن(حالا از فرهنگ يا ادب بگذريم) و حرفهای مهملی که با صدای بلند توی تاکسی رد و بدل می شه و معمولاً آهنگ جواديی که راننده تاکسی گوش می کنه(که از همهء مشکلات ديگهء تاکسی قابل تحمل تره).فحش های رکيکی که گاهی بين راننده تاکسی و راننده های ديگه رد و بدل می شه.غرغر مسافر ها سر ۵ تومن بقيه پول، يا راننده تاکسی سر پول خرد.و بوق های ممتد اعصاب خرد کن.پشت چراغ قرمز ايستادن و ۶ تا ماشين هم جلوشونه.بعد هنوز چزاغ اونطرف زرد نشده اين شروع می کنه از اين عقب ۵۰ تا بوق می زنه.آخه وقتی ۵ تا ماشين جلو ماشين جلوييت ايستادن، برای چی بوق می زني؟؟عادتمون شده که ناهنجار ترين رفتار ها رو داشته باشيم و بدترين برخورد رو.


حالا با اين وضعيت، منی که از شلوغی و سر و صدا متنفرم بايد برم جايی که تقريباً پايين شهر به حساب می آد و يه کد کوچولوی ۸ رقمی رو از پست مرکزی بگيرم.با خودم گفتم کتابه رو می برم توی ماشين که اعصابم خرد نشه.و واقعاً هم کتاب گيرايی بود.به محض سوار شدن شروع کردم به خوندن.شما حساب کنيد يکی از شاهکارهای يکی از پديده های ادبی آمريکا(سالينجر) توی تاکسی خونده بشه، توی صندلی جلو، در مجاورت راننده تاکسيی که حتی وقتی صندلی عقبش ۳ تا خانوم نشستن، نهايت ادبی که به خرج می ده اينه که غير از مادر ... فحش ديگه ای نمی ده(يکی از خانوم ها پياده شد از ناراحتی) و اون اقا گندهه کنار من  که بلند بلند راجع به جنبش دانشجويی حرف می زنه که عرضه ندارن وفقط باعث شدن وضع بدتر بشه(اگر من دانشجو ام و اگر دوستهای من به خاطر حرف حق توی زندانن که به تنها چيزی که احتياج نداريم، اظهار نظر های فاضلانهء شما مفسرهای سياسيه که توی اداره های دولتی به جای کار کردن روزنامه می خونيد و ساندويچ پنير و خيار می خوريد و دربارهء همه چيز، از شوهر خانم فلانی و پسر فلان فلان شدهء رئيس فلان فلان شده ترتون اظهار نظر می کنيد تا ترور حکيم توی عراق).اول که سوار شدم از راننده خواهش کردم که صندلی جلو کسی رو سوار نکنه و من کرايه دو نفر رو می دم.نمی دونم چرا با من لج افتاد و همون اقا گندهه رو سوار کرد.من هم به روش نياوردم.آدم نفهمی بود.


خيلی آدمها خيلی اوقات خيلی ساده به خاطر يه چيز کوچک مثل لباس پوشيدنت و لحن حرف زدنت از تو متنفر می شن و سعی می کنن از هر طريقی که می تونن نيششون رو به تو بزنن.برای همينه که من از جامعه ای که توش زندگی می کنم، اينقدر بدم می آد.گرچه که سعی کردم خودم رو توی بهترين بخشش نگه دارم و با بهترين آدمهاش رابطه داشته باشم.اونها قابل سرزنش نيستن.بد هم نيستن.اما من نمی تونم تحمل کنم و خيلی سختمه که يه همچين رفتاری رو می بينم.


خلاصه ما راه افتاديم و من شروع کردم به خوندن.واقعاً مسير نيم ساعته رو اصلاً نفهميدم چطور رفتم.البته شد ۴۰ دقيقه چون حواسم نبود و يه قسمت از مسير رو زيادی رفتم و مجبور شدم پياده برگردم.آخرهای راه صندلی عقب خالی شد من رفتم عقب.آقا گندهه از من پرسيد شما به چی می خندی اينقدر.من کتاب رو نشونش دادم بدون اينکه يک کلمه حرف بزنم.يه لبخند ابلهانه ای زد و گفت شما بايد (دقت کنيد) دانشجويی چيزی باشي، نه؟؟؟ من هم يه لبخند مليح زدم و گفتم من مهندسی می خونم تو دانشگاه فردوسی.يه مقدار از اون پوزخند مسخره ش خشکيد.من هم سوژه گيرم اومده بود، آخه اعصابم از حرفهاش بدجور خرد شده بود.بدم نمی اومد يه خرده بپيچونمش.گفتم چه جالب که فهميديد، شما دانشجو بوديد؟؟لبخند جالب توجهش ناپديد شد.گفت نه.گفتم پس حتماً بچه هاتون دانشجو هستن.اين دفعه اخم هاش رفت تو هم و گفت نه.من هم با کنايه گفتم پس اطلاعاتتون خوبه، البته شنيدم چه اظهار نظر های جالبی می کرديد دربارهء دانشجو ها!!.يه خرده فکر کرد.فکر کنم هنوز هم که هنوزه کاملاً توی کلهء کوچکش جا نگرفته که من چی گفتم و داره فکر می کنه.خواست خودش رو از تک و تا نندازه.گفت اين کتابی که می خونيد، خارجيه؟؟ من آروم سرم رو تکون دادم که بله.دلم می خواست برگردم به کتابه.گفت فکر نمی کنم کتاب خوبی باشه!! اين وزارت ارشاد به هرچيزی اجازهء نشر می ده.من که هيچ وقت از اين کتابها چيزی نفهميدم.اين رو که گفت من نيشم تا بناگوش باز شد.وقت Final Cut بود.بهش گفتم البته دليلی هم نداره.نمی دونم چطور شد که اين طعنه رو گرفت.از آدم به اون خنگی بعيد بود.اما خيلی ناراحت شد.و خوشبختانه ديگه افاضه نفرمود تا پياده شد.


رفتن به پست مرکزی هم ماجرايی بود برای خودش.يه جای ناجوری بود که در وصف نيايد.فقط اين رو بگم که اگر دانته يه سر برای ثبت نام موبايل می اومد پست مرکزی احتمالاً برای نوشتن دوزخ انگيزهء مضاعف پيدا می کرد.شايد هم کاپولا برای ساختن دراکولا!!


حالا موقع برگشتن.اين دفعه صندلی عقب، در جوار دو تا خانوم چادری.هر دو تا عظيم الجثه بودن(ببخشيد که اينطوری حرف می زنم، اما هيچ کلمهء ديگه ای کنه مطلب رو بيان نمی کنه).تنها چيزی هم که از جلو چاردشون معلوم بود عينکشون بود.۲ تا عينک با شيشه های اندازهء نعلبکی.فکر کنم از اون عينک آفتابی هايی که بانی.ام زمان پدر مادر های ما می زد هم بزرگتر بود شيشه هاش.حالا از شانس من به جايی رسيده بودم که شخصيت اصلی داستان داره جريان زن بدکاره ای رو تعريف می کنه که به اطاقش اومده.من طبق معمول غرق خوندن بودم و اصلاً توجه نداشتم که خانومه هم داره از اون بالا می خونه. و بعد ...


-پسرم ... آقا پسر ... آقا ... (سقلمه!!)


-ببخشيد؟؟!!!


-اين کتاب چيه که می خونيد؟!!


-ناطور دشت.اثر جی دی سالينجر.


-نه .. منظورم اينه که اين چيه که می خونيد؟؟!!


-ببخشيد؟؟!!متوجه نمی شم؟؟


بعد شروع کرد آسمون ريسمون به هم بافتن از اسلام و غيراسلامی بودن و شما جوانيد و آينده ساز و نبايد بخوانيد و اين حرفها.فکر کنم همون موقع از دورهء قرآنی چيزی برگشته بود.از اون خشکها بود که از دين فقط اين رو بلدن که نمازشون بو با لهجهء غليظ عربی بخونن و روزی يه سری از اون چيزهای توی مفاتيح رو بخونن که جاشون توی بهشت دوطبقه باشه با آشپزخئنهء اپن(اينجور آدمها اوج تمدن رو آشپزخونهء اپن می دونن)من هم شروع کردم بدجنسی!گفتم شما از کجا می دونيد که اين کتاب بده.با يه حالت پيروزمندانه ای گفت داشتم از بالای دستتون می خوندم.همين صفخه هايی که داريد می خونيد به عنوان نمونه!!بينگو!! با کله افتاد! من هم با يه لبخند مليح و لحن معصومانه گفتم اين که چيزی نيست.اين شخصيت داستان داره با يه زن بدکاره معامله می کنه و سر پول چونه می زنه.رنگ خانوم کبود شد.واييييی که چقده کيف کردم.بعدش تا اومد شروع کنه اين دفعه جدی گفتم ببخشيد اما اصلاً به شما مربوط نيست!!بعدش هم رفتم صندلی جلو و گذاشتم اون عقب غرغر کنه.


تو خونه، وقتی به اين جريانات فکر کردم، کلی خنديدم.البته ناراحت شدم که چرا خودم رو در حد اونها آوردم پايين.اما خب ... خيلی کيف داره گاهی از جلو اين آدمها در بيای.می دونم که نبايد اينقدر با خوشحالی از فتوحاتم در مقابل دونفر آدم که دنياشون خيلی دور از من بوده حرف بزنم.کريستف کلمب اينقدر با آب و تاب دربارهء کشف آمريکا ننوشته بود که من.اما خب ... نشد. گاه آدم بدجور وسوسه می شه.اما به خودم قول دادم که از اين به بعد اين چيزها رو Ignore کنم.اما ... حالا می فهمم که اين ترس و خشم و نفرت من نسبت به شهر و آدمهاش بی دليل نيست.من آبم با اينها تو يه جو نمی ره.


نمی دونم آينده چطور می خوام بين اينها زندگی کنم اما ... خيلی دشواره.


ببخشيد اگر اينطور توهی های خودم رو به دونفر آدم برتون نوشتم.راستش اين رو برای خودم نوشتم که برگردم و نگاهش کنم و يادم بمونه که چه قولی به خودم دادم.از کاری که کردم متاسفم، اما پشيمون نيستم.


خاک


صبح افتضاح بود.به معنای واقعی افتضاح ... رفته بودم دانشگاه که کتابم رو از خواهرم بگيرم.سر راه رفتن حميد رو ديدم.از بچه های ۸۰.نويد بهش می گه کلاغ، و جداً که چقدر درست می گه.همينطور که داشتيم از کنار هم رد می شديم و يه سلام سرسری(واضح و مبرهن است که من براش نايستادم) که گفت فلانی صبر کن.همينطوريی نه گذاشت نه برداشت:می دونی مادر فريد ديروز عصر فوت کرده ... الان دارن ....... Fade .........نمی دونم اون لحظه چه حسی بايد داشته باشم.من و فريد سال گذشته برای يه مدت ۴-۵ ماهه، مخصوصاً توی تابستون مثل دوقلوهای به هم چسبيده بوديم.البته بعدش دوستيمون بدجور به هم خورد و تنها کسی که من واقعاً همه جوره در موردش اشتباه کردم، توی شناختنش و رفتار با اون، فريده.اما ... بيحس شدم.اول از همه يه اشتياق شديد که سر اون آدم نادون داد بکشم.آخه اين وضع خبر دادنه؟؟اون هم به من؟؟سال گذشته همين موقع ها مادر فريد متاسفانه سرطان گرفت.اما وضعش تا جايی که خبر داشتيم اونقدر بد نبود ... اما ... . می خواستم کتاب PHP رو ببرم مرکز آمار اما حالش رو نداشتم.يه جوری خبرش رو به خواهرم و اميرحسين رسوندم و بعدش پيش به سوی فرودگاه.وسط راه زنگ زدم به حامد هم گفتم.از وسط راه فرودگاه برگشتم.رفتيم پيش فريد.مادرش رو برده بودن دور حرم طواف بدن.وقتی ما رسيديم نماز رو خونده بودن و داشتن از حرم می بردنش بيرون.من هيچ تصوری نداشتم که اونجا چطوريه.يه جعبهء چوبی رنگ و رو رفته که بالاش باز بود، و يه پارچه که روش کشيده بودن، و زيرش می شد خيلی مبهم بدن يه ادم رو تشخيص داد.وقتی رسيديم اونجا فقط فرصت کرديم براش يه فاتحه بخونيم.وقتی خم شدم و دستم رو به لبهء تابوت گرفتم، نوک انگشتهام فقط ۴-۳ سانتيمتر با صورتش فاصله داشت.دستهام می لرزيد.راستش توی دانشگاه اونقدری که نتونسته بودم جلو خودم رو بگيرم يه خرده اشک و اين صحبتها.اما قرار گذاشته بودم جلو بچه ها چيزی نشون ندم(با خودم)، اما کاملاً نتونستم، و البته کسی نفهميد.بعدش رفتيم آرامگاه که دفنش کردن.دلم نمی خواد چيزهايی که اونجا ديدم رو بنويسم.اما خيلی بد بود، کابوس مجسم.


هيچی ديگه ... بعدش هم که اومديم بيرون همه رفتن رستوران، اما من چون اصلاً از اين سيستم دعوت کردن رستوران و اين برنامه ها خوشم نمی آد يه بهانه ای جور کردم و نرفتم.همين!


اومدم خونه ديدم هيچ جور نمی تونم صدای گريه ها و قيافهء آدمها رو از ذهنم دور کنم.رفتم پای کامپيوتر.دوستم شب قبل برام هارد کامپيوترش رو آورده بود.يه هارد ۲۰ گيگابايتي، تقريباً پر از Mp3 و کليپ های تصويری.تا همين حالا داشتم از روی اون گلچين می زدم.حالا بعد دربارهء اون هم می نويسم.الان ساعت ۳:۳۰ صبح دوشنبه ستو من می خوام سعی کنم بخوابم.آرزوهای محال ... صبح به خير.