2003/09/26


يادداشت های يک مسافر تنها:قسمت دوم


-ديروز تبريک تولد برای يه دوست فرستادم.رفته سوئد، بی خبر رفت و فکر می کنم آخرين چيزی که انتظارش رو داشته باشه اينه که من به يادش باشم و برای تولدش تبريک بفرستم.
نمی دونم چرا تعريف من از دوست اينقدر با تعريف اونها فرق داره؟؟؟ احتمالاً من خيلی پرتوقع هستم، شايد هم نه.به هر حال من دوستهام رو فراموش نمی کنم.

-ای بابا ... سيگاری هم نشديم ... :)) :)) :( :( |:

-کتاب سال بلوا رو می خونم.کتاب سال بلوا رو دوباره می خونم.

-از متن کتاب:"اين فکر که عاشق من سالها پشت پنجرهء بخار گرفته ای می نشسته، شيشه را به اندازهء کف دست پاک می کرده و زل می زده به ايوان خانهء ما، به اين اميد که من از آنجا بگذرم ... بی هيچ نشانه ای، رميده از دنيا، و دلگير، دلگير، دلگير ...".
پشت همون شيشه که به اندازهء کف دست پاک شده پير شدم، و شکسته.خودم رو می گم نه حسينای نوشا خانم رو ... .

-از متن کتاب:"خدا بخواهد باد بازی کندف حالا با موهای او يا دل من .چه فرقی می کند؟؟"

-اينجا کنار درياست!!! يه جای خلوت سال پيش اينجا پيدا کردم که هيچکس تقريباً نمی آد اينجا.اينجا لب ساحل برای جلوگيری از پيشرفت آب يه عااالمه سنگ ريختن.يه جايی از ساحل هست که اگر از روی سنگها حديد 5 دقيقه راه بری(که به شدت ناهمواره و سنگلاخ) می رسی به يه فرو رفتگی طرف دريا، انگار يه نفر به عمد خيلی از سنگهای سنگچين رو که طرف دريا هستند، برداشته باشه و يه جور پناهگاه درست کرده باشه.من اينجا رو تابستون گذشته کشف کردم، امسال آب خيلی پيشروی کرده و فکر نکنم سال ديگه اثری ازش باقی مونده باشه.اينجا خبری از آدمها و حتی سرو صداشون نيست.نه کسی از اينجا معلومه(حتی اونهايی که برای شنا تا اون دوردور ها می رن) نه صدايی می آد، نه حرکتی هست و نه جنبشی.فقط گاهی آفتاب روی سقف فلزی يه کستی اون دورها برق می زنه و چشم رو خيره می کنه.من مثل سال گذشته به بهانهء اينکه با دوستهام هستم از صبح می آم بابلسر و تا عصر اينجا هستم.تا زمانی که هوا تقريباً گرگ و ميشه و مد باعث می شه آب اونقدر جلو بياد که برسه به پناهگاه من.بعد از اين سنگها می رم بالا و بر می گردم خونه.
اينجا نه با خودم غذا می آرم نه خوندنی.فقط خودمم و اين دفترچهه.می شينم و خيره می شم به دريا و فکر می کنم.گاهی که خاطره هام يادم ميان با صدای بلند می خندم بدون اينکه چندنفر با تعجب به من نگاه کنند، يآ اينکه گاهی که بغض گلوم رو می گيره، نبايد اونقدر پلک بزنم تا کسی متوجه اشک ها نشه.اينجا ايده آل من برای زندگيه، لااقل فعلاً.
عجيبه که گاهی اوقات دلم می خواد يه نفر کنارم باشه.دلم می خواد اون اينجا باشه.همون که يه دفعه رفت.دلم می خواد بيا اينجا و اين رو بخونه، گرچه که شک دارم ديگه پاش رو اينجا بذاره.نمی دونم ...
يه بچه بسيجی جلو من رو گرفت، چون داشتم از طرف جاهای خلوت می اومدم.می گه:
خب ... لباس ناپسند!! که پوشيدی، از طرف خلوت هم که می آی، به قيافه ات هم می خوره، حتماً مواد هم با خودت داری آره؟يا شايد دختر برده بودی اون پشت ها؟بيا اينجا ببينم.
يه بچهء 18-19 ساله با يه چفيهء کثيف و لباس کثيف تر و ريشی که فکر کنم تا حالا رنگ تيغ به خودش نديده بود.4 تا دونه مو روی صورت خام و بچه گونه ش.گذاشتم من رو بگرده.هنوز تحت تاثير صدای دريآ بودم.شايد راست می گفت.دريا کم از مخدر نداره.
وقتی کارش تموم شد و گشت گفت خب چرا رفته بودی اونطرف ها؟هيچی نگفتم.فقط اونقدر نگاهش کردم که دست و پاچه شد و شروع کرد چرند گفتن که بره.
حالا من کاريت ندارم اما دفعهء ديگه می گيريمت ... همتون رو می گيريم.
برای اولين بار حرف زدم.گفتم: کارت تموم شد؟ گفت فعععععلاً اره. گفتم پس برو ... اومد حرف بزنه گفتم: زود برو!! يه خرده نگاه کرد، بعد رفت.همچين تند قدم برمی داشت که نزديک بود بخوره زمين. فکر کنم کلی جلو خودش رو گرفت که ندويد.واقعاً که.گير چه موجودات عجيبی افتاديم.
اين اتفاق ذيروز عصر افتاد.امروز چشم انداختم ببينم هست يآ نه.اگر بود يه سلام احوالپرسی مفصل می کردم باهاش!!!

-شب. نيمه های شب.امروز هم رفته بودم کنار دريا.همون جای هميشگی خودم.موقع برگشتن ايستادم يه خرده ديگه به دريا نگاه کنم.اينجايی که ايستادم توی قسمت همگانی بود.نزديک اونجايی که من ايستاده بودم چندتا تخت بود برای نشستن.
يه اسب اومد.از اسب پياده شد نشست روی تخت.چند نفر آدم خوش سر و وضع هم دورش رو گرفتن.من توجه نکردم.بعد از يه مدت زيادی که اونجا دوباره مدهوش دريا ايستاده بودم، ديدم کسی صدام می زنه.يکی از اونهايی بود که دور اسب سواره رو گرفته بودن.يه پسر با عينک شب و لباسهای براق.3-2 نفر می خنديدند.رفتم نزديک.6-5 تا دختر و 5-4 تا پسر دورش رو گرفته بودن و خيره شده بودن به من.چقدر از نگاههای بی حجاب کنجکاو متنفرم!!يه پيرمرد سرزنده با لباسهای قديمی و يه گردنبند بلند از مهره های درشت قهوه ای رنگ به گردنش.گفت شول بده و بشين.گفتم چرا؟گفت من پول می گيرم و سرشت آدمها رو می بينم.يه زمانی پول نمی گرفتم، حالا هم نمی خوام.اما سرشت بقال و قصاب و صاحبخونه خوب نيست.خنديديم.با لبخند گفتم من اعتقاد ندارم، پول هم نمی دم.تا حالا پول بابت اين چيزها ندادم، حالا هم نمی دم.سرشتم رو هم خودم می شناسم.گفت اما من خواستم بدونم.من می خوام بدونم و برای همين صدات کردم.بچه های دورش می گفتن : پول رو بده!! خسيس!! .... و از اين حرفها که جدی نگرفتم.گفتم می خوام برم کنار دريا، بايد تا می تونم ببينم.من مسافرم.به من گفت سرشتت اصيله!!!!!!خونت خالصه!!!!!!! خنده م گرفت.حتماً برای دلخوشی من می گفت.بعد گفت قلبت جلو تر از خودت می پره، اينطوری زود پير می شی.دوباره صدای خندهء بچه های دور و برش.گفتم ممنون که گفتيد.حالا برم؟؟ گفت برو!بالاتر حدود يه کيلومتر بالاتر از اينجا يه جا هست آدم کمه.از اون جاهايی که دلت می خواد.اين دفعه خنديدم و برگشتم.اما ونجا نموندم.سختم بود.نمی خواستم زير نگاه 40-30 جفت چشم کنجکاو خيره بشم به دريا.موهای گردنم سيخ می شه. رفتم اونطرفی که نشون داد.حدود 800 قدم برداشتم و بعد، يه جای خلوت و ساکت.از اون جاهايی که دوست داشتم.توی دلم گفتم پيرمرد حقه باز خوش شانس!!!

باقی مطالب توی قسمت بعد.قسمت بعدی حتماً قسمت آخر خواهد بود.

Ciao

No comments: