2003/09/24

يادداشت های يک مسافر



-ساعت ... نمی دونم چنده.نيمه های شبه.حوصلهء بلند شدن و نگاه کردن ساعت رو ندارم..نيم خيز توی رختخواب نشستم و توی دفترچه يادداشت نو با خودکار نو می نويسم.شب دوم مسافرته.اينجا اتاق پذيرايی خونهء مادربزرگمه.بالای سرم يه لوستره که ۸ تا لامپ شمعی می خوره، حالا ۴ تا از لامپها روشنه، روی لامپها خاک گرفته و نورشون روی سقف نامنظم و تکه تکه شده.يادم باشه فردا تميزشون کنم.بلاخره اين همه قد بايد به يه دردی بخوره.راستی دلم هم گرفته.از اول می خواستم يه کلمه همين رو بنويسم، اما اينقدر مقدمه چينی کردم که پاک فراموش کردم ... فعلاً


-حالا من و دفترچه با هم دوستيم.می تونم حرفهام رو بهش بگم.عجيبه که چقدر روزها و شبها زود می گذرند و حتی تبديل به خاطره هم نمی شن.زندگی شده مثل يه شب تاريک خفهء بدون ماه و ستاره و نوری که راه رو نشون بده.من خوابزده هم دستهام رو گرفتم جلو صورتم و توی تاريکی جلو می رم.به کجا می خوام برسم نمی دونم.


-شبها نمی تونم بخوابم.شبهام پر شده از کابوس.راستش می ترسم بخوابم.تموم ديشب توی يه حالت نيمه هشيار بودم.انگاری با چشم باز رويا می ديدم.


-I'm goooooooin' undeeeeeeer


--ساعت ۱۰:۳۰ صبح.بلاخره تونستم ساعت رو بنويسم چون توی هال نشستم و ساعت ديواری جلو رومه.کسی خونه نيست.همه خونهء خالهء بزرگم جمع شدن و من هم از تنهايی با ارزشم نهايت استفاده رو می برم.عجيب اينکه اين مدتی که از اينجا دور بودم خيلی چيزها يادم رفته.من يکی دوسال اول زندگيم تهران بودم.بعدش هم همراه خيلی های ديگه از تهران جنگزده بيرون اومديم و اومديم اينجا، جايی که خونوادهء مادريم هستن.ظاهراً زمان جنگ، قبل از موشک بارون، توی عراق، جايی که می خواستن عراقی ها رو راجع به هدفهای موشکها توجيح کنن، خونهء ما رو نشون می دادن و می گفتن:


خب بچه ها!! اين خونه ای که می بينيد هر کسی با موشک بزندش ۱۰۰ امتياز داره!! همسايه ها از ۹۰ امتياز شروع می شن و ميان پايين.حالا بزنيد ببينم کی زودتر می تونه اين خونهه رو خراب کنه!!


خلاصه که من تا چهارم دبستان اينجا بودمف بعدش هم که کار بابا درست شد و اومديم به اين شهر دوست نداشتنی.


خونهء مادربزرگم توی يه کوچهء تنگه ، روبروی دانشکدهء فنی اينجا که در نوع خودش خيلی سطحش بالاست(من از همون بچگی مهندس بودم D:).توی اين کوچه، يه بن بسته که وسطش يه پيچ ۹۰ درجه داره و انتهاش می رسه به ۲ تا خونه.توی يکی مادربزرگ و داييم زندگی می کنن و توی اون يکی خاله ام.داخل کوچه هم يه جوريه که خونه ها به خاطر همون پيچ ۹۰ درجه ديده نمی شن.می شه گفت يه جورايی کوچه اختصاصی ماست.از در که وارد خونهء مادربزرگم می شيد، اول يه پارکينگ کوچکه به اندازهء يج ماشين، بعد هم يه حياط متوسط که سمت راست مشرف به حياط با ۵-۶ تا پله به خونهء مادربزرگم می رسه، روبرو هم يه پلکانه که می ره طبقهء بالا خونهء داييم.به محض اينکه وارد حياط می شی سمت راستت يه ديواره که کنارش يه باغچه کوچک درست کردن.توی باغچه چند تا گل شمعدونی هست و يه سری گلهای ديگهء عجيب و غريبی که من تاحالا بينشون به غير از رنگ سبز رنگ ديگه ای نديدم و اسمهاشون رو هم فقط خدا می دونه و مادربزرگ من و بس!! ... و آخر سر هم شخصيت اصلی خونه، يه ياس انبوه.اين ديواری که گفتم، ديوار مشترک خونهء مادربزرگم و خونهء خاله امه.هر دو طرف ديوار باغچه ست، يعنی اون طرف ديوار هم يه باغچه هست چسبيده به اين باغچه.نمی دونم چطوری اما اين ياس از هر دو تا باغچه ريشه گرفته و خودش رو از ديوار بالا کشيده و اون بالا به شکل يه تودهء به هم پيچيدهء ياس در می آد.اکثر مواقع سال زمانی که از پارکينگ وارد حياط می شي، اولين چيزی که حس می کنی بوی ياسه.تقريباً تموم خاطرات من از خونهء مادربزرگم با خودش بوی ياس هم داره.اگر بخوام احساس اعضای خونه رو نسبت به ياسه بگم، می تونم بگم:"پدرسوختهء دوست داشتنی!"!!.فکر کنم به اندازهء کافی منظورم رو برسونه :)


يادمه گاهی که شبها خونهء مادربزرگم بودم، صبحها وقتی می خواستم برم مدرسه، اکثراً روی پله های جلو در که از شبنم و رطوبت هوا نمدار بودن می نشستم و بند کفشهام رو می بستم، در حالی که آسمون هنوز گرگ و ميش بود.


آسمونهای خاکستريش يادمه، و تاکسی نارنجی رنگ آقای يگانگي، سرويس مدرسه، و اون دختر ناز و خوشگلی که فاميليش سماک بود و پدرش ساعت ساز بود، و خودش سوگلی اقای يگانگی.مدرسه يآدم می آد با کلاسهای تنگ و حياط شيبدار و معلم های خشک و دفتر با شيشه های خاک گرفته که معلم ها از پشتش مثل شبح ديده می شدن.خانم معلم کلاس اولمون يج ماه بعد از شروع سال سکته کرد و رفت.هميشه برای دست انداختن من می گن که از بس از بدخطی من حرص خورد به اين روز افتاد، البته شايد هم راست بگن :).


و کتاب فروشی پژوهش.جايی که شيرين ترين خاطرات بچگيم اونجاست، البته به غير از روزی که خبر آوردن توی استان توی مسابقهء علمی اول شدم و همهء معلمها به من تبريک گفتن.هنوز هم هروقت از جلو دوتا کتاب فروشی خوب شهر رد می شم، با فروشنده هاش احوالپرسی می کنم.اينجا، کتابها و کتابفروشی ها و کتابفروش ها من رو می شناسن.


شب رفته بودم روی ايوون.يادم اومد از پيک نوروزی که توی يه روز درخشان بهار توی عيد روش آب پرتقال ريختم.همون روزی که شبش يه فيْم پليسی نشون داد به اسم رد پا.يادم می آد از پدرم که خيلی می رفت تهران،  و هميشه با يه سوغاتی جالب برای من بر می گشت، و بوی کاپشن سورمه ايش وقتی من رو بغل می کرد.ديگه من رو بغل نمی کنه، من هم توی بغلش نمی رم، اما هنوز گاهی که در کمد رو باز می کنم بوی کاپشن سورمه ايش می آد.بعضی چيزها هيچوقت تغيير نمی کنن ....


حالا بزرگ شدم.توی شهری که دوستش ندارم.بين آدمهای غيرقابل اعتمادی که نمی تونم هيچ جور روشون حساب کنم.هيچ وقت کاملاً بزرگ نمی شم.هميشه يه قسمتی از بچگيهام رو حفظ می کنم.و خوشحالم که هنوز اونقدر بچه هستم که از خوردن "شوکولات" لذت ببرم، گرچه که وقتی می خوام بخرم می گم "شکلات".


-ادامه در قسمت بعد ... !!!

No comments: